eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
اومدیم دیگه جدّی جدّی، پایان بدیم به بهونه ها! امروز همون شنبه ای هست که همیشه منتظرش بودی... پاشو بابا جان!😂 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
آیت اللّٰه فاطمی نیا : حضرت امام کاظم؏ میفرمایند🌱 "دلِ مومن از کـعبه بالاتر است" هر دلی که حامل محبت امیرالمومنین؏است حُـرمتش از کـعبه بالاتر است! پس ما که در مملکت شیعی زندگی میکنیم از چپ و راست در اطراف ما کـعبه است...! خیلی باید مراقب باشیم دلهای اینان را نشکنیم ، آبروی مومن را نبریم خدایی نکرده ، شکستن باعث ظلمت و بیچارگی انسان میشود و با این کارها انسان عاقبت بخیر نمیشود. ★ به «تــمـــدن ســـازان نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314
دلتنگی‌مـٰان‌تَمـٰام‌نمی‌شود…! مگرچگونہ‌رفتہ‌ای؟( 💔
🕊 آدم‌ها سہ دستہ‌اند؛ خام، پختہ و سوختہ.. خام کہ هیچ! