eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
686 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
688 ویدیو
23 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
     👇تقویم نجومی سه شنبه👇    ✴️ سه شنبه 👈23 آبان / عقرب 1402👈29 ربیع الثانی 1445👈14 نوامبر 2023 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 📛امروز ساعت 5:54 صبح قمر از برج عقرب خارج می شود. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ⛔️قمر در عقرب است. 👶 زایمان خوب و نوزاد صالح و شایسته و صبور است . ان شاءالله. 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🔭  احکام نجوم. 🌓 امروز قمر در برج عقرب است و برای امور زیر نیک است: ✳️خارج کردن دمل چرکین و خال و زگیل. ✳️کشیدن دندان. ✳️جراحی و معالجه چشم. ✳️درختکاری. ✳️بذرپاشی و کاشت. ✳️آبیاری. ✳️حفریات کندن چاه و کانال. ✳️و خرید باغ و زمین زراعی نیک است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سروصورت) در این روز از ماه قمری ، باعث گوشه گیری و انزوا می شود. 💉💉حجامت خون دادن فصد. 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، باعث نجات از بیماری می شود. ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد. 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن  روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب : خواب و رویایی که امشب. (شبِ چهار شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 1 سوره مبارکه "حمد" است. بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که نامه یا حکمی از جانب بزرگی به خواب بیننده برسد و سبب خوشحالی او می گردد. چیزی همانند ان قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . @yazahra_arak313 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع ما👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام
نسیم طراوت 🍃
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت ۳ وارد حرم
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۴ 🌸خانم سلیمانی🌸 را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا را میبوسم. خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید: _حالتون خوبه در جوابش،لبخند عمیقی میزنم: _شکرخدا. کیفم را زمین میگذارم و مینشینم. _مصاحبه رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟ صدایش در گوشم میپیچد: _بله عزیزم،.. بفرمایید چادرم را کمی جلوتر میکشم.. آرام و گرم میگویم: _خوشحالم از دیدارتون..واقعا سعادتیه. دستم را میگیرد و میگوید: _محبت شماست خواهرجان و بعد ادامه میدهد: _باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید -نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید لیوان آب را برمیدارم و یک جرعه مینوشم: -میشه از کودکی خودتون بفرمایید فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم _"ایرادی نداره بفرمایید" بسم الله الرحمن الرحیم «آذر زندی» هستم متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان 💞همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی💞 دومین فرزند خانواده هستم. ضبط را نگه میدارم: _خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید چشمی میگوید و نگاهش را به محیا می دوزد: _شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک... حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم. . . . نگاهی به ساعتم می اندازم، یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم، _"سلام،کی میای؟ " جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم. وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند. آرام میگویم: _التماس دعا، لبخندی میزند: _محتاجیم به دعا... سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم. ادامه دارد.... @yazahra_arak313 ✍نویسنده؛ بانو مینودری
نسیم طراوت 🍃
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت ۴ 🌸خانم سل
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۵ بعداز نماز مصاحبه را ادامه میدهیمــ.. خانم سلیمانی چندثانیه مڪـث مـیڪند و سپس ادامــه میدهد: _من اصلا دختر آرامـے نبودم.. در ذهن هیچ احدالناسـے نمیگنجیــد... آذر شیـطـون همـســر یـڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود. یــادم مــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم یـڪـبـار دوچـرخـه مــسـتـخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرسـه دوچـرخــه سـوارے ڪـردم آن روز هم از سـمـت مـدیر دبـیـرسـتان هم از سمــت خانـواده تـوبــیخ سـخـتــے شـدم. من_بــے صــدا میخنـدمــ... خانم سلیمانی _همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدم حـجـاب ڪـاملـے داشــتــم امــا چـادرے نـبـودمـ. همـانـشــب ڪـه دانـشـگـاه قـبـول شـدم... مادرم بــرایــم چــادر گرفت.. روے تخت دراز ڪـشــیده بــودم ،مـادرم وارد اتــاق شــد و پــارچــه مـشڪـے رنگ را بــیـن مـن و خـودش پــهن ڪـرد... مـیـتـوانستمــ حـدس بـزنـم پارچـه مـشـڪـے رنـگ حـتـمـا چــادر اسـت! مــنــتــظر مــانــدم تــا مادرم حـرف را شـروع ڪنــد مــادر هم خیـلــے مــنــتــظــرم نگـذاشـت: _آذرجان پدرت دوسـت داره حــالا ڪـه دانـشـگاه قـبـول شـدے تو دانــشـگـاه چادر ســر ڪــنــی عـجــولانــه بــیــن ڪــلام مـادر مـیــپـرم و مــیگــویـم :فــقط دانــشــگاه دیـگـه؟! _"آره فــقــط دانــشــگــاه" غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ سـال عــشـق مــحـمــد ڪــارے مــیــڪـنــد ڪــه خــود چـادر را انــتــخــاب ڪــنــم. _مــحـیــا بــا سـرعــت بــه سـمــت مـا مــے آیــد و بــا لــحـن دلــنـشــیــن ڪــودڪـانـه اش مـیگویــد: _مــامــان بــریــم خــونــه؟ خــانم سلــیـمــانـے دسـتــش را روے ســر مـحـیــا مــیڪشــد: _عـزیــزم تا ۵دقـیقــه دیــگــه میریمــ... دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و میگویــد: _زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قـبل از نمـاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه.. محــیا خســتـه شــده نـگــاهے بــه محـیـا ڪــه چهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ: _بله،ببخـشـیدمــن غـرق داســتان شــده بــودم ،حــواسم به مــحــیــا جــان نــبــود. خــانم سلــیـمــانـے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد: _نه عــزیــزم ایــرادے نــداره. چــادرم را چــنــدبــار روے ســرم حرڪت مــیدهم و مرتب مــیڪنــم: _ممنــونم از لـطف شـمـا. بــوسه اے بــر گونه محیا میـزنـم و مــیگویمــ _مــحـیا جان خدافـظ عـزیـزم مــوبایل را از داخــل ڪــیــف برمـیدارم. نــام مـهدیه را پــیدا مــیڪنــم و سریع تایپ میکنم ``_ســلام ،خــسـته نباشے ڪلاســت ڪــے تـمـوم مـیـشـه؟`` چــند دقــیقــه ڪــه میگذرد صداے زنگ مــوبایلم بــلند میشــود. ``_ســلام، ســلامت باشــے نیمســاعــت دیگــه حـرمـمــ" `` مــوبــایــل را داخــل ڪـیـف مـیگـذارم و زیـپـش را مـیـڪشــمــ. باقدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم. بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد. ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری @yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت ۵ بعداز نماز
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۶ وارد صحن مطهر میشـوم،... گوشه ای مینشینم، زیپ ڪیفم را میڪشم و مفاتیح ڪوچڪم را برمیدارم. ڪتاب را باز میڪنم زمزمه میڪنم ✨السـلامُ عَلَیْڪ یا ابا عبدالله، السلام علیڪ یابن رسول اللّه.... بغض و دلتـنگــے ڪربلا میترکد.. ڪربلایـے ڪه همین شـهدا را واسـطه قرار دادم براے رفتنش ... این شــهیــد را واسطه ڪـردم براے گرفـتن برات ڪربلا... و فاطمیه گذشـته ڪربلایـے شدم.. اشڪ هایم بند نـمــے آید، باڪف دستم اشڪ هایــم را پاڪ میڪنم، صدای زنگ موبایل میان هق هق مـن میپـیـچـد.. نام فرحناز روے صفحه خودنمایـے مـیڪنـد.. باهمان صداے گرفته ام جواب میدهم؛ _جانم فرحناز +سلام زهرا گریه میڪنی؟" صدایم را صاف میڪنم: _نه داشتـم زیارت عاشورا میخوندم +قبول باشه، چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟ آرام مفاتیح را میبندم _تا دانشگاه خانم سلیمانے پیش رفتم، فرحناز، نمیدونے چقد مهربونه، همسر شهید. +ای جان سلامت باشن _شما چه خبر؟ +سلامتی، بامطهره میخوایم بریم چادر بخریم آرام میگویم: _منم چادرم میخوام، میخواید بدون من برید؟ صدای مطهره خیلـے ضعیف به گوشم میرسد: + قم ڪه مرڪـز چادره، فرحناز حرف مطهره را قطع میڪند: +راست میگه، همونجا چادر بگیر. نگاهی به ساعت مچـے ام مے اندازم و جواب میدهم: _باشه، به مطهره سلام برسون.. +سلامت باشی، مراقب خودت باش چشمانم را میبندم و نفس عمیقے میڪشم، مگر میشود از این هوا دل بڪنم؟! به ثانیه نمیڪشد گرمے دستے را روے شانه ام حس میڪنم، چشمانم را باز میڪنم.. صداے مهدیه در سرم میپیچد: +زهرا خوابی؟ آرام میگویم: _نه.. و سریع ادامه میدهم: _مهدیه، .. میشه یه روز بریم بهشت معصومه؟ دانه هاے تسبیح را میان دو دستش میگیرد: +آره عزیزم ڪنارم مینشیند و لبخند میزند، ازآن لبخندهاے معروف. لبخندش حرف دارد! همانطور ڪه نگاهش را به من دوخته میگوید: +زهرا، فردا شام دعوتی، جاریم دعوت ڪـرده. متعجب میگویم: _من راضی به زحمتشون نیستم ڪیفـش را روے شانه اش حرڪت میدهد و میگوید: +چه زحمتی عزیزم و بلافاصله مـیگوید: _بریم؟ از جایم بلند میشوم: _بریم. قدمهایم را آهسته برمیدارم، چشمم به عروسکی می افتد، رو به مهدیه میگویم: _مهدیه بیا اینجا من عروسڪ رو بگیرم براے محیـا... ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری @yazahra_arak313
.        👇تقویم نجومی چهارشنبه👇       ✴️ چهارشنبه 👈 24 ابان/ عقرب 1402 👈1جمادی الاولی 1445 👈15نوامبر 2023 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🔘 بزرگداشت علامه سید محمد حسین طباطبایی " متوفای1360 ش". 📚 روز کتاب و کتابخوانی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است : ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅و امور آموزشی و تعلیم و تعلم خوب است. 👶 زایمان خوب و نوزاد محبوب و دوست داشتنی خواهد بود. 🚘مسافرت: مسافرت مکروه است و همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️شروع به کسب و کار. ✳️ شروع تعلیم و تدریس. ✳️داد و ستد و تجارت. ✳️رفتن به خانه نو. ✳️و بردن جهاز عروس نیک است. 🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت امشب. ( شب پنج شنبه ) ، فرزند حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان خواهد شد. ان شاءالله. 💉حجامت. خون دادن و فصد برای رگ ها ضرر دارد. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث کوتاهی عمر می شود. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 2 سوره مبارکه " بقره" است. الم ذالک الکتاب لا ریب فیه... و مفهوم آن این است که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی وی گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن  وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . @yazahra_arak313 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
☘🌸 شکرگزاری برترین ارتعاش جهان هستی🤲 خدایا شکرت برای امروز عالیم😊 خدایا شکرت برای نعمت برق🌻 خدایا شکرت برای کتابهای عالی📘 خدایا شکرت برای نعمت وجود تو 🩵 خدایا شکرت برای نعمت آگاهی 🧠 خدایا شکرت برای نعمت بوییدن 🤩 خدایا شکرت برای نعمت آرامش ✨ خدایا شکرت برای نعمت ثروت 💲 خدایا شکرت برای نعمت تفکر 🧠 خدایا شکرت برای نعمت دعا 🤲 خدایا شکرت برای نعمت مراقبه 🌷 خدایا شکرت برای نعمت قرآن ✅ خدایا شکرت برای نعمت آزادی 🕊 خدایا شکرت برای نعمت نماز 📿 خدایا شکرت برای نعمت لبخند 🙂 خدایا شکرت برای نعمت دیدن 👀 خدایا شکرت برای نعمت هدف 🎯 خدایا شکرت برای نعمت سلامتی ✨ خدایا شکرت برای نعمت ورزش 🏓 خدایا شکرت برای نعمت زیبایی 😇 خدایا شکرت برای نعمت تغییر 🌸 خدایا شکرت برای نعمت شرافت 💯 خدایا شکرت برای نعمت امنیت 💠 خدایا شکرت برای پدر و مادرم♥️ خدایا شکرت برای نعمت احساس خوب 💥 خدایا شکرت برای نعمت قدردانی 🤲 خدایا شکرت برای نعمت وجود تو ♥️ @yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم طراوت 🍃
