eitaa logo
یاوران صاحب الزمان
631 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
8.9هزار ویدیو
56 فایل
این گروه بمنظور خودسازی در جهت تحقق ظهور حضرت مهدی سلام الله علیه و آمادگی سربازی در رکاب آقا و مولایمان تشکیل گردید . امید است توفیق دیدار آنحضرت حاصل شود . آمین یا رب العالمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اغتشاشگران حتی با ماسک هم شناسایی می‌شوند! https://eitaa.com/yavaransahebzaman برای سلامتی سربازان گمنام امام زمان دعای خیر و سلامتی بفرمایید
👤 ‏این رستوران زنجیره‌ای ( دیب دمینی ) تحت حاکمیت جمهوری اسلامی و امنیت این کشور سالها کاسبی کرده و کارشو گسترس داده و تبدیل شده به یک رستوران زنجیره‌ای الان طبق این استوری دیگه نمیخواد توی چارچوب ایران باشه، باشه اشکالی نداره، از مسئولین میخوایم کمکش کنن و با پلمب این رستوران از چارچوب خارجش کنن https://eitaa.com/yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم یاد تفاله‌های مزدور زمان برجام میوفته با پرچم آمریکا میومدن قِر میدادن :) الان هم تعداد اندکی مزدور مزد بگیر فکر می کنند با ایران قوی میتوانند مبارزه کنند . زهی خیال باطل ایران مثل کوه پشتش به حمایت حضرت مهدی سلام الله علیه و رهبر فرزانه اش خوش هست ما را از شهادت که عاشقش هستیم می ترسانید ؟؟؟ در حالیکه وقتی دستگیر میشوید برای آزادی خود با دستان خود ...... تناول می کنید به این میگید شهامت ؟؟؟ شهامت را از رزمندگان انقلابی و ولایی یاد بگیرید https://eitaa.com/yavaransahebzaman
برای سلامتی سربازان گمنام امام زمان دعای خیر و سلامتی بفرمایید https://eitaa.com/yavaransahebzaman برای سلامتی سربازان گمنام امام زمان دعای خیر و سلامتی بفرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین فرموده به مادر آرمان بگو؛ خیالش راحت باشه؛ پسرش تو بغل من بوده اللهم عجل لولیک الفرج برای سلامتی سربازان گمنام امام زمان دعای خیر و سلامتی بفرمایید https://eitaa.com/yavaransahebzaman برای سلامتی سربازان گمنام امام زمان دعای خیر و سلامتی بفرمایید
⛔️ بسیجی خائن‼️ 💠دیشب یک نفر از پنجره آپارتمان سرش را بیرون آورد و با تمام قدرت فریاد می‌زد مرگ بر بسیجی خائن!! ناخودآگاه ذهنم به مرور گوشه‌ای از فعالیتهای بسیج از تأسیس تاکنون پرداخت: 🔻حضور فعال در هشت سال دفاع مقدس 🔻فعالیتهای جهادی و عمرانی در مناطق محروم کشور 🔻کمک به اجرای طرح‌های بهداشتی مثل واکسیناسیون عمومی فلج‌اطفال،سرخک و... 🔻 پیشقدم در کمک به مردم در جریان بلایای طبیعی مثل سیل و زلزله 🔻کمک به برقراری امنیت در نقاط مرزی 🔻تلاش‌های شبانه روزی برای مهار و کنترل شیوع ویروس کرونا و به‌ویژه طرح شهید سلیمانی 🔻فعالیت در زمینه‌های دانش‌بنیان مثل پژوهشکده رویان و سلول‌های بنیادی 🔻 کور کردن فتنه و اغتشاشات در کشور 🔻ایجاد امنیت محلات برای زندگی مردم و کسبه 🔻دفاع از حرم اهل بیت (ع) 🔻 اجرای طرح کمک‌های مومنانه برای اقشار ضعیف جامعه 🔻 اجرای جهاد‌تبیین و روشنگری در جامعه 🔻مطالبه گری از مسئولان و مدیران 🔻مطیع امر رهبری 🔻و ... ✅ همه این اقدامات خدمت به کشور و ملت بوده است.البته تنها خیانت بسیج ناکام کردن اهداف،آرمان‌ها و نقشه‌های شوم دشمنان داخلی و خارجی است.