#دلنوشته_ادمین
#ظهر_روز_واقعه چشمانم که از شدت گریه و بی خوابی خسته شده بود درد میکرد.. سرم درد می کرد .. پاهایم از بس داخل صحن های مطهر حرم راه رفته بودم درد میکرد ...
دل ماندن در هتل را نداشتم مجدد آماده شدم خودم را به #حرم برسانم
چمدان را که باز کردم دیدم ... 😭
آخ خدای من ،
تمام لباس ها رنگی رنگی و شاد هستن ، آخر برای #میلادامام_رضا جانم خودمان را به حرم مشهدالرضا رسانده بودیم
چه میدانستیم شب میلادش
داغی بر دلمان می نشیند که لازم باشد به لباس مشکی ...😭
نزدیکترین رنگ لباس به رنگ تیره را پوشیدم زدم بیرون .. رفتم به نزدیکترین مغازه که خیلی هم نزدیک به حرم آقا جانم بود ...
چشمان قرمز و پر اشکم مشخص بود داغ دارم
گفتم لباس مشکی میخواهم
برایم آورد ...
فروشنده رفت طرح و رنگ دیگری هم بیاورد که .. دید آماده ام برای حساب کردن..
کارت را کشید
خواست لباس ها را داخل کیسه ای بگذارد
پرسیدم اتاق پرو کجاست ؟!
داخل رفتم پوشیدم .. با همان چروکهای ناشی از تا شدن
زدم بیرون .. به سمت #حرم
حسین طاهری بود که داخل صحن پیامبر اعظم صدایش می آمد ...
قدمهایم را تندتر کردم رسیدم در رواق
جا برای نشستن نبود ..خودم را جادادم قلبم سنگین بود ..
حسین طاهری خواند و گریه کردیم
خواند و گریه کردیم
اما سبک نشدم .. بغض خفه ام میکرد!!!
تا اینکه رسید به #روضه_حسین و سه ساله اش .. 😭روضه سنگین بود
آنجا زیرلب گفتم شیر مادرت حلال آنکه گفته ای ...فقط اشک بر #حسین قلب را آرام میکند ..
#اشک_برای_حسین 💔