425.7K
🔴🔴گوش نمایید 🔊🔊
#_به_یاد_دست_حاج_قاسم
#سرداردلها
#اولین_سالگرد
#مرحله_سوم
#بسته_های_غذایی
#کمکهای_مومنانه
#دختران_تمدن_ساز
#دختران_حاج_قاسم
#دختران_نسل_ظهور
#دختران_حضرت_آقا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌸مرحله سوم🌸
🇮🇷🇮🇷🎁کمکهای مومنانه🎁🇮🇷🇮🇷
💐💐 گروه دختران تمدن ساز 💐💐
با نزدیک شدن به اولین سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی😭😭😭 و سعی دارد با کمک شما خیرین محترم 🎁🎁بسته غذایی💝💝 تهیه و به دست نیازمندان برساند انشاءالله که به حق دست به خون نشسته سردارخود حاج قاسم دستگیره شما عزیزان در محشر باشد کمکهای مومنانی خود را به این حساب واریز نمایید.
فاطمه حدادیان
۶۰۳۷۹۹۷۲۹۹۳۸۷۵۹۸💳💳
بانک ملی
اجرکم عندالله
بیایید حتی به اندازه هزار تومن در این امر خداپسندانه سهیم باشیم
وعده ما ۱۳ دی ۱۳۹۹ مصادف با شهادت سردار بزرگ سپهبد حاج قاسم سلیمانی
🔊🔊نشر این پوستر و متن صدقه جاریه میباشد🔊🔊
#_به_یاد_دست_حاج_قاسم
#سرداردلها
#اولین_سالگرد
#مرحله_سوم
#بسته_های_غذایی
#کمکهای_مومنانه
#دختران_تمدن_ساز
#دختران_حاج_قاسم
#دختران_نسل_ظهور
#دختران_حضرت_آقا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
﷽
ماجرای من و تو باور باورها نیست🍃
ماجرایی است که در حافظه دنیا نیست
نه دروغیم🍃 نه رویا🍃 نه خیالیم 🍃نه سراب
ذات عشقیم🍃 که در آیینه ها پیدا نیست🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌼حضرت زهرا علیهاسلام:
💚از دنیای شما محبت سه چیز در دل من نهاده شد؛ تلاوت #قرآن ، نگاه به چهرهی #پیامبر و #انفاق در راه خدا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نونزدهم
عصر به دنبال مهسا و زیبا رفتم تا خرید کنیم .
جلوی در خانه مهسامنتظر ایستادم .
کمی که گذشت هردو از خانه بیرون آمدند .
به انها نگاه کردم صورت هایشان غرق آرایش بود و لباسشان مرا به فکر فرو برد .
هردو مانتو جلو باز با یک شومیز کوتاه که دقیقا تا کمرشان بود به همراه شلوار جین قد نود.
خودم هم شاید تا چندوقت پیش همین گونه می پوشیدم و برایم مهم نبود که لباسم جلب توجه میکند ولی حالا از دیدن آنها حرصم میگرفت .
نگاهی به پوشش خودم کردم .
یه مانتو ساده تا روی زانو که اکثرا تو دانشگاه میپوشیدم تا حراست گیر ندهد.
با صدای مهسا که صدایم میکرد به خودم امدم و گفتم:
_سلام .خوبید
مهسا:
_سلام ما که خوبیم ولی تو معلوم نیست چته؟
زیبا سری تکان داد و گفت:
_روژان یه نگاه به خودت بنداز .مگه قرارِ بری دانشگاه که انقدر ساده اومدی؟
در حالی که به راه افتادم گفتم:
_نه ولی مجلس عروسی هم نمیرم.بی خیال قیافه من بشید بگید چه خبرا .خوش میگذره؟
مهسا خندید و گفت:
_یه خبر دارم واستون داغ داغ ولی خب خرج داره واستون
_باشه بابا خبرت رو بده ,بستنی مهمون زیبا
زیبا با دست زد به سرم و گفت:
_خاک برسرت تو میخوای خبر بشنوی پولشو من بدم .نچایی عزیزم؟
_دیوونه چرا میزنی تو سرم.سرگیجه گرفتم .باشه بابا پولش رو خودم میدم.مهسا بگو دیگه
_عرضم به حضورتون که من عاشق شدم
خندیدم و گفتم:
_این کجا داغ داغه.همه میدونن تو عاشق پسرداییت هستی
_د ن د اشکان کیلو چنده .دیگه ازش خوشم نمیاد.عاشق یکی دیگه شدم
_مهسا جان مگه الکیه که هی امروز عاشق بشی و فردا فارغ!!
زیبا خندید و گفت:
_قلب مهسا شبیه گاراژ می مونه یکی میاد یکی میره .خلاصه خرتو خریه واسه خودش
_البته هنوز مشخص نیست این خره هی عاشق میشه یا اونایی که با این دوست میشن خرن.خلاصه امیدوارم یه خری بیاد تو خر رو بگیره
با اتمام حرفم با زیبا زدیم زیر خنده.
مهسا که حرصش گرفته بود گفت:
_خیلی بیشعورید .منو بگو با کیا اومدم سیزده بدر .حسودیتون میشه که همه دوسم دارند و بهم پیشنهاد دوستی میدن .نکنه دوست دارید مثل شما دوتا باشم.
با اتمام حرفش دوباره با زیبا بلند خندیدیم.
مهسا با حرص گفت :
_کوفت به چی میخندید.شما روژان خانم تا حالا تو عمرت با کی دوست شدی, با هیچکس! چون همه پسرا رو فراری میدادی یا شما زیبا خانم همه وقتت رو صرف عشقت به یه آدم بیکار کردی که حتی خرجش رو هم تو میدی .چندبارگفتم ولش کن ارزش نداره.
میدونستم اگر جلو مهسا را نگیرم تا اشک زیبا را در نیاورد ول کن قضیه نیست .
الکی خندیدم و گفتم:
_باشه بابا نخور ما رو .حالا بگو این عاشق دلخسته کیه؟
مهسا با ذوق گفت:
_آرش اصلانی
من و زیبا همزمان با هم گفتیم:
_اصلانی
مهسا با افتخار گفت:
_بله آرش جون دیروز به من پیشنهاد دوستی دادند و گفتند عاشقم شدند.
باورم نمیشد پسری که دخترها برایش فقط نقش عروسک را داشتند و هنگامی که از آنها خسته میشد آنها را دور می انداخت حال به مهسا پیشنهاد داده.پسری که به چشم چرانی و هزار کثافت کاری دیگر معروف است و البته از حق نگذریم پولدارترین پسر دانشگاه هم محسوب میشود.
از مهسا در عجبم که این پسر را میشناسد و ادعا میکند عاشق شده است با عصبانیت به او گفتم:
_مهسا دیوونه شدی آیا؟تو عاشق اصلانی شدی؟کسی که به دخترها مثل یک کالا نگاه میکند و بویی از انسانیت نبرده.
_همه آدمها یک روزی عاشق میشن .اونم ادعا کرده عاشق من شده
_مهسا ساده نباش.خودت خوب میدونی یکی دو روز دیگه تو رو هم مثل بقیه میزاره کنار.تو ارزشت خیلی بیشتر از اونه بفهم اینو!!
_نمیخوام باهاش ازدواج کنم که نگران کثافت کاریاش باشم .میخوام چندروزی رو باهاش دوست باشم.دوست دختر اصلانی شدن خیلی کلاس داره
زیبا که تا حالا ساکت بود گفت:
_مهسا داری اشتباه میکنی من و روژان به فکر خودتیم .اون آدم درستی نیست.
_برام مهم نیست زیبا.تو هم به فکر خودت باش با اون عشقت
_من عاشق سهیل هستم چون خیلی مهربونه .درسته وضع مالی خوبی نداره و واسه خرج دانشگاهش کار میکنه ولی مطمئنم به جز من به کسی دیگه فکرهم نمیکنه.مردونگیش واسه من مهمتره.
برای جلوگیری از دعوا و بحث اضافه ,ماشین را روبه روی مجتمع خرید پارک کردم و گفتم:
_بچه ها بی خیال .بپرید پایین که نوبتی هم که باشه نوبت خرید کردنه
هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم .
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیستم
هرسه به سمت مجتمع خرید رفتیم .
اول از همه به طبقه سوم که مخصوص مانتو و شلوار بود, رفتیم.
از پشت ویترین به مانتو ها نگاه میکردم دلم یه مانتو خیلی خاص میخواست .
ناگهان نگاهم به یک فروشگاه افتاد که اول از همه نام فروشگاه مرا به سمت خود کشید (حجاب زیبا)
وقتی پشت ویترین ایستادم از دیدن آن همه مانتو های زیبا و بلند دهانم باز مانده بود.
با لبخند به داخل فروشگاه رفتم و مانتوها را نگاه کردم .
چشمم به یک مانتو عبایی بلند افتاد که با نوار های باریک سفید رنگ کار شده بود,بسیار زیبا بود .
به فروشنده که خیلی محجبه و البته زیبا بود گفتم :
_ببخشید خانم این مانتو, سایز من رو دارید؟
_بله عزیزم سایزتون هست الان میارم خدمتتون.
فروشنده رفت مانتو را بیاورد تازه به یاد بچه ها افتادم .
با زیبا تماس گرفتم و آدرس فروشگاه را دادم کمی نگذشت که سر و کله شان پیدا شد .
با ذوق مانتو را به آنها نشان دادم و گفتم :
_بچه ها این مانتو رو ببینید چطوره؟
مهسا نگاهی به مانتو کرد و گفت:
_زیادی بلند نیست؟
_چون بلنده خوشم اومد ازش
_من میگم تو یه چیزیت هست میگی نه!بفرما تو از کی تا حالا مانتو بلند میپوشی ؟
_ای بابا مهسا حالا دلم میخواد بپوشم.
لباس را از فروشنده گرفتم و به داخل اتاق پرو رفتم.
مانتو در تنم به زیبایی نشسته بود با مانتو پیش فروشنده رفتم و گفتم :
_یه شلوار و روسری یا شال هم میدید که به این لباس بیاد؟
_ببین عزیزم به نظرم اگه شلوار سفید با یک روسری سورمه ای با طرح های سفید و یا یک شال سورمه ای ساده بپوشی زیبا تر میشه
_خیلی عالیه پس لطفا واسم بیارید.
بعد از گرفتن آنها دوباره وارد اتاق پرو شدم .
با دیدن تصویر خودم در آینه شوکه شدم .بسیار از لباس ها راضی بودم دوباره از اتاق پرو خارج شدم .
زیبا با دیدنم گفت:
_واای روژان چقدر نازشدی.خیلی بهت میاد.
_جدی میگی؟خودم خیلی خوشم اومده.
مهسا نگاهی انداخت و گفت :
_با اینکه از مانتو بلند متنفرم ولی خب این مدل هم خوشگله!!!
فروشنده صدایم زد و گفت:
_خیلی زیبا شدید .اجازه هست من شالتون رو درست کنم
_ممنونم.بله حتما
روبه رویش ایستادم با دقت شال را روی سرم درست میکردو در آخر با یک گیره که به نظرم زیبا بود شال را محکم کرد.خیلی دلم میخواست خودم را ببینم.
انگار او هم میدانست چقدر مشتاقم , برای همین روبه رویم آینه را گرفت.
با دیدن مدل شال دهانم باز مانده بود.
شال را مدل لبنانی بسته بود حتی یک تار از موهایم دیده نمیشد.
همیشه فکرمیکردم حجاب جلوی زیبایی را میگیرد ولی حالا با دیدن خودم به این باور میرسیدم که حجاب از همه چیز زیباتر است.
از فروشنده تشکر کردم و نگاهی به مهسا و زیبا انداختم
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_یکم
زیبا با تحسین نگاهم میکرد ولی مهسا در حالی که اخم کرده بود گفت:
_خیلی دوست دارم ببینم چی باعث این همه تغییر شده .خودتو بقچه پیچ کردی برای چی و شاید بهتره بگم برای کی؟
در برابر حرفهایش سکوت کردم و بعد از حساب کردن لباس ها از فروشگاه خارج شدیم .
به زیبا چشمکی زدم و رو به مهسا گفتم:
_قهرنکن خوشگله.آرش ببینه پشیمون میشه ها
خندید و گفت:
_قهرنیستم واسه خودت میگم.اخه عزیز من این چه تیپیه واسه خودت درست کردی!!!
نگاهی دوباره به تیپم کردم و گفتم:
_مهسا ببین چقدر خوشگله .اونقدر که حیفم اومد مانتو قبلیم رو بپوشم و همین رو پوشیدم.
اره خب با این کتونی های طوسی این تیپ نمیاد.اگه بیای بریم یه کفش سفید ساده هم بگیرم عالیه
_هرکاری دوست داری کن فقط بگو تو اون سر وامونده ات چی میگذره
_ببین من تا حالا با مانتوهای کوتاه پوشیدن میخواستم خاص باشم ولی الان دلم میخواد با حجاب خاص باشم.نپرس چرا ,چون خودمم نمیتونم بفهمم چرا
_روژان عاشق شدی ؟نکنه واسه جلب توجه اون اینکاررو میکنی
_عشق چی ؟خیالت راحت عاشق نشدم.بیاین بریم کفش بخرم
به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم وقتی که این پوشش را انتخاب کردم فقط دلم میخواست توجه کیان شمس را به خودم ببینم.عاشقش نبودم ولی حس خوبی نسبت بهش داشتم .میدانستم که من جایی در زندگی او نخواهم داشت ولی نمیتوانستم منکر احساسم شوم.
بعد از اینکه چنددست مانتو شلوار و کیف و کفش دیگه هم خریدم به سمت ماشین رفتیم که زیبا گفت:
_بچه من دیگه دارم میمیرم از خستگی بیاین بریم اون کافی شاپ یه چیزی بخوریم
_بریم مهمون من .امروز خیلی خسته اتون کردم
بعد از گذاشتن خرید ها داخل ماشین به سمت کافی شاپ آن طرف خیابان رفتیم.
طبق معموا هرسه بستنی شکلاتی سفارش دادیم.
در حالی که ذهنم درگیر کیان شمس بود زیبابه شانه ام زد وگفت:
_زیاد فکرنکن یا خودش میاد یا نامه اش
_دیوونه.
مهسا که در حال چک کردن گوشیش بود گفت :
_بچه ها روزبه امشب تو خونه اش جشن گرفته.میاید بریم؟فقط بچه های کلاس هستند
زیبا:
_اره .خیلی وقت مهمونی نرفتم .من میام .روژان توهم میای دیگه؟
با یادآوری قولم به کیان گفتم:
_نه .نمیام .خوش بگذره بهتونمهسا پوزخندی زد و گفت:
_نمیخوای بگی چت شده که انقدر تغییر کردی ؟
_چیزیم نشده .فقط دیگه دلم نمیخواد بیام به این مهمونی ها.میشه دیگه انقدر به من گیر ندید؟
_نه نمیشه.معلوم نیست خانوم عاشق کی شده که از این رو به اون رو شده .دوروز دیگه حتما از اینکه با ما دوست هستی هم خجالت میکشی.
مهسا بدون اینکه بگذارد من جوابی بدهم کیفش را برداشت و رفت .زیبا هم به دنبالش رفت تا صدایش بزند.
من اما نشستم و فکرکردم .
فکرکردم به خدا و امام زمان عج و کیان شمس.وقتی به خودم آمدم که زیبا تماس گرفت و بعد از کلی عذرخواهی گفت مجبور شده با مهسا برود.
بعد از پرداخت پول بستنی ها به سمت خانه به راه افتادم
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_دوم
وقتی به خانه رسیدم با روهام رو به رو شدم که مشغول حرف زدن با تلفن بود و از شواهد پیدا بود که پشت خط دوست دخترش مینا است.
با دست به نشانه خاک برسرت دستی تکان دادم و از پله ها بالارفتم.
در حال مرتب کردن خریدهایم بودم که روهام بدون در زدن وارد اتاق شد و گفت:
_سلامت رو نشنیدم جغله
_احیانا ,مامان خانم بهت یاد نداده وارد جایی میشی دربزنی؟
_من هرموقع دلم بخواد درمیزنم
_پس منم هرموقع دلم بخواد سلام میکنم!
_زبون دراز.میبینم که کلی خرید کردی
_فکرنکنم اندازه ای که تو واسه دوست دخترات خرید میکنی ,خرید کرده باشم.
_حسود کوچولو میخوای واسه تو هم خرید کنم؟
_از شما به ما خیلی رسیده,دستت دردنکنه.حالا بفرمایید امری داشتید؟
_روژان جونم
_نه!!!!
_بزار حرف بزنم بعد بگو نه
_میدونم دیگه هرموقع میشم روژان جونت یعنی بعدش باید واست کاری انجام بدم!!
_چقدر تو باهوشی ,کاملا مشخصه به خودم رفتی.
_بلا به دور خدانکنه.بچه پررو
_روژان ,جون روهام کمکم کن .فقط تو میتونی کمکم کنی
_باشه بابا قسم نخور.بگو چه کمکی از دست من برمیاد؟
_تینا رو یادته؟
_همون دختر جیغ جیغوئه؟
_بینگو آفرین!دقیقا همون.چندوقته خیلی سیریش شده و زنگ میزنه میخوام از دستش راحت بشم.
_خب من چیکارکنم؟
_فردا عصر بیا باهم بریم کافی شاپ به اونم میگم بیاد بهش میگم با تو نامزد کردم
_یعنی اون نمیدونه من خواهرتم؟
_نه نمیدونه.خودت میدونی من تا کسی رو واقعی نخوام اطلاعاتی بهش نمیدم
_باشه میام .روهام تو خسته نشدی؟
_از چی؟
_از همین کارا دیگه؟دوست شدن با دخترای دیگه !!!جدای از اینکه تو با احساساتشون بازی میکنی, اینو که میدونی اونا ناموس کسی دیگه هستند.دوست داری من برم با یکی مثل تو دوست بشم؟
_معلومه که نه.میدونم تو اهل چنین کارایی نیستی که اگه بودی خودم گردن تو و اون پسر رو شکسته بودم!!
_چطوریه نوبت من که میشه ,این کارهابده ولی واسه تو ایرادی نداره !!!پس داداش اون دخترا هم باید گردن تو رو بشکنن مگه نه؟
_بیا از منبرت پایین ابجی کوچیکه .نمیخوای کمک کنی خب بگو این حرفا چیه میزنی؟
_من کمکت می کنم ولی تو هم به حرفام فکر کن .
_باشه فکرمیکنم.راستی نگفتی رفتی بازارچی خریدی؟؟؟
تمام خریدهایم را به روهام نشان دادم و او با لبخند از من بخاطر انتخاب آنها تعریف کرد و سپس با بوسیدن سرم از اتاق خارج شد.