لذا امروز جریان تحریف تلاش می‌کند جایگاه خادم و خائن را وارونه جلوه دهد . بله بزرگترین جرم یک بسیجی انقلابی بودن ولایی بودن با ایمان بودن مردمی‌‌ بودن و درخدمت به مردم‌ و وطن . مطیع رهبر فرزانه اش بودن است https://eitaa.com/yavaransahebzaman حالا بفرمایید ما بسیجیان خادم وطن که بدون هیچ طمع و دریافت مالی خالصانه خدمت میکنیم . خائن هستیم یا شما مزدوران وطن فروش ماهواره پرست اغتشاشگر هوس باز دنیاطلب که برای کوچک ترین حرکت تان مستند سازی میکنید و بابت آن دستمزد میگیرید ؟؟؟ https://eitaa.com/yavaransahebzaman
اذان صبح به افق مشهد التماس دعای مخصوص و خدانگهدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آی روغنفکرهای وطنی لطفا به اندازه این زن شجاعت داشته باشید . این خانم کارشناس من و تو میگه ؛ چرا و چطور ولایت مطلق ناتو بر دنیا و ولایت تمامیت خواهانه آمریکا بر جهان دیکتاتوری نیست ؟؟؟؟ اما ولایت یک فقیه برای ایران دیکتاتوری است؟! 🔴 https://eitaa.com/yavaransahebzaman
26.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر خشونت بیشتر شود ، برنده شما نیستید ! این طرف ماجرا را هم ببینید . این طرف بچه های بسیجی هستند که هنوز دست به خشونت نزده و بدون تیر جنگی به میدان آمده اند . ✍ پی نوشت ؛ بفرموده حضرت آقا تبیین( سازی ) 👇👇 است فوری است عینی است یعنی یک فریضه الهی و شرعی است که انجام آن فوریت داشته و عینی است و کفایی نیست و بر همگان حکم جهاد را دارد https://eitaa.com/yavaransahebzaman
🔴 باید غربال شوید... 🔹 قلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ ع مَتَى‏ يَكُونُ‏ فَرَجُكُمْ‏ فَقَالَ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ لَا يَكُونُ فَرَجُنَا حَتَّى تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا يَقُولُهَا ثَلَاثاً حَتَّى يُذْهِبَ [اللَّهُ تَعَالَى‏] الْكَدِرَ وَ يُبْقِيَ الصَّفْوَ. 🔺جابر جعفی يكى از اصحاب لايق امام باقر عليه السلام محضر امام باقر در مورد ظهور حضرت حجت عليه السلام سوال كردند : 🔸به امام باقر عليه السلام عرض كردم فرج شما چه وقت خواهد بود؟ حضرت فرمودند: هرگز! هرگز ! فرج ما صورت نمى پذيرد تا غربال شويد و سپس غربال شويد و باز غربال شويد ( سه مرتبه فرمودند) تا كدرها و نادرست ها ( نا خالص ها) بروند و جدا شوند و صاف ها باقی بمانند. 📚 الغيبه شيخ طوسي ص ٣٣٩ 🔵 باید بدانیم حوادث اخیر صرفا آزمون های رسیدن به حکومت ولی معصوم میباشد نه سقوطی در کار است، نه انقلابی و نه تجزیه ای، فقط و فقط در حال غربالیم ... به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🖤💢 شب جمعه به یاد رفیق عزیزم که یادش در جان و خاطر و یاد ما همیشه زندست.....🌹 🔻تقدیم به رفیق شهیدمـان رسول دوست محمدی🌹 رفیق، رسم رفاقت رو ادا نکردی اگر امضای شهادت رفیقاتم از پروردگار نگیری...🌹 وظـیفه مشتاقان شهادت، قبل از شهادت شهیـدانه زیستن هسـت...🌹 رسول دوست محمدی در شامگاه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ از تمام رفقایش سبقت گرفت و به رویای زیبای شهادت رسید‌.🌹 به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @yavaransahebzaman
🔹آیا آنانی که مدعی خون ریخته نشده مهسا امینی بودند و ادای روشنفکری و اصلاح‌طلبی را در می‌آورند، در آزمون دفاع از خونهای به ناحق ریخته شده و بدنهای سوزانده شده مردم و مدافعان امنیت به وظیفه خود عمل کردند؟ 🔹آیا آنانی که به اعتبار همین نظام مقدس بر صندلی‌های سطوح مختلف در قوای سه گانه و مجمع تشخیص و شوراهای عالی و ریاست بر سازمانها و نهادها و دانشگاه‌ها تکیه زده‌اند، در این آزمون سراسری موفق بودند؟ 🔹آیا به چشم ندیدند که پرچم عزای سید الشهدا و پرچم عزیز کشورمان را به آتش کشیده‌اند؟ آیا ندیدند که عابر پیاده را برای کشته ‌سازی به شهادت رسانده‌اند؟ 🔹آن نماینده‌ای که به صدا و سیما آمد و بدون تحقیق سخن از کشته شدن آن خانم در مقابل دیدگان میلیونها بیننده گفت، در آزمون الهی مردود شده است. 🔹آنها که سکوت کردند و یا مواضع دو پهلو گرفتند، در آزمون مردود شدند. علماء . حوزویان و دین معاشان مسکوت در بی بصیرتی که به دفاع از حق و به دفاع از مظلوم را بر خفتن ترجیح دادند و هنوز هم ساکتند و یا در سخنان خود صراحت لحجه به‌ خرج ندادند ، و در این امتحان الهی سرافراز نبودند. آنجاست که فهمیدم وقتی میگویند سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن . مفهومش چیست https://eitaa.com/yavaransahebzaman
لاٰ اِلٰهٰ اِلَّا اللّٰهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبیٖن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا خیلی فوری و در سطح وسیع برای همه و در همه گروه ها و برای تک تک دوستان ارسال کنید . کوتاهی جایز نیست
یاوران صاحب الزمان
مرجع تقلید جهان اسلام می فرمایند ؛ https://eitaa.com/yavaransahebzaman #جهاد تبیین ( آگاه سازی ) یک
بفرموده حضرت آقا تبیین( سازی ) 👇👇 است فوری است عینی است یعنی یک فریضه الهی و شرعی است که انجام آن فوریت داشته و عینی است و کفایی نیست و بر همگان حکم جهاد را دارد https://eitaa.com/yavaransahebzaman
پخش زنده سخنرانی رهبر معظم انقلاب در ( روز شنبه ۵ آذر ) در دیدار با بسیجیان 🔹به‌ مناسبت هفته بسیج ، شنبه پنجم آذر جمعی از بسیجیان با حضور در حسینیه امام خمینی با رهبر انقلاب دیدار خواهند کرد. 🔹علاوه بر این، پنج میلیون نفر از بسیجیان سراسر کشور به‌صورت مجازی در این برنامه حضور خواهند داشت. 🔹این برنامه ساعت ۹:۴۵ صبح آغاز و به‌صورت زنده از شبکه‌های صداوسیما پخش خواهد شد . https://eitaa.com/yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم و فوری ؛ مذهبی‌ها . بزرگوارها دلسوزان ایران اسلامی لطفاً این 14 دقیقه رو تا آخر گوش بدید . https://eitaa.com/yavaransahebzaman ارسال مطالب ارشادی فوق برای شما هم صدقه جاریه است . خداوند بحق منجی عالم بشریت مابقی غیبت امام عصر ( عج) را بر همه ما ببخشاید و هر چه سریعتر ظهور آن حضرت را درک کنیم ان شاءالله اَجر ارسال کننده . با مادر سادات 🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستگیری و اعترافات یکی از لیدرهای اغتشاشات و عامل ضرب و شتم مامور نیروی انتظامی در استان همدان توسط سازمان اطلاعات سپاه https://eitaa.com/yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا الان دستشون به لباس زنان می‌رسه، اینجوری می‌کنند، دستشون به خود زنان برسه، کاری می‌کنند که داعش در سوریه کرد! به ما بپیوندید👇 •❥🌼━┅┄┄ @yavaransahebzaman
