eitaa logo
یاوران صاحب الزمان
644 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
56 فایل
این گروه بمنظور خودسازی در جهت تحقق ظهور حضرت مهدی سلام الله علیه و آمادگی سربازی در رکاب آقا و مولایمان تشکیل گردید . امید است توفیق دیدار آنحضرت حاصل شود . آمین یا رب العالمین
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑 إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ 🔸 مقاومت یک اندیشه است. صاحبِ اندیشه را شاید بتوان ترور کرد اما اندیشه را هرگز. 📖 احقاف آیه ۱۳
11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 کجای جهانی حسین جان؟ به کوفه؟ به تهران؟ به غزه؟ به لبنان؟😭 🔺 مداحی زیبای حاج مهدی رسولی
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آغاز‌روایت‌جنگ‌لبنان-اسرائیل💯🎥 🔻قسمت اول . قطعا در جریان اتفاقات این روزهای لبنان هستید اما به دلیل بایکوت رسانه ای که وجود داره از ریز اتفاقات بی خبرید! اینجاییم تا بتونیم بهتر و دقیق تر از نزدیک روایت کنیم منتظرباشید …⏳
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 در این مقطع حساس از تاریخ، رسالت من چیه ؟ 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑چرا "تبیین"، جهاد است؟ ⁉️چرا رهبر جهاد تبیین را " فریضه فوری " دانستند؟ ♨️ ویژگی‌های مهم 🔰 برشی از سخنرانی
🦋 تمام اعمال نیک حتی جهاد در راه خدا در مقابل امر به معروف و نهی از منکر مثل قطره آبیست در دریای عمیق و پهناور... 📙 _حکمت۳۷۴
25.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 ویدئوکست قسمت چهارم | سنت‌شکنی فرماندهان جنگ ▫️شهید حاج قاسم سلیمانی: «فرق فرماندهی در جنگ ما با فرماندهی کلاسیک در هر ارتشی در یک کلمه بود؛ کلمه «برو» و کلمه «بیا». یعنی یک فرماندهی می گفت برو، لذا می‌فرستاد به سمت خطر افراد را. یک فرماندهی در نوک خطر می‌ایستاد می‌گفت بیا.» 🔹گزیده‌ای از بیانات ماندگار شهید حاج قاسم سلیمانی را در می‌شنوید. 🇮🇷هفته دفاع‌مقدس گرامی باد
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 به یاد قهرمانانی حقیقی این سرزمین... 🔻 در هفته دفاع مقدس، و به یاد شهدایی که در نخستین روزهای آغاز تجاوز رژیم بعث به شهادت رسیدند، بخش‌های از فیلم سینمایی را ببینید.
*داستان کوتاه * خاطرات یک مرد ۷۰ ساله در سال ۱۳۷۶ من ۵۵ سال داشتم ، یک شب که جشن تولد پسر کوچکم که ۱۷ سال داشت بود و همه خانواده جمع شده بودند و شادی می‌کردند.  ناگهان درد شدیدی در سینه ام احساس کردم . پسر بزرگ و همسرم سریع با اورژانس تماس گرفتند و همه ناراحت بودند . اورژانس رسید و پس از اینکه مرا معاینه کردند با عجله سوار آمبولانس کرده تا به بیمارستان منتقل کنند . همه ناراحت بودند و گریه می‌کردند بجز همسرم که فقط میگفت : علی چیزی نیست نترس خوب میشی . اما تو صورتش ترس رو میدیدم . آمبولانس حرکت کرد بعد از چند دقیقه درد شدیدتر شد و پزشکیارها شروع به ماساژ کردند . ناگهان دیگه دردی احساس نکردم و سبک شدم . به خودم گفتم : آخی خوب شدم . ناگهان بلند شدم و نشستم ، و پزشکیارها رو میدیدم که دارن یکنفر رو ماساژ قلبی میدن . برگشتم و دیدم خودم روی تخت هستم، تعجب کردم و بلند شدم دیدم بله اونا هنوز دارن جنازه منو ماساژ میدن . تازه فهمیدم که مرده ام . اون شب منو بردند سردخانه و من تمام وقت خودم و خانواده خودم رو میدیدم و همراهشون بودم . اونا زاری و شیون می‌کردند . زنم ، پسرام و دخترم. پیششون میرفتم و میگفتم من خوبم گریه نکنید . ولی اونا نمی‌فهمیدند . خلاصه بعد از اینکه منو گذاشتن تو سردخونه همه برگشتند خونه . من ترسیده بودم ، نمیدونستم پیش بدنم بمونم یابرم خونه پیش خانواده . خلاصه تصمیم گرفتم همراه خانواده برم . اول رفتم تو ماشین پسر بزرگم که همسرم همراهش بود و مرتب گریه میکرد . پسر بزرگم گفت: مامان گریه نکن بابا عمر خودش رو کرده بود. چه بی انصاف بود من ۳۵ سال براش زحمت کشیده بودم تادکترای مکانیک گرفت وبرای خودش کسی شده بود . بقیه بچه ها هم بهتر از این نبودند ، پسر دومم که با خانومش تنها تو ماشین من می‌رفتند میزدن و میرقصیدن . ولی دخترم یکریز گریه میکرد . ناگهان مثل اینکه یک نیروی شدید من رو از جا کند و با سرعت خیلی زیاد به سمت سردخانه کشید و درون بدنم رفتم .زنده شده بودم . اول نمیدونستم چه کنم ولی بعد تلاش کردم بیام بیرون . اونقدر تلاش کردم تا بیهوش شدم . بعد از مدتی از گرما بهوش اومدم و دیدم یک دکتر و چند پرستار بالای سرم هستند . دکتر باخنده گفت : به زندگی خوش آمدی بعد از اون خوب شدم علارقم میل خانومم تصمیم گرفتم که برای خودمون دو نفر زندگی کنیم . دوتا خونه رو فروختم و یه آپارتمان ۸۰ متری تو یک محله خوب گرفتم . ماشین سانتافه آخرین مدل را فروختم یک ون خریدم که داخلش تخت و لوازم زندگی داشت . از اون روز به بعد به همراه خانومم و با همون ون تمام ایران رو گشتیم . هر چند وقت هم یه چند روزی به خونه می اومدیم و اونجا بودیم . بعدش مغازه و گاراژ خودم رو هم فروختم و شروع کردیم به گشتن دنیا ، همه کشورهای اطراف و اروپا رو رفتیم ، درنهایت هم تو هلند خونه خریدیم و اونجا موندیم.  حالا ۷۰ سالمه و خودم و خانومم با عشق توی یه روستای هلندی زندگی می‌کنیم و باغ میوه داریم . هر روز هم از روستا تا شهر که حدودا ۳ کیلومتراست رو پیاده روی میکنیم . سالی چند بار هم بچه ها با نوه هامون میان و سری بهمون میزنن خانومم میگه از روزی که زنده شدی تا حالا فقط فهمیدم زندگی یعنی چه. همیشه ازم میپرسه که چی شد یکدفعه عوض شدی ولی من چیزی بهش نمیگم . *زندگی نکنید برای زنده بودن ، از دارایی خود لذت ببرید .*