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت ۶ وارد صحن مطه
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۷ با خانم سلیمانی تماس میگیرم،با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم...بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم... با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم: +زهرا آماده شو بریم. آرام اما پر انرژی میگویم: _حاضرم بریم در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم: _مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم. مهدیه سریع جواب میدهد: +چشم هرچی شما بگی گلم. آرام آرام قدم برمیدارم،... پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد. در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی! صدایش در گوشم میپیچد: _بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،.. حیاط بزرگی که تمام زمینش گل و درخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد. مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.... مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم. سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد: _بده من بشورم زهرا جان. سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم، چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم، مهدیه هم کنارم.. چند دقیقه بعد زینب (جاری مهدیه) به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم: _مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید: _باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم. زینب حرفش را میکند و میگوید: _حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟! روسری ام را مرتب میکنم و میگویم: _ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم. ❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،.. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم: _زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار. در ماشین را باز میکنم،.. سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد: _سلام عزیزم کی میای؟ _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش!.. بلند سلام میدهم: _سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد سرش را به سمت من برمیگرداند: _سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم. _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید. بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم، خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: خانم سلیمانی: _محمـــــــد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم. ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد. آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،.. چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : _ازدواج فامیلی رسمتونه؟ خانم سلیمانی:_الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: _اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد.... محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،... بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد. به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم 👈اول اینکه:چادر سر نمیکنم 👈دوم:قم نمیرم ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری @yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت ۷ با خانم سلی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۸ 🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃 حال و هوایش را دوست داشتم،.. زندگی اش بوی محبت میداد.محبتی که توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد. اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم. چندروزی گذشت،.. محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم. برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم، آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم" لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد: 🌷_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم : _بله. ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری @yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت ۸ 🍃🌸راوی:هم
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۹ چندروزی گذشت،... عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: _ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: _چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: _"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش.. اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده" از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم: _جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح میدونید ❤️❤️ شب جعمه آمدند اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول من و محمد💞محرم💞 هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود.. در آن سه روز یک از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت... دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. مهری که بود 😍زندگی علوی-فاطمی😍 ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو مینودری @yazahra_arak313