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سیزدهم»» کمپ-اتاق 31 فرّخ دستمالی به بابک داد که در اون دستمال، چند تا چیز برای بخیه و پانسمان و چیزهای دیگر وجود داشت. بابک هم دقیقا مثل یک شاگرد مطیع و گوش به زنگ همراه فرخ بود. در اتاق 31 تعدادی از ایرانی هایی بودند که بچه همراشون نبود. در بین کل اتاق های آن کمپ، دو سه تا اتاق بیشتر وجود نداشت که از بچه خالی باشه و طفل معصومی اونجا نباشه. بقیه اتاق ها حداقل دو سه تا بچه در آنها بود که در وضعیت بدی هم به سر میبردند. فرخ رسید بالای سر یه نفر که هیکل بزرگی داشت اما تسلیم و بیچاره افتاده بود روی زمین و تکون نمیخورد. چند نفر نشسته بودند بالا سرش. فرخ تا رسید بهش گفت: برو کنار ببینم. برو گفتم. چشه؟ یه نفر گفت: نمیدونیم. فرخ با تندی گفت: نمیدونم که نشد حرف! مرد حسابی چی شد که این طوری افتاد؟ یه نفر دیگه گفت: مریضه فکر کنم. از اولش هم مریض بود و ضعف میکرد. یهو دیدیم مثل روزای دیگه ضعف کرد اما افتاد و دیگه پا نشد. فرخ گفت: خیلی خب. ببند ببینم چیکارمیتونم بکنم. پسر بپر زیر سرش بگیر و یه بالشتی چیزی بذار زیر سرش. بابک فورا یه بالشت کهنه و کثیف که یک گوشه افتاده بود برداشت و گذاشت زیر سرِ اون مرد. فرخ یه کم با اون مرد ور رفت. دکمه هاش باز کرد. قفسه سینشو ماساژ داد. بقیه هم جوری نگاش میکردند که انگار داره چیکار میکنه و چقدر چیز بلده! تا اینکه بعد از ده دقیقه یک ربع به هوش آمد. بسیار بی جان و بی رمق بود. ولی چون کسی نمیتوانست هیکل او را بلند کند، همان جا که افتاده بود ولش کرده بودند. فرخ پرسید: اسمت چیه؟ مرد با بی حالی جواب داد: کیا فرخ: خب چته؟ چرا یهو افتادی؟ کیا آروم درِ گوش فرخ گفت: اینا را بگو برن رد کارشون. فرخ به بابک گفت: پسر اینا را بپرون! چیو نگا میکنن؟ بابک هم همه را متفرق کرد و فقط موندند بابک و فرخ و کیا. فرخ گفت: خب عمو. بنال مینیم چته؟ کیا گفت: من سرطان خون دارم. دیگه خیلی امیدی به زنده موندنم نیست. فرخ با تعجب گفت: عجب! کی بهت گفت سرطان داری؟ کیا: دکترم گفت. لامصب وقتی گفت خیلی گرخیدم. فرخ: خب داداش تو که وضعیتت اینه، اینجا چه غلطی میکنی؟ کیا: بدهکارم. فرخ: شکل بدهکارا نیستی. بگو. چیز میزی بلند کردی؟ کیا: آره. ولی لقمه گنده ای بود و تو گلوم گیر کرد. فرخ: خیلی خب. به هر حال باید بری دکتر. من که دکتر نیستم. الان هم شانسی به هوش اومدی. بخاطر ماساژای منم نبود. یهو یه جا میذارتت زمینا. اینجوری خودتو در به در نکن. بابک با شنیدن این حرفها فهمید آدرس را درست اومده و به خوب کسی وصل شده. یکی دو ساعت بعد، بابک با تیبو کنارِ حمام های عمومی کمپ نشسته بودند و به دور از بقیه صحبت میکردند. تیبو با پوزخند به بابک گفت: عجب جونوری هستی تو! اینا را چطوری پیدا میکنی؟ بابک: نمک پرورده ایم تیبو خان! تیبو: باشه حالا بگو ببینم چقدر میشناسیش؟ بابک: نمیشناسمش خیلی. فقط میدونم که بزنه. دستشم کج بوده و هست. دقیقا چیزیه که میخوای. تیبو: نگفتی از کجا شناختیش؟ بابک: صف غذا شنیدم که داشت با دو سه نفر از شاه دوستی و این چیزا حرف میزد. تیبو: باشه. اسمش چیه؟ بابک: کیا. فقط ممکنه خیلی درست باهاتون راه نیادا. هیکلی و بی اعصابه. تیبو: تو با اونش کاری نداشته باش. اونش با من. دیگه؟ بابک: تیبو خان دیگه سلامتی. یه چیزی نمیدی بریم دو تا ساندویچ کوفت کنیم؟ سوپ اینجا که ته دلمم نمیگیره. چه برسه که سیرم کنه. تیبو دست کرد و از جیبش چند اسکناس درآورد و به بابک داد و رفت. بابک هم با خودش خنده ای کرد و اسکناس ها را گذاشت تو جیب و زد به چاک.
