#بدوטּتعاࢪف
هیچدختری
بخاطرجلبتوجهپسراآرایشنمیکنه
وهیچپسریهم
واسهجلبتوجهدختراباشگاهنمیرهوتیپنمیزنه...
هردوطرف
اینکاراروواسهسربلندیوعزتایران
انجاممیدن...
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#تلنگرانھ
مثلابریمزارشھدا
یہشھیدببینیهمسنِخودت!
چہحسیپیدامیڪنی؟!
اونموقعستڪہمیخوایسربہتنتنباشہ💔
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#خاطراتشهدا🥀
مےگفت:
یہ کارے کن من برم سپاهـ✌️🏿
بهش گفتم:
امید جان شما ماشاءالله
برقکارے و فنےت خوبہ
چرا میخاے برے؟!🙃
گفت:
آخہ تو این لباس زودتر میشہ
بہ آرزوے شهادت رسید...✨🚶🏿♀
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#تلنگرانھ🌵
ریه های شهر🌏
به شدت گرفتار ویروس گناه است😔
اهل پروا دچار تنگی نفس شده اند❌
هیچ کس از ابتلا درمان نیست...
ماسک😷تقوا بزنیم
تآ....
آمار روزانهی" گناه" بالاتر نرود😓
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#بدونتعارف
شُمـآیۍڪِہتـوڪوچِـہوَخِیـآبون
بـآیَقیہبـازمیـگَردۍوَ
بـآچِشمِـتنـآمَحـرَمرودیـدمیـزَنۍ
دیگِہاِسـمخـودِتو،تـوفَضـآۍِمَجـآزے
مُنتَظِـرالمَـهدۍنَـزار💔••
#بهخدازشتھ🖐🏻-!
シ︎ ❥︎ @yazainab314
【🤩🦋】
-
چهلذتۍدارهاخباراعلامکنه:
شنوندگانعزیز
نمازعیدفطربهامامت
قائمآلمحمد،مهدۍفاطمه(س)
در(خیابانعشق،بینالحرمین)
وچهزیباتردعاۍ
اَللّهُمَّاَهْلَالْکبْرِیاءِوَالْعَظِمَة
باصداۍدلنشین #مــولاصـاحــبالزمــان(عج)
عیدسعیدفطرمبارک🌷🌹
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
【🦋】⇉ #عید_سعید_فطر
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
シ︎ ❥︎ @yazainab314
♦️ #ساعت_هشت_عاشقی
🔸️️ساعت هشت هر شب و یک قرار
🔹️دو قطره اشک به چشم و دعای اذن دخول
🔹️اجازه میدهی ای هشتمین نگار رسول؟
🔸️ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ابنِِ موسی الرّضٰآ المُرتَضٰی(علیه السلام)
シ︎ ❥︎ @yazainab314
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
°
•
#به_وقت_نماز✨
گوش بده به بانگ اذان👂🏻
میبینی چقدر دلنشینه رفیق جآن؟!😉
بریم که خدا جون داره صدامون میزنه 😍
بریم که لبریز بشیم از عشق خدا 💚
التماس دعای فرج و سلامتی یوسف زهرا |عج| و در آخر هم برای ما 🤩
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
767K
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قࢪارنبود ڪه بین ما بیوفتھ فاصلھ....💔
#شبزیارتی
@yazainab314 🌻
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_دویست_و_ده
از استرس جونم داشت به لبم میرسید
تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن
استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود
اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود
ای لعنت به من
ای لعنت به شانسم
یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید
پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس
یهو یه فکری به ذهنم رسید
وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار
ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش
زدم تو سرم و تو دلم گفتم
خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت
جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند
به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم
_هیسسسس هیچی نگووو
تو رو خدا هیچی نگووو!
محمد حسام که تو بهت بود
به اطرافش نگاه کرد
همه ی بچه ها نگاشون به ما بود
ای خاک بر سرم
همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت.
دوتا دستمو زدم تو سرم
نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت :
+خیلی خب ..
محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵
سارا احدی ۱۶
بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵
بچه ها همه به هم نگاه میکردن
اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ...
استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ...
دستمو بردم بالا که پیدام کنه
تو چشام زل زد و گفت
+خب؟تو چرا امتحان ندادی؟
قلبم داشت از جاش کنده میشد
نه میتونستم دروغ بگم
نه میتونستم راستشو بگم
بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم
_شرمنده استاد نمیتونستم
+چرا نمیتونستی؟
_به دلایلی ...
+اها ...
منم به دلایلی برات صفر رد میکنم.
محمد حسام با بهت برگشت سمت من ...
پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه
استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه ..
یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز.
خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد .
انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم
یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی .
وای اگه پشتم چرت و پرت بگن ..
اگه بگن اینا باهم....
اگه بگن مذهبیا اینجورین ...
اینا که چیزی نمیدونن
وای خدایا چه غلطی کردم .
چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم.
چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه ..
حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم ...
رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا ...
بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن.
صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد
سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم .
اینارو که دیدم حالم بدتر شد
محمد حسام گفت
+خانم دهقان فرد ..
کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود
نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم....
طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....
بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار..*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