•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
🌱[بخشی از بیانیه گام دوم انقلاب]🌱 اکنون به شما فرزندان عزیزم در مورد چند سرفصل اساسی توصیه هایی می
🇮🇷[بخشی از بیانیه گام دوم انقلاب]🇮🇷
در طول این چهل سال _و اکنون مانند همیشه_ سیاست تبلیغی و رسانه ای دشمن و فعال ترین برنامه های آن، مایوس سازی مردم و حتی مسئولان و مدیران ما از آینده است. خبر های دروغ، تحلیل های مغرضانه، وارونه نشان دادن فعالیت ها، پنهان کردن جلوه های امید بخش، بزرگ کردن عیوب کوچک و کوچک نشان دادن و انکار محسنات بزرگ، برنامه همیشگی هزاران رسانه ی صوتی و تصویری و اینترنتی دشمنان ملت ایران است؛ و البته دنباله های آنان در داخل کشور نیز قابل مشاهده اند که با استفاده از آزادی ها در خدمت دشمن حرکت می کنند.
شما جوانان باید پیشگام در شکستن این محاصره تبلیغاتی باشید. در خود و دیگران نهال امید به آینده را پرورش دهید. ترس و نا امیدی را از خود و دیگران برانید. این نخستین و ریشه ای ترین جهاد شما است. ...
رویش های انقلاب بسی فراتر از ریزش ها است و دست و دل های امین و خدمتگزار، به مراتب بیشتر از مفسدان و خائنان و کیسه دوختگان است.
#بیانیه_گام_دوم
[🌙 @yavaranegomnam_315]
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
😍:))
#چادرانه 🖤
خواھࢪم هࢪوقٺ خواستے اݫ خونھ بیࢪۅݩ بری🏡🚶♀
حتما ایݩ مواࢪد ࢪۅ چڪ ڪݧ
و حاضࢪ بزݩ بعد بࢪو بیرون
نجابت:✔
حیا:✔
پاڪدامنے:✔
غࢪوࢪ:✔
چادࢪ:؟؟
چادࢪ:؟؟
چادࢪم میگھ:)
اگہ همگے حاضࢪ هستݩ منم هستم🙋🏻♀
وگرنھ دوࢪ مݩ یڪے ࢪۅ خطـ بڪش کھ آبࢪو داࢪم✌️🏻
چھ ڪنم چآدࢪ است دیگࢪ☺️
بدوݩ حیآ جایے نمیࢪود🙃
[🌙 @yavaranegomnam_315]
وقت نمازه رفقا😍🙃
بچه شیعه موقع نماز گوشی دستش نمیگیره بزارش کنار🤭
سجادتو پهن کن خدا منتظرته🤍✨
دوست داشتی منم دعا کن🖇🌈
ان شاالله بزودی بین الحرمین نماز بخونیم🍂
[🌙 @yavaranegomnam_315]
🇮🇷[بخشی از بیانیه گام دوم انقلاب]🇮🇷
✨مشارکت های مردمی در مسائل سیاسی مانند #انتخابات، مقابله با فتنه های داخلی، حضور در صحنه های ملی و استکبار ستیزی به اوج رسانید و در موضوعات اجتماعی مانند کمک رسانی ها و فعالیت های نیکوکاری که از پیش از انقلاب آغاز شده بود، افزایش چشمگیر داد.
✨پس از انقلاب، مردم در مسابقه خدمت رسانی در حوادث طبیعی و کمبود های اجتماعی مشتاقانه شرکت می کنند.
#بیانیه_گام_دوم 🇮🇷
#انتخابات🌱
[🌙 @yavaranegomnam_315]
#رمان😍
#بیتوهرگز🤭
#پارتاول😉
هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه...
آدم عصبي و بي حوصلهاي بود. بد اخلاقیش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخواد
بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه...
دو سال بعد هم عروسش کرد؛ اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم!
بوی کتاب و دفتر، مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم...
مهمتر ازهمه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخلاق گند
پدرم خودم رو نجات بدم.
چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد...
به هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني!
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوري بود، يه ارتشي بداخلاق و بي قيد و
بند... دائم توي مهمونيهاي باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت مي کرد؛
اما خواهرم اجازه نداشت، تنهايي پاش رو از توي خونه بيرون بذاره! مست هم
که ميکرد، به شدت خواهرم رو کتک مي زد. اين بزرگترين نتيجه زندگي من بود...
مردها همه شون عوضي هستن... هرگز ازدواج نکن! هر چند بالاخره، اون روز براي منم
رسيد... روزي که پدرم گفت، هر چي درس خوندي، کافيه.
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایين بود...
با همون اخم و لحن تند هميشگي گفت: هانيه؛ ديگه لازم نکرده از امروز بري مدرسه!
تا اين جمله رو گفت، لقمه پريد توي گلوم وحشتناکترين حرفي بود که مي تونستم
اون موقع روز بشنوم! بعد از کلي سرفه، در حالي که هنوز نفسم جا نيومده بود به
زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولي من هنوز دبيرستان...
خوابوند توي گوشم! برق از سرم پريد... هنوز توي شوک بودم که اينم بهش اضافه شد.
– همين که من ميگم... دهنت رو مي بندي ميگي چشم! درسم درسم، تا همين جاشم
زيادي درس خوندي.
از جاش بلند شد... با داد و بيداد اينها رو ميگفت و ميرفت. اشک توي چشمهام
حلقه زده بود؛ اما اشتباه ميکرد، من آدم ضعيفي نبودم که به اين راحتي عقب نشيني
کنم.
از خونه که رفت بيرون... منم وسايلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه. مادرم
دنبالم دويد توي خيابون...
– هانيه جان، مادر... تو رو قرآن نرو... پدرت بفهمه بدجور عصباني ميشه! براي
هردومون شر ميشه مادر... بيا بريم خونه.
اما من گوشم بدهکار نبود... من اهل تسليم شدن و زور شنيدن نبودم... به هيچ
قيمتي!
چند روز به همين منوال مي رفتم مدرسه... پدرم هر روز زنگ مي زد خونه تا مطمئن
بشه من خونه ام. مي رفتم و سريع برمي گشتم... مادرم هم هردفعه براي پاي تلفن
نيومدن من، يه بهانه مياورد... تا اينکه اون روز، پدرم زودتر برگشت...
با چشمهاي سرخش که از شدت عصبانيت داشت از حدقه بيرون ميزد بهم زل زده
بود! همون وسط خيابون حمله کرد سمتم... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو
کشيد تو... اون روز چنان کتکي خوردم که تا چند روز نمي تونستم درست راه برم...
[🌙 @yavaranegomnam_315]
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#رمان😍 #بیتوهرگز🤭 #پارتاول😉 هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدر
#رمان😍
#بیتوهرگز🤭
#پارتدوم😉
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوبي
مدرسه بشينم... هر دفعه که پدرم ميفهميد بدتر از دفعه قبل کتک ميخوردم! چند بار
هم طولاني مدت زنداني شدم؛ اما عقب نشيني هرگز جزء صفات من نبود.
بالاخره پدرم رفت و پروندهام رو گرفت، وسط حياط آتيشش زد! هر چقدر التماس
کردم! نمرات و تلاشهاي تمام اون سالهام جلوي چشمهام مي سوخت... هرگز توي
عمرم عقب نشيني نکرده بودم؛ اما اين دفعه فرق داشت... اون آتش داشت جگرم رو
مي سوزوند... تا چند روز بعدش حتي قدرت خوردن يه ليوان آب رو هم نداشتم، خيلي داغون بودم...
بعد از اين سناريوي مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد؛ اما هر خواستگاري
ميومد جواب من، نه بود و بعدش باز يه کتک مفصل! علي الخصوص اونهايي که
پدرم ازشون بيشتر خوشش مي اومد؛ ولي من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت
مادر و خواهرم وحشت داشتم، ترجيح مي دادم بميرم اما ازدواج نکنم
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم، التماس مي کردم... خدايا! تو رو به
عزيزترينهات قسم... من رو از اين شرايط و بدبختي نجات بده... هر خواستگاري که
زنگ مي زد، مادرم قبول مي کرد... زن صاف و سادهاي بود! علي الخصوص که پدرم
قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اينکه
مادر علي زنگ زد و قرار خواستگاري رو گذاشت.
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد... طلبه است؟ چرا باهاشون قرار
گذاشتي؟ ترجيح ميدم آتيشش بزنم اما به اين جماعت ندم... عين هميشه داد مي زد
و اينها رو مي گفت... مادرم هم بهانههاي مختلف مي آورد... آخر سر قرار شد بيان که
آبرومون نره؛ اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون؛ ولي به همين راحتيها نبود. من
يه ايده فوق العاده داشتم! نقشه اي که تا شب خواستگاري روش کار کردم. به خودم
گفتمخودشه هانيه! اين همون فرصتيه که از خدا خواسته بودي، از دستش نده
علي، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتي بود... نجابت چهرهاش همون روز اول چشمم
رو گرفت. کمي دلم براش مي سوخت؛ اما قرار بود قرباني نقشه من بشه.
يک ساعت و نيم با هم صحبت کرديم. وقتي از اتاق اومديم بيرون... مادرش با اشتياق
خاصي گفت: به به، چه عجب! هر چند انتظار شيريني بود؛
اما دهنمون رو هم مي تونيم شيرين کنيم يا...
[🌙 @yavaranegomnam_315]
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#رمان😍 #بیتوهرگز🤭 #پارتدوم😉 حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه، به زحمت مي تونستم روي صندليهاي چوب
#رمان😍
#بیتوهرگز🤭
#پارتسوم😉
مادرم پريد وسط حرفش...
-حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه رو
ديدن، شما اجازه بديد ما با هم يه صحبت کنيم بعد.
– ولي من تصميمم رو توي همين يه جلسه گرفتم... اگر نظر علي آقا هم مثبت باشه،
جواب من مثبته...
اين رو که گفتم برق همه رو گرفت! برق شادي خانواده داماد رو، برق تعجب پدر و مادر
من رو! پدرم با چشمهاي گرد، متعجب و عصباني زل زده بود توي چشمهاي من و
من در حالي که خنده ي پيروزمندانهاي روي لبهام بود بهش نگاه مي کردم، مي
دونستم حاضره هر کاري بکنه ولي دخترش رو به يه طلبه نده.
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم. بي حال افتاده بودم کف خونه، مادرم سعي
میکرد جلوي پدرم رو بگيره اما فايده نداشت. نعره مي کشيد و من رو مي زد! اصلا يادم نمیاد چی میگفت.
چند روز بعد، مادر علي تماس گرفت؛ اما مادرم به خاطر فشارهاي پدرم دست و پا
شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفيه، مادر علي هم هر چي اصرار
کرد تا علتش رو بفهمه فقط يه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده.
چند روز بعد دوباره زنگ زد: من وقتي جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو
بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علي گفت دختر شما آدمي نيست که همين طوري
روي هوا يه حرفي بزنه و پشيمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو
از دهن خودش نشنوم فايده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چيز رو به پدرم گفت، اون هم عين
هميشه عصباني شد!
– بيخود کردن... چه حقي دارن مي خوان با خودش حرف بزنن؟ بعد هم بلند داد زد!
هانيه... اين دفعه که زنگ زدن، خودت مياي با زبون خوش و محترمانه جواب رد
ميدي.
ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حديث مردمي، اين رو ته دلم گفتم و از جا
بلند شدم. به زحمت دستم رو به ديوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توي حال
– يه شرط دارم! بايد بذاري برگردم مدرسه.
با شنيدن اين جمله چشماش پريد! ميدونستم چه بلایي سرم مياد؛ اما اين آخرين
شانس من بود. اون شب وقتي به حال اومدم... تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم
فکرهاي مختلف، روي همه چيز فکر کردم... يأس و خلا بزرگي رو درونم حس مي کردم.
براي اولين بار کم آورده بودم. اشک، قطره قطره از چشم هام مي اومد و کنترلي براي
نگهداشتن شون نداشتم. بالاخره خوابم برد اما قبلش يه تصميم مهم گرفته بودم... به
چهره نجيب علي نمي خورد اهل زدن باشه، از طرفي اين جملهاش درست بود...
من هيچ وقت بدون فکر تصميمهاي احساسي نمي گرفتم. حداقل تنها کسي بود که يه
جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه، بيشتر از بقيه، من رو
شناخته بود. با خودم گفتم، زندگي با يه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از
اين زندگي بهتره؛ اما چطور مي تونستم پدرم رو راضي کنم؟ چند روز تمام روش فکر
کردم تا تنها راهکار رو پيدا کردم.
يه روز که مادرم خونه نبود به هواي احوال پرسي به همه دوستها، همسايهها و اقوام
زنگ زدم و غير مستقيم حرف رو کشيدم سمتي که مي خواستم و در نهايت
– واي يعني شما جدي خبر نداشتيد؟ ما اون شب شيريني خورديم... بله، داماد طلبه است، خیلی پسره خوبیه...
[🌙 @yavaranegomnam_315]
عذرمیخوام بابت اشتباه ادمینمون
بابت عکس های مستهجن❌
ایشون حذف شدن⛔️
✿•[#چادرانه🍃
طَعنہها دِلـ❤ سَردَتنکند❄
بااِفتِخارقدمبِزَن😌
#بانو🌸
چہکَسے میدانَد...؟🧐
پُشتآنپوششسَخت...!🖤
پُشتِآناَخمعَمیق...!🤨
چہ گُـ🌹ـلے پِنهاناَست...🙈
#چادریهازیباترن 😇
[🌙 @yavaranegomnam_315]
#ماه_رجب🌿
آخراشه.!🤞🏻
روزۍچندبار #استغفار میکنی..؟!
اونمتوماهِعزیزِرجب...!
امامزمان،توروزهایعادیهم
ازجانبتو ،بارهابهدرگاهِخدا
استغفارمیڪنه...
مامدیونیمرفیق،میفهمی؟!
پسوظیمون،ترکِگنـــآهه....!
بهخودمونبیایم ″:)♥️
[🌙 @yavaranegomnam_315]
🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ ⚜
🍃🌺ارزش یک دختر را خدایی میداند:
که او را در سنین کودکی برای عبادت برمی گزیند.
🌺پیامبری میداند که فرمود: دختر باقیات الصالحات است.
🍃💐امام صادق(ع):💐🍃
میداند که فرمود:پسران، نعمت اند و دختران خوبی.
خداوند، از نعمت ها سؤال می کند و به خوبی ها پاداش می دهد .
ارزش دختر را خدایی میداند که هرکسی را لایق دیدن جسمش نکرد.
ارزش دختر را خدایی میداند که به بهترین مخلوقش
حضرت محمد (ص) دختری عطا کرد.
که هدایت یک جهان به عهده ی فرزندان اوست.
" انا اعطیناک الکوثر "
و این هدیه ی الهی، یک دختر بود
امروزدشمن نیروهایش را متمرکز کرده که دختر امروز، فاطمی نباشد...
فاطمی نباشد
که مبادا مادر کودکانی چون حسنین شود
فاطمی نباشد
که مبادا برای امامش بین در و دیوار بسوزد و حتی یک آه، نگوید...
یا نمیخواهد دختر امروز همچون حضرت معصومه (س)، اسوه ی دانش و مظهر فضایل و کرامات باشد...
می خواهد دختر امروز، زینبی نباشد...
زینبی نباشد که مبادا صبر و استواری
را از زینب بیاموزد
زینبی نباشد که مبادا زینب وار، یاد شهدای کربلا را زنده نگه دارد…
🍃🌸🍃🌸🍃
[🌙 @yavaranegomnam_315]
#حرف_حساب💯
بى شرم ترين مديران آنهايى هستند كه؛
ناكارآمدى و اشتباهات خود را
به مردم نسبت ميدهند...!
"دكتر مصدق"
[🌙 @yavaranegomnam_315]
🔅 پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظهٔ تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکههای مجازی منتشر کرده و به عنوان #پروفایل خود قرار دهید.
♻️ لطفا تا میتوانید #نشر_حداکثری کنید.
[🌙 @yavaranegomnam_315]
- دلتنـگِخدایےهسـتم،ڪھبےمنـتبھ بندھهایـشمحبـتمےڪند !¡ 🌿
●「 #اللهجانم 💜
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
[🌙 @yavaranegomnam_315]
#منبرمجازی📿•|
شخصی محضر علامه طباطبایی سوال کرد:
راه رسیدن به امام زمان عج چیست؟!
علامه پاسخ دادند
خود امام زمان عج فرموده است شما خوب باشید
ما خودمان شما را پیدا میکنیم.
«اللهم عجل لولیک الفرج»
[🌙 @yavaranegomnam_315]
•یٰاوَراݩِگُمنٰامِْإمٰاݦزَمٰاݩ(عـج)•🇵🇸
#رمان😍 #بیتوهرگز🤭 #پارتسوم😉 مادرم پريد وسط حرفش... -حاج خانم، چه عجله ايه؟ اينها جلسه اوله همديگه
#رمان😍
#بیتوهرگز🤭
#پارتچهارم😉
کمتر از دو ساعت بعد، سروکله پدرم پيدا شد وقتي مادرم برگشت، من بيهوش روی
زمين افتاده بودم؛ اما خيلي زود خطبه عقد من و علي خونده شد؛ البته در اولين زماني
که کبودي هاي صورت و بدنم خوب شد. فکر کنم نزديک دو ماه بعد...
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلي، يه مراسم عقدکنان فوق
ساده برگزار کرد با ده نفر از بزرگ هاي فاميل دو طرف، رفتيم محضر... بعد هم که يه
عصرانه مختصر به صرف به چاي و شيريني، هر چند مورد استقبال علي قرار گرفت؛ اما
آرزوي هر دختري يه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور. هم هرگز به ازدواج
فکر نميکردم، هم چنين مراسمي...
هر کسي خبر ازدواج ما رو مي شنيد شوکه مي شد!
همه بهم مي گفتن: هانيه تو يه احمقي، خواهرت که زن يه افسر متجدد
شاهنشاهی شد به اين روز افتاد...
تو که زن يه طلبه بي پول شدي ديگه
مي خواي چه کار کني؟ هم بدبخت ميشي هم بي پول! به روزگار بدتري از خواهرت
مبتلا ميشي، ديگه رنگ نور خورشيد رو هم نمي بيني... گاهي اوقات که به حرف
هاشون فکر مي کردم ته دلم مي لرزيد! گاهي هم پشيمون مي شدم؛ اما بعدش
به خودم مي گفتم ديگه دير شده... من جايي براي برگشت نداشتم. از طرفي هم اون
روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفيد مي رفتي و با کفن برميگشتي؛
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگي مي کردي؛ بايد همون جا مي مردي! واقعا همين طور بود.
اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز
زنگ زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه بگيره، اونم با عصبانيت داد زده بود: از
شوهرش بپرس و قطع کرده بود.
مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست علي رو پيدا کنه.
صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد
جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟
– شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم
بيام... هر چند، ماشاءالله خود هانيه خانم خوش سليقهست. فکر مي کنم موارد اصلي
رو با نظر خودش بخريد بالاخره خونه حيطه ايشونه... اگر کمک هم خواستيد بگيد، هر
کاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد.
مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که
در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي
خواي!
دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه
بديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان ولي
هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و...
بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان
چي شد؟ چي گفت؟
بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نيست
براي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن و...
براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خريدها رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط
خریدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل
نمیکرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحت
باشي. باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يه جهيزيه
ساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و
دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم.
علی جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولين روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست
کنم... من هميشه از ازدواج کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم
آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. بالاخره يکي از معيارهاي سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا
از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا
آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود...
از در که اومد تو، يه نفس عميق کشيد...
[🌙 @yavaranegomnam_315]