وضعیت بهداشتی در کمپ ها بسیار ضعیف و حتی رو به تعطیلی است. اغلب دستشویی ها یا در ندارد و یا لوله و آفتابه و آب و ... خلاصه وضعیت خوبی نیست. شاپور تا درِ دستشویی را باز کرد، دید نادر جلویش سبز شد. شاپور با دلهره گفت: چته بابا؟ ترسوندیم. نادر: میخوام بازم بازی کنیم. شاپور: نمیشد وقتی از مستراح اومدم بیرون بگی؟ نادر: سرِ 500 تا! شاپور با تعجب گفت: برو بابا. برو شر نشو. اینجا برای 200 تا آدم میکشن. اونوقت تو یه کاره اومدی میگی سرِ پونصد تا؟! نادر: فردا ظهر. بغل زمین بازی. این حرف را گفت و رفت. شاپور که مشخص بود با شنیدن کلمه 500 تا وسوسه شده، به پشت سرِ نادر زل زده بود تا اینکه نادر از جلوی چشماش کنار رفت. دقایقی بعد، آرزو که خیلی ناراحت بود، با چشم گریه با شاپور حرف میزد و میگفت: شاپور خواهش میکنم ولش کن. من از این آدم میترسم. شاپور که عین خیالش نبود و داشت کارتاشو مرتب میکرد جواب داد: ترس نداره که. وقتی فردا ازش بردم و هر شب برات ساندویچ با سس اضافه خریدم میفهمی که جلوی من موش هم نیست. چه برسه به آدم. آرزو: تو خیلی کله شق شدی. دیگه دوسم نداری. دیگه به حرفم گوش نمیدی. شاپور: اصلا اینجوری نیست. هر کاری میکنم برای راحتیمونه. بده؟ آرزو: شاپور به حرفم گوش بده. دست از این کارات بردار. ازت خواهش میکنم. شاپور با عصبانیت گفت: بسه دیگه! میخوام بخوابم. فردا روز مهمیه. روز پارو کردن پوله. آرزو ناامید شد و نشست به گریه کردن. حواسش نبود که سوزان از دور، از لای در، شاهد کشمکشش با شاپور بوده و فهمیده ماجرا از چه قراره. قردا ظهر شد. کنار زمین بازی، تیبو دراز کشیده بود و بابک داشت بدن و کمر تیبو را ماساژ میداد. همین طور که ماساژ میداد، باهاش حرف میزد و از دیگر افرادی حرف میزد که برای تیبو شناسایی کرده. تیبو: آفرین. این سه چهار تای آخری هم که دیروز و دیشب معرفی کردی خوب بود. اینا چرا اینجورین؟ ظاهرشون یه جوریه! بابک: نفرما تیبو خان! هر کدومشون شَرّی هستن واسه خودشون. تیبو: مریض پریض نباشن؟! بابک: خب حالا گیرم که باشن. مگه قراره چیکارشون کنین که نباید مریض باشن؟ تیبو: کلا گفتم. آخه یکیشون میخورد ایدزی پِدزی باشه. یکیشون میخورد معتاد و ایکس میکسی باشه. بابک: دیگه همینان. وگرنه آدم ورزشکار و خیلی سالم و درست درمون که بین این جماعت پیدا نمیشه. هر کدومشون یه جور گرفتارن. اینا که برات پیدا کردم، سالارِ این جماعتن. خودت که هستی اینجا و میبینی. تو همین حرفا بودند که یهو سر و صدا بلند شد و تعدادی رفتند گوشه زمین و جمع شدند. تیبو: بابک چه خبره اونجا؟ بابک: هیچی. دو تا اسکل کَل انداختند سرِ 500 هزار تومن! تیبو: پاسور؟ بابک: آره. پاسور. جمعیت جمع شدند و نادر و شاپور هم نشستند و قرار شد مسابقه را شروع کنند. اول بازی، شاپور متوجه شد که این نادر، نادر چند روز قبل نیست و مشکله ازش به همین راحتی عبور کنه. به خاطر همین خیلی تغلا کرد که مثلا بتونه یه جوری خودشو نجات بده اما اون نادر، نادر چند روز قبل نبود و با دست پر اومده بود و حرفه ای بازی میکرد. از طرفی هم آرزو داشت خودشو میخورد و کنار سوزان از کله شقی نامزدش گریه میکرد و سوزان هم بهش روحیه میداد و باهاش حرف میزد اما فایده ای نداشت و آرزو با تمام احساسش خطر و مشکل بزرگی که انتظارشون میکشید را درک میکرد. سوزان: فوقش میبازه. از چی اینجوری نگرانی؟ آرزو: از اینکه تمام زندگیمون، تمام هست ونیستمون میشد 400 هزار تومن، 100 هزار تومن هم از یکی قرض کرد تا پولش کامل بشه و بتونه تو این مسابقه شرکت کنه. ولی میدونم که میبازه. مدام صدای شور و سوت و هیاهوی مردم میومد و دو طرف را تشویق میکردند و همین اعصاب آرزو و سوزان را خرد و خردتر میکرد. تا این که یهو صدای بلندی اومد و همه هو کشیدند. از وسط اون همه سر و صدا عده ای شروع کردند و اسم «نادر» را بلند بلند تکرار کردند و به خاطر موفقیتش خوشحال بودند. وسط جمعیت، اما چهره بیچاره شدن و تکیده و شکست خورده شاپور به چشم میخورد که داره میلرزه و شاهد برداشتن کل 500 هزار تومانش توسط نادر هست. شاپور شکست خورد ... و همه دار و ندارش ازش گرفتند... و از تمام دنیا فقط یک «آرزو» برایش ماند... و خدا نکنه یکی بشه همه دار و ندارِ یه آدمِ قمارباز ... ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت چهاردهم»» یک هفته بعد- نهاد امنیتی مجید در زد و وقتی محمد اجازه داد وارد شد. مجید گفت: قربان یه سری اطلاعات درباره هاکان گیر آوردیم که بهتره خودتون ملاحظه بفرمایید. محمد: بشین. مجید: لطفا صفحه آقا سعید را باز کنید. الان یه چیزی براتون فرستاده. محمد صفحه سعید را باز کرد و گفت: خب! مجید: قربان این سه چهار تا از آخرین عکس هایش در دو سه روز اخیر هست. بچه های اون طرف، ردّ خونه اش را هم زدند. محمد: خوبه.خب! مجید: قانونی و عادی بیست سال قبل از ایران خارج شد و در دانشگاه ترکیه درس خوند. محمد: دانشجو ترکیه بوده؟ 20 سال پیش؟ مجید: بله. رشته آی تی. محمد: زن و بچه داره؟ مجید: بله. اتفاقا الان برای همین خدمت رسیدم. زن و بچه اش پنج سال پیش اومدن ایران و ممنوع الخروج شدند و دیگه اجازه برگشتن به ترکیه نداشتند. محمد: چرا؟ مگه کسی روی اینا کار کرده بوده؟ مجید: بله. هاکان هم فهمیده که نمیتونه قانونی کاری کنه. به خاطر همین چند بار تلاش کرده غیر قانونی خانواده اش را خارج کنه اما نتونسته. محمد: خب! الان فقط همینو داریم؟ مجید: ارتباطش با ایران آره. در همین حد هست. محمد: کجا آموزش دیده؟ با کیا کار میکنه؟ از کی جذب اونا شده؟ اینا چی؟ خبر نداریم؟ مجید با لبخند گفت: فعلا این چیزا رو داریم. اما چشم. پیگیری میکنیم. محمد: خیلی خب. بگذریم. خانوادش را دعوت کنید تا باهاشون صحبت کنیم. مجید: چشم. خودتون زحمتش میکشید؟ محمد: یکی از خواهرا باهاشو حرف بزنه. ضرورتی بر حضور من نیست. ببینیم مشکلشون چیه؟ و آیا آمادگی دارن برن ترکیه پیش هاکان؟ مجید با تعجب پرسید: ینی ممکنه جوابشون منفی باشه؟! محمد: کاری که بهت میگم بکن. ما که اونا را نمیشناسیم. بالاخره باید ببینیم مزه دهنشون چیه؟ اگه مشکل هاکان و زن و بچش با در کنار هم بودن حل میشه، بفرستیم پیش خودش. جمهوری اسلامی که اهل گروگانگیری نیست. مجید: چشم. ببخشید. محمد: همین امروز فردا به خواهرا بگو این کارو انجام بدن. خبرش تا فردا عصر بهم بده. اگه گیر و گور قانونی هم دارن، برو صحبت کن و اگه دیدی بازم خودم باید صحبت کنم خبرم بده. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 شاپور تو اتاق 13 دراز کشیده بود ولی معلوم بود بیداره و خودش را به خواب زده است تا کسی با او حرف نزند. آرزو هم پژمرده تر از همیشه کناری کز کرده بود. شاپور چرخید و وقتی دید کسی در اتاق نیست، رو به آرزو کرد و گفت: چرا نرفتی غذامونو بگیری بیاری؟ آرزو: غذای کسی را به کسی دیگه نمیدن. خودت باید بری بگیری. شاپور: چرا غذای خودتو نگرفتی بخوری؟ آرزو: من کوفت بخورم. از وقتی گفتم نرو اما رفتی و باختی، دیگه نمیتونم سرمو بلند کنم. هر کسی منو میبینه، بدنم میلرزه از ترس. شاپور: پاشو یه چیزی بگیر که از گشنگی نمیریم. آرزو: دیگه هیچی پول نداریم. صف جیره غذا هم کم کم تعطیل میشه. شاپور در حالی که زیر لب به خودش فحش میداد، پاشد یه پیراهن دیگه پوشید و رفت که یه چیزی از صف غذا بگیرد و بیاورد. وارد سالن غذاخوری شد. وقتی به پنجره توزیع غذا رسید، اسمش را گفت و خواست غذا بگیرد که با حرف تعجب آوری روبرو شد. مسئول توزیع غذا گفت: جیره تو و زنت تموم شده. شاپور با تعجب پرسید: ینی چی تموم شده؟ ما که نگرفتیم! مسئول توزیع با بی حوصلگی گفت: نمیدونم ... تا دو هفته رفتی تو بلک لیست. شاپور که دیگه داشت داغ میکرد گفت: بلک لیست دیگه چه کوفتیه؟ مسئول توزیع با عصبانیت جواب داد: همینه که هست. وقتی بدون هماهنگی معرکه میگری، غذای خودت و زنت قطع میکنن تا دیگه از این غلطا نکنی! مسئول توزیع این حرف را گفت و در را بست. وحشت تمام وجود شاپور را فرا گرفته بود. فکر این که نه پولی برایشان مانده و نه جیره غذایی دارند و حتی 100 هزار تومان بدهکارکسی هستند، عرق سردی به پیشانی اش نشاند. دید همه به خود مشغول هستند و هر کسی به اندک جیره غذاییش وابسته است و چیزی حتی در سطل زباله ها پیدا نمیشود تا شکم خودش و آرزو را سیر کند. فکری به ذهنش رسید!
