eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃♥️🍃 🔰 دعایی در که باعث ساله میشود‼️ 🌸🍃 در روایت هست هر کس این دعا را در هر شب ماه رمضان بخواند گناهان چهل ساله او آمرزیده شود. 🍃🌺 اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ الَّذى اَنْزَلْتَ فيهِ الْقُرْآنَ وَافْتَرَضْتَ على عِبادِكَ فيهِ الصِّيامَ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْزُقْنى حَجَّ بَيْتِكَ الْحَرامِ فى عامى هذا وَ فى كُلِّ عامٍ وَ اغْفِرْ لى تِلْكَ الذُّنُوبَ الْعِظامَ فَاِنَّهُ لا يَغْفِرُها غَيْرُكَ يا رَحْمنُ يا عَلاّمُ. 📚 مفاتیح الجنان ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
ࢪفقا سخنࢪانی حضࢪٺ آقا ࢪو از دست ندین هااااا❌👌
جهاد هیچگاه از کسانی که به آنها به عنوان الگو می‌نگریست، غافل نبود. او همواره از پدرش سخن می‌گفت و خاطرات مربوط به وی را تعریف می کرد. جهاد همچنین از اشخاصی همچون حاج قاسم سلیمانی هم حرف می زد و از خاطرات و رفت و آمدهایش با ایشان می گفت. او درباره سید القائد امام خامنه‌ای هم حرف می زد و ایشان را بسیار دوست میداشت. 🌸🌹 🌿 شخص سمت راست 🍃 🌼☘ ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
° • ✨ گوش بده به بانگ اذان👂🏻 میبینی چقدر دلنشینه رفیق جآن؟!😉 بریم که خدا جون داره صدامون میزنه 😍 بریم که لبریز بشیم از عشق خدا 💚 التماس دعای فرج و سلامتی یوسف زهرا |عج| و در آخر هم برای ما 🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عارفان علم عاشق میشوند...❤️ بهترین مردم معلم میشوند ..👩‍🏫👨‍🏫 عشق با دانش متمم میشود... هر که عاشق شد معلم میشود.. 😍 ❤️ بفرستین واسه معلماتون😁❤️ 😍 シ︎ ❥︎ @yazainab314
『📚』 یادمہ‌اُستادی‌میگفت: خدادر‌ماه‌مبارڪ‌رمضان‌هرگِرِه‌ڪوری‌ رابازمیڪند!^^ +هرگره‌ا‌ۍ..... (: 💛 シ︎ ❥︎ @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. وقت هایی که پیش هم نبودیم چندین بار در روز زنگ میزد،حتی اگه خیلی سرش شلوغ بود حداقل یک بار زنگ میزد .ولی از صبح هر چقدر که منتظر تماسش موندم خبری نشد،به تماس منم جوابی نداده بود.به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛جواب ریحانه رو داده بود و گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم. نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. +فاطمه جانم،کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده. منتظر ایستادم و صداش زدم : _خانومم؟ رفتم تو اتاقمون ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه ! یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم. اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم. شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت : +به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین! حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم. +بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگم‌که چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام عزیزدلم ؟ کجایی بیام دنبالت؟ +محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) _جان دلِ محمد؟ +من میخواستم باهات حرف بزنم! _خانومم بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. +رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) _فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام. +محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. +ببین محمد گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودم‌گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم +محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) +محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ...ولی من فهمیدم که نمیشه ! _فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن. +محمد حق با بقیه بود، من و تو نمیشه ! دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم و تظاهر کنم که با تو خوشبختم.
(شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) _من با تو خوشبخت نیستم تا کی بخاطرت از علایقم بگذرم؟تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی. واقعیت اینه که تو آدم‌خوبی هستی ولی همسر خوبی نمیتونی باشی! من خسته شدم !از تو ،از این زندگیم که نه سر داره نه ته !کافیه دیگه، نمیکشم. با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم: خانومم ،قربونت برم تو الان از من دلخوری اینطوری میگی بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم* ادامـہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