eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان به سمت نجلا رفت و او را به آغوش کشید _چطوری دخمل بابا،میبینی مامانی چقدر خوش خنده است .من که میمیرم برای خنده هاش! با لبخند به سمتش رفتم. _موافقی یک عکس سه نفره باهم بگیریم؟ _معلومه که دلم میخواد.آخه کدوم دیوونه ای بدش میاد از اینکه با دوتا خانم خوشگل و ناز عکس بگیره؟ _خودشیرین کی بودی عشقم؟ هردو خندیدیم و چند عکس باهم گرفتیم. کیان با رفتارهایش مرا از فکر فائزه و اتفاق فردا دور کرد. برای اولین بار شب را پیش ما ماند تا فردا همراه من، به پیشواز فائزه خانم برویم.کیان پیشم ماند تا شب با فکرهای عجیب و غریب خودم را آزار ندهم! چقدر خوب بود که کنارم بود. فائزه با کیان احوالپرسی کرد و سپس با تعجب به نجلاء چشم دوخت _چقدر نازه،بچه کیه؟ _دختر من و آقامون زهرا خندید _جدی پرسیدما دست تپل نجلاء را بوسیدم _پدر و مادرش شهیدشدند.قراره ما به فرزندخوندگی بگیریمشون. فائزه احساساتی من،چشمانش پراز اشک شد _عزیزم ،چقدر سخته که تو این سن یتیم شده کم مانده بود من هم بزنم زیر گریه و بگویم که کودک چهل روزه تو هم یتیم شده. بغضی که به گلویم چنگ زده بود را کنار زدم. _ماشین منتظرمونه تا بریم حرم بفرمایید. من و کیان سوار ماشین یکی از دوستان کیان شدیم .فائزه و پدر و مادرش هم سوار ماشین دیگری شدند و همگی به سمت حرم به راه افتادیم. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صبح با صدای گریه نجلا و قربون صدقه رفتن های کیان از خواب بیدارشدم _چراگریه می کنی بابایی جونم.نجلاء خانوم گشنش شده؟ با لبخند به آنها زل زدم. کیان که چشمان بازم را دید، نزدیکم شد _سلام عزیز دلم صبحت بخیر. _صبح بخیر عشقم،چرا گریه میکنه؟شیشه شیرش رو ندادی بهش؟ _عزیزم فکر کنم خودشو خیس کرده چون شیرخورده ولی بازهم گریه میکنه روتختی را کنار زدم و برخواستم. لطفا واسش پوشک و لباس آماده کن من ببرمش حمام،پوشکش رو عوض کن . پوشک نجلاء را عوض کردم،او را شستم و به کیان سپردم تا لباسهایش را تنش کند ،خودم هم سریع دوش گرفتم و آماده شدم. بعد از صرف صبحانه ،به سمت مکانی که قراربود فائزه را ببینم،راهی شدیم. نیم ساعت بعد به مکان مورد رسیدیم. چند پاسدار آنجا منتظر ورود فائزه و خانواده اش بودند. هیچکس حال و روز خوبی نداشت. غم در چشمهای تک تکشان نمود پیدا کرده بود. با وارد شدن ما و دیدن من بعصی ها با تعجب و بعضی ها که مرا میشناختند محترمانه احوالپرسی میکردند. کمی که گذشت اطلاع دادند فائزه و مادر و پدرش به همراه دختر کوچکش زینب رسیده اند. قراربود کیان خبر شهادت را بدهد و من در رساندن خبر شهادت به کیان کمک کنم. فائزه را از دوردیدم .دخترش را به آغوش کشیده بود.با دیدن من میان آن جمعیت آقا، گل از گلش شکفت .با ذوق به سمتم آمد من هم به سمتش رفتم و او و کودکش را باهم به آغوش کشیدم _سلام عزیزدلم.خوبی،خیلی خوش حالم میبینمت نگاهی به صورت شاد صورت غرق خواب کودکش انداختم _سلام فدات شم خوبی ؟بهت تبریک میگم عزیزم دختر ناز و خوشگلی داری با ذوق گفت _شبیه علی آقا شده.از وقتی دنیا اومده همش به علی آقا میگم.چه معنی میده دختر کپی باباش بشه آخه،اونم همش به شوخی میگه بالاخره باید وقتی من نیستم یک قیافه شبیه من، جلو چشمت باشه دیگه!منم میبینم راست میگه ساکت میشم.قراربود بیاد پیشوازمون ،بزار ببینم کجاست زینب رو بدم بهش دلم میخواست به خاطر حال غریبش زاربزنم،زجه بزنم ولی موقعیتش حور نبود. فائزه داشت به اطراف نگاه میکرد که دستش رو گرفتم. _فائزه جان علی آقا ناونست بیاد من و کیان جان رو فرستاد دنبالتون تا باهم به حرم بریم ،قرار شد بیان اونجا. فائزه لبخندی زد. _راضی به زحمت شما نبودم. نگاهی به آقایون انداخت،این همه مرد چرا اومدند؟ برای اینکه مشکوک نشه سریع گفتم _من هم که میخواستم بیام همینطوری بودند فکر کنم بخاطر شرایط بد عراقه و ناامنی هاست.بهتره بریم دیر میشه. هیچ وقت فکر نمیکردم که وقتی برای اولین بار پایم را در حرم میگذارم بخاطر دادن خبر شهادت کسی باشد. تا خود حرم آهسته اشک ریختم کیان کنار گوشم آهسته نجوا کرد. _عزیزدلم ،چشمات الان قرمز میشه فائزه خانم میفهمه گریه کردی ،تو باید خوددارتر باشی عزیزم _نمیتونم کیان.سخته گفتنش دوباره اشک هایم شدت گرفت _ فدات شم، کافیه الانه که نجلا هم گریه کنه بخاطر مامانش به نجلاء چشم دوختم و سریع اشک هایم را پاک کردم. چشمم به گنبد های بین الحرمین که افتاد،از خدا خواستم به فائزه صبر بدهد و بتواند این داغ را تحمل کند. یک قسمت از صحن را بسته بودند تا مردم وارد نشوند هرچند بخاطر اوضاع عراق حرم زیاد شلوغ نبود. فائزه زینب کوچکش را به دست مادرش داده بود . به سمتش رفتم و همه با هم به راه افتادیم. چندین نفر از همکارانشان با لباس شخصی به ترتیب ایستاده بودند و سر به زیر انداخته بودند. فائزه با تعجب روبه من کرد _چرا ماپور های عراقی این سمت رو بستند؟چرا این همه آقا اینجا ایستاده؟ مستاصل به کیان چشم دوختم.کیان گلویی صاف کرد _بخاطر شهادت یکی از فرماندهانشان. _آهان.شما علی آقا رو ندیدید،قراربود برسم حرم بیاد اینجا اشک به چشمانم دوید.کیان با تردید گفت _الان میپرسم،چندلحظه صبر کنید . &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 اشک به چشمانم دوید.کیان با تردید گفت _الان میپرسم،چندلحظه صبر کنید . کیان از ما دور شد و با یکی از دوستانش حرف زد و دوباره به سمت ما برگشت. _الان میرسن. کمی که گذشت چند مرد که تابوتی را به دست داشتند به سمت ما آمدند. فائزه خانم نگاه مشکوکی به من انداخت. _علی آقا بین این جمعیته؟ سرم را به نشانه بله بالا و پایین کردم. اولین قطره اشکم که چکید ،فائزه چشم از من گرفت و به جمعیت چشم دوخت.مبهوت یک قدم جلو رفت. جمعیت که به ما رسید.تابوت را روی زمین گذاشتند. فائزه چشم به تابوت دوخته بود.همراه با کیان به سمتش رفتیم. کیان با صدایی که از بغض میلرزید،گفت _وصیت کرده بود خبر شهادتش رو تو کربلا بهتون بدیم،گفته بود تو کربلا اگر قراره اشکی بریزید برای امام حسین ع باشه.مبادا بخاطر اینکه از حرم ناموس شیعه دفاع کرده و در اون راه به شهادت رسیده بی تابی کنید. شهادتش رو بهتون تبریک میگم. کیان کنار تابوت نشست _شهادتت مبارک رفیق،عهد و پیمانمان یادت نره! فائزه هنوز هم شوکه بود . _فائزه جان ،علی آقاست! نمیخوای چیزی بگی آهسته کنار تابوت زانو زد و پرچم قرمز رنگ یاحسین را کمی کنار زد. صورت کبود علی آقا را که دید ،اشک هایش جاری شد. _علی آقا قرارنبود تو بخوابی و دوستات تو رو به دوش بکشند و به استقبالم بیان. پاشو عزیزم،پاشو زینب رو آوردم ببینی. با عجله بلند شد و دخترش را به آغوش کشید و دوباره کنار تابوت نشست. با دست های کوچک زینب صورت علی را نوازش میکرد _زینب جونم به بابایی بگو پاشو،من اومدم دیدنت،بگو بخاطر من پاشو. همه جمعیت بخاطر بی تابی های فائزه به گریه افتاده بودند.آرام زینب را روی جسم بی جان علی گذاشت. _دخترم گوش کن صدای قلبش رو میشنوی،وقتی دنیا اومدی با صدای قلب بابایی آروم میشدی. به سمتش رفتم تا زینب را بگیرم _فائزه جان،زینب رو بده به من _میبینی روژان ،علی من صورتش کبود شده،میبینی لبخندش رو ،به آرزوش رسیده. زینب را گرفتم و به آغوش مادر فائزه دادم که اشک میریخت. کنار فائزه نشستم _فائزه جانم میخوان تابوت رو ببرند داخل و طوافش بدن _من هنوز یک دل سیر ندیدمش ،تورو خدا بزار یکم ببینمش.چطور دل بکنم ازش! سرش را روی لبه تابوت گذاشت و اشک ریخت _علی جانم به آرزوت رسیدی آقا،سفر بخیر عزیزم،علی جان یتیمی دخترم فدای یتیمی رقیه س ،همه زندگیمون فدای زینب س ،قول میدم دشمن شادت نکنم عزیزم .علی من سفرت بخیر. فائزه را به آغوش کشیدم و مردها تابوت را روی شانه شان گذاشتند و به سمت حرم امام حسین ع رفتند فائزه چشم از تابوت بر نمیداشت _سفربخیر عزیزترینم .سفربخیر علی جانم.سلام منو به ارباب برسون عزیزم. کیان هم همراه با نجلاء پشت سر تابوت اشک ریزان به راه افتاد. ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ ☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 جنازه علی آقا را که در دو حرم طواف دادند دوباره روی دوش گرفتند و به سمت ماشین رفتند تا جنازه شهید را به ایران برگردانند. فائزه هنوز هم روی زمین نشسته بود و اشک می ریخت. خودم حال مساعدی نداشتم ولی باید او را که بی قراری میکرد آرام می کردم. کنارش نشستم و به گنبد زل زدم. _یک ماه چشم انتظار کیان بودم ،همه میگفتن اون شهید شده و مفقودالاثره.هفته های اول دیوونه وار گوشه به گوشه خونه رو به دنبال ردی ازش می گشتم.طاقت شهادتش رو نداشتم.نمی تونستم باور کنم شهید شده یه حسی بهم میگفت زنده است.بمونه چقدر زخم زبون شنیدم از بقیه.بعدیک مدت فقط از خدا میخواستم اگه زنده نیست حداقل جنازه اش واسم برگرده.خیلی وقته که به شهادتش فکر میکنم .بعضیا انگار واقعا لیاقتشون شهادته به قول کیان اگه قراره فردا بمیره ،بهتره که همین الان شهید بشه.فائزه جون میدونم سخته برات ،دوری از کسی که عاشقشیو مطمئنی دیگه برگشتی نداره سخته.میدونم سخت بدون علی آقا زینب جان رو بزرگ کنی. ولی عزیزم حداقل با شهادتش میدونی طبق وعده خدا ،شهید زنده است. نمیتونم خودمو بزارم جای تو و نمیدونم کی ممکنه منم عین تو برای شهادت عشقم زار بزنم . فقط میخوام بدونی خیلیا منتظرن که ببینن ما شکستیم و درمونده شدیم.نمیگم گریه نکنا ،یا عزاداری نکن ،انجام بده تا خالی بشی ولی حواست به دوست و دشمنت باشه.یه یاعلی بگو و پاشو ،مردت رو دارن میبرن ایران باید مثل این که پشتش بودی،بازهم پشتش بمونی پاشو عزیزم. اشک هایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و بلندش کردم. خودش را به آغوشم انداخت _واسم دعا کن روژان ،نمیدونم میتونم بازهم محکم باشم یا نه؟امیدوارم عزیزم به این زودی ها مثل من بی پناه نشی _پناهت خداست عزیزم ،دلت رو به خودش بسپار،برو عزیزم منتظرتن. همدیگر را بوسیدیم و او را راهی کردم . فائزه که از جلو چشمانم دور شد همان جا نشستم و اشک ریختم . کیان در حالی که نجلاء خوابیده را روی دستانش دراز کرده بود، کنارم نشست. _فکر کنم من خیلی بی لیاقتم که از قافله عقب موندم صدای پر از بغضش نگاهم را به سمتش چرخاند _این چه حرفیه عزیزم،شما انشاءالله بعد از صدسال شهید میشی و به آرزوت میرسی. &ادامه دارد... 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
حرفی,سخنی,انتقادی چیزی درباره رمان بود درخدمتم👇😊 @yahoseein334
کاربرهای عزیز سلام عرض میکنم🖐🏻 خب یک نکته درباره ی رمان.... ما داریم کم کم به پارت آخر رمان که نویسنده برامون فرستاده نزدیک میشیم🙂 انشالله بعد از فکر کنم یه ۹ قسمت دیگه میرسیم بهشون😊 که میشه دو روز....خواستم بگم ممکنه بعضی روز ها ۱ پارت یا ۲ پارت گذاشته بشه چون معلوم نیست نویسنده کی ها برامون بفرسته😇 خواستم بگم صبوری کنید تا قسمت آخر🙏🏻 میتونید هر سوالی داشتید تو آیدی که بالا فرستادم بگید.
⭐⭐دعای روز یکشنبه⭐️⭐️ ⭐️بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ⭐️ به نام خدا كه رحتمش بسيار و مهربانیاش هميشگى است 💫بِسْمِ اللَّهِ الَّذِي لا أَرْجُو إِلا فَضْلَهُ وَ لا أَخْشَى إِلّا عَدْلَهُ وَ لا أَعْتَمِدُ إِلّا قَوْلَهُ وَ لا أُمْسِكُ إِلّا بِحَبْلِهِ بِكَ أَسْتَجِيرُ يَا ذَا الْعَفْوِ وَ الرِّضْوَانِ مِنَ الظُّلْمِ وَ الْعُدْوَانِ وَ مِنْ غِيَرِ الزَّمَانِ وَ تَوَاتُرِ الْأَحْزَانِ وَ طَوَارِقِ الْحَدَثَانِ وَ مِنِ انْقِضَاءِ الْمُدَّةِ قَبْلَ التَّأَهُّبِ وَ الْعُدَّةِ وَ إِيَّاكَ أَسْتَرْشِدُ لِمَا فِيهِ الصَّلاحُ وَ الْإِصْلاحُ وَ بِكَ أَسْتَعِينُ فِيمَا يَقْتَرِنُ بِهِ النَّجَاحُ وَ الْإِنْجَاحُ وَ إِيَّاكَ أَرْغَبُ فِي لِبَاسِ الْعَافِيَةِ وَ تَمَامِهَا وَ شُمُولِ السَّلامَةِ وَ دَوَامِهَا وَ أَعُوذُ بِكَ يَا رَبِّ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَ أَحْتَرِزُ بِسُلْطَانِكَ مِنْ جَوْرِ السَّلاطِينِ، به نام خدايى كه جز به فضل و بخشش او اميد نبستم، و جز از عدالت او نهراسم، و جز به سخن او اعتماد نمیكنم، و جز به ريسمانش چنگ نزنم، تنها به تو پناه میآورم اى خداى بخشايش گر مهربان از ستم و دشمنى، و مصائب روزگار و اندوه هاى پياپى و پيش آمدهاى ناگوار دوران و از گذشت عمر پيش از مهيّا شدن و توشه برداشتن و تنها از تو راهنمائى میجويم به سوى آنچه خير و صلاح من در آن است و فقط از تو يارى میخواهم در آنچه پيروزى و رستگارى با آن همراه است، و در پوشيدن لباس عافيت و كمال آن و فراگيرى سلامتى و دوام آن تنها به تو دل میبندم و به تو پناه میآورم اى پروردگار من از وسوسه هاى شياطين و به يارى سلطنت تو دورى میجويم از ستم پادشاهان، فَتَقَبَّلْ مَا كَانَ مِنْ صَلاتِي وَ صَوْمِي وَ اجْعَلْ غَدِي وَ مَا بَعْدَهُ أَفْضَلَ مِنْ سَاعَتِي وَ يَوْمِي وَ أَعِزَّنِي فِي عَشِيرَتِي وَ قَوْمِي وَ احْفَظْنِي فِي يَقَظَتِي وَ نَوْمِي فَأَنْتَ اللَّهُ خَيْرٌ حَافِظا وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَبْرَأُ إِلَيْكَ فِي يَوْمِي هَذَا وَ مَا بَعْدَهُ مِنَ الْآحَادِ مِنَ الشِّرْكِ وَ الْإِلْحَادِ وَ أُخْلِصُ لَكَ دُعَائِي تَعَرُّضاً لِلْإِجَابَةِ وَ أُقِيمُ عَلَى طَاعَتِكَ رَجَاءً لِلْإِثَابَةِ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَيْرِ خَلْقِكَ الدَّاعِي إِلَى حَقِّكَ وَ أَعِزَّنِي بِعِزِّكَ الَّذِي لا يُضَامُ وَ احْفَظْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لا تَنَامُ وَ اخْتِمْ بِالانْقِطَاعِ إِلَيْكَ أَمْرِي وَ بِالْمَغْفِرَةِ عُمْرِي إِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. پس آنچه از نماز و روزه ام صورت گرفته پذيرا باش و فردا و روزهاى پس از آن مرا بهتر از اين ساعت و امروزم قرار ده و مرا در بين خويشاوندان و بستگانم عزيز گردان، و در بيدارى و خواب نگهدارم باش، چرا كه تويى خدا و بهترين نگهدار و تويى مهربان ترين مهربانان. خدايا من در امروزم و يكشنبه هاى ديگر از شرك و بیدينى، به سوى تو بيزارى میجويم و دعايم را تنها براى تو خالص میكنم تا در معرض اجابت قرار گيرد، و به اميد پاداش تو بر طاعتت پايدارى میكنم، پس درود فرست بر بهترين آفريده ات محمّد آن كه دعوت كننده مردم به حقانيّت تو بود و مرا عزيز گردان با عزّت ذلّت ناپذير خود و به ديده بی خواب خودت حفظ كن، و كارم را با گسستن از همه خلق و پيوستن به تو و عمرم را با آمرزش خويش پايان بخش، همانا تويى بسيار آمرزنده و مهربان.|💫💫💫💫 التماس دع‍🤲‌‍ا ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
💫💫آیت‌الله بهجت ره : اگر برای فرج امام زمان(ع) دعا می کنید نشانه آن است که هنوز ایمانتان پا برجاست.. ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️شیخ رجبعلی خیاط (ره): ‍ تمام نور معنوی و فیوضاتی که انسان از عبادات و زیارات کسب می کند با نیشی که بوسیله زبان به دیگران می زند نابود مےشود. ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
نام‌ونام‌خانوادگۍ: شھیداحمدمشلب بانام‌جھادۍ[غریب‌طوس]🌹🍃 تاریخ‌تولد:⁹شھریور¹³⁷⁴😍 محل‌تولد:لبنان،نبطیھ🌵 تاریخ‌شھادت:¹⁰اسفند¹³⁹⁴💔 محل‌شھادت:تل‌حمام،روستایۍ درجنوب‌حلب✨ وضعیت‌تاهل:مجرد🌿 مزار: لبنان،گلزارشھداۍنبطیہ🕊 👑 🌈
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🔸آیت الله مجتهدی تهرانی ره: یک یادگاری از من داشته باشید: اقامه که میگویید قبل از گفتن الله اکبر یک سلام به امام حسین (ع) بدهید، این نمازتان عالی میشود... ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
🔸اگه خواستی تکیه کنی☺️ نه به "چهره ها "اعتماد کن ؛ نه به "زبون ها"😏 🔹به دوتا چیز میشه تکیه کرد... "یکی"مرام و مردونگی "دومی "ایمان و خدا باوری"❤️ 🔸بامرام؛ نمک میشناسه و با ایمان ظلم نمیکنه.... _____________ ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314