تیبو و نادر در کنار نرده ها گفتگو میکردند. نادر به تیبو گفت: تیبو خان ممنونم. خیلی آقایی کردی که سفارش کردی جیره این بچه پررو را قطع کنن. تیبو: حساب میکنیم با هم. به وقتش. نادر: نوکرتم. تو لب تر کن. تیبو به پشت سرِ نادر چشم دوخت و گفت: این کیه داره میاد این طرف؟ نادر به پشت سرش نگاه کرد و وقتی شاپور رو دید گفت: این همون بچه پررو است. همون که زنش... شاپور به تیبو و نادر نزدیک شد. شاپور که لبش از عصبانیت میلرزید به نادر گفت: بازم هستی؟ نادر نگاه رندانه ای به تیبو کرد و بعدش به شاپور گفت: هستنی هستم اما تو که دیگه پول نداری! شاپور که به کل، عقلشو از دست داده بود صداشو بلندتر کرد و با همون لرزش و عصبانیت گفت: مگه حتما باید سرِ پول باشه حرومزاده؟ نادر با پوزخند گفت : ای جونم ... ای جونم ... پس سرِ چی باشه به نظرت؟ شاپور گفت: نمیدونم. اگه دو هفته غذا نخوریم میمیریم. نامزدم دیابت داره. باید غذاش به موقع باشه. نادر رو به تیبو کرد و چشمکی زد و گفت: تیبو خان! شما که بزرگ مایی نظرت چیه؟ اینا هیچی ندارن. سرِ چی شرط ببندیم؟ تیبو با حالت جدیت و مثلا ریش سفیدی گفت: منو قاطی این بچه بازیا نکنید. شاپور با حالتی که ازش بوی التماس میومد گفت: آقا اگه شما میتونین، یه کاری کنین! تیبو گفت: ببین جوون! همیشه جوری باید بجنگی که فکر کنی بعدش یا همه چیز یا هیچی! شاپور با تعجب پرسید: ینی چی آقا؟ تیبو: از دارِ دنیا چی مونده برات؟ شاپور برای لحظاتی به فکر رفت و چهره معصوم و تکیده آرزو را به ذهنش آورد. تیبو: اعتماد کن به حرفم. همون که کلِّ دار دنیاتو بیار وسط! بیار وسط تا غیرتی بازی کنی و روی این نادرِ بی ناموسو کم کنی! شاپور داشت روانی میشد. دستی به سر و صورتش کشید. عرق کرده بود. چهره و گریه های آرزو از جلوی چشمانش کنار نمیرفت. تیبو گفت: با منی یا نه؟ حواست کجاست؟ تو فقط در اون صورت میتونی یه کار درست و حسابی کنی. بالاخره یا برنده باش یا کلا نباش! نادر که تهِ چهره اش یک شیطنت و حرامزادگی خاصی برق میزد، از حرف تیبو کیف کرده بود اما نباید چیزی میگفت تا تیبو همه چیزو برایش ردیف کنه. تیبو وقتی سکوت و روان پریشی شاپورو دید گفت: پس شرط میذاریم سرِ دو هفته غذای کامل و گرم اگه بردی. اگرم باختی که ... دیگه ... آنها فکر همه چیز را کرده بودند. از فشار گرسنگی و ضعف و غش تا فکر حماقت شاپور! که ناگهان شاپور دهان باز کرد و گفت: همین حالا! تیبو رو به نادر کرد و گفت: تو هستی همین حالا؟ آمادگی داری؟ رفیقمون گرفتاره بنده خدا! نادر طاقچه بالا گذاشت و گفت: والا تیبو خان، یه کم خستم. از صبح تا حالا میچرخیدم. تیبو که داشت تلاش میکرد خنده اش رو مخفی کنه گفت: حالا قبول کن به خاطر سیبیل من. داداشمون و زنش گشنشونه. نادر گفت: چشم تیبو خان! شما بزرگ مایی! 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 آرزو داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد. میدید که باز هم شاپور خریت کرده و در حال قمار است. اما خبر نداشت قرار است چه بر سرش بیاید. آرام اشک میریخت و در دلش به حال شوهر نادان و احمقش زار میزد. دست گرمی بر شانه اش احساس کرد. وقتی برگشت، دید سوزان است. به آغوش او رفت و گریه خود را ادامه داد. سوزان همانطور که آرزو در آغوشش بود، با نفرت از پنجره به نادر و تیبو و شاپور چشم دوخته بود. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 نادر و شاپور در حال بازی بودند و تنها کسی که آنجا حاضر بود و داوری میکرد، تیبو بود. شاپور که از همان اول خودش را باخته بود، مرتب عرق میکرد و از گرسنگی چشمانش دودو میزد. که ناگهان، در یک چشم به هم زدن، شاپور به خود آمد و دید سه دور بازی کرده اند و هر سه دور را باخته و شکست سنگینی خورده است. به نفس نفس افتاد. نگاهی به پشت سرش انداخت ... به طرف پنجره اتاق 13 ... به زنش نگاه کرد. تیبو رو به نادر و با حالتی از طعنه و کثافت گفت: تبریک میگم رفیق. هوای زن داداشمون داشته باش. نادر با پوزخندی چندش آور گفت: کاریت نباشه. نمیذارم تو این دو هفته آب تو دلش تکون بخوره. شاپور که زبانش بند آمده بود، قیافه اش مثل جن زده ها شده بود و از اتفاقی که قرار است از آن شب به مدت دو هفته رخ بدهد، تمام تن و بدنش میلرزید. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour