حضرت امام (ره) در پیامے به مناسبت ۱۳ آبان فرمودند....
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
دانش آموز مومن و انقلابے....🔰😍
#بهروزباآقا
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 چرا در آموزش و پرورش، مثل بنیامیه دین را آموزش میدهیم؟!
🔻به مناسبت تسخیر لانه جاسوسی آمریکا
#تصویری
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
۱۳ آبان یعنی مقابله با زورگویی دسیسه و استکبار.....
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفده
نجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست.
صدرا گفت: حالا پسرها کجان؟ نمیان شام؟
رها به همسرش نگاه کرد: آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش،
زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالا پیش ایلیا!
صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد: پس کل این ظرف آش مال خودمون سه تا هست؟
رها بی صدا خندید: آره بخور شکمو.
صدرا رو به احسان گفت: خوبه زنی بگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دست پخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش!!
احسان بلند خندید: رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولاد زره رو نگرفتی.
صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت: دیروز
اومده بود دفتر.
قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد: بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم.
رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطم اش میدید که نگران است.... در تمام طول صرف شام، احسان به
زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هجدهم
موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک می گذاشت گفت: به نظرتون هیچ وقت
مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟
برگشت و نگاهش را به نگاه صدرا دوخت: همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت! رفتن آیه و ارمیا و
حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟
احسان گفت: بهتره من برم. شب خوبی بود.
صدرا مقابل رها ایستاد: هیچ وقت تموم نمیشه! مهم این که پشت به پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو
بگیره! زندگی جریان داره! مهم اعتماد و علاقه است! مهم ایمان و ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است!
رها سر به زیر شد و پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدی؟
صدرا بدون تردید گفت: معلومه که پشیمونم!
رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت: هزاران بار حسرت خوردم.
قطره ای اشک روی صورت رها فرود آمد.
صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت: حسرت خوردم که ایکاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم!
رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد:
کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترین ها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظه هایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم! تو منو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی!
تو من بنده ی خدا کردی ، تو بهترینی رها ، حسرتم اینکه حسرت های زیادی ......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نوزدهم
به دلت گذاشتم؛ روز آمد و کار و فعالیت آغار شد. در خانه زهرا خانم بود و رها. رهایی که چند وقتی بود، فعالیتش را به کمک های داوطلبانه برای مراکز بهزیستی و سالمندان محدود کرده بود. امروز مادر و دختر مانده بودند.
زهرا خانم در حال پوست کندن سیب بود که بغضش شکست. رها مادر را آغوش گرفت.
رها: چی شده مامان؟
زهرا خانم: دلم برای حاج علی تنگ شده. دلم برای آیه تنگ شده. دلم برای ارمیا تنگ شده. این سالها به هموش ُاخت گرفته بودم! با حاج علی تازه فهمیده بودم زندگی میتونه زیبا باشه.
ِ رها سر مادر را نوازش کرد: منم دلم تنگه! حاج علی پدر بود. ٱیه خواهر بود. ارمیا برادر بود. منم گاهی دلم میخواد بترکه! زینب رو که میبینم، ایلیا رو که میبینم، دلم آتیش میگیره براشون.
زهرا خانم گله کرد: کاش لااقل حاجی بود، من با این بچه ها چکار کنم؟
حاجی که رفت پشتم خالی شد. چرا خدا خوشبختی رو اینقدر دیر به من نشون داد و زود گرفت؟
رها دلداری داد: خیلی از مردم هیچ وقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن. این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی
خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان زندگی با بابام نداشتی.
الان حداقل یک حقوق داری که مستقل باشی و نیاز به کسی نداشته باشی! حاجی و آیه یک خونه براتون گذاشتن که بی سقف نباشید! بچه ها هم که هر کدوم حقوق پدراشونو میگیرن و خرج زندگیتون لنگ نمیمونه! نگران بچه ها نباش! ما هستیم! سیدمحمد هم هست! این بچه ها امانت های مهم ما هستن.
زهرا خانم گفت: چند روزه گوشی زینب زنگ میزد و زینب جواب نمیداد.
نگران بودم که کی هست و چکار داره. دختر جوانه و آدم میترسه خب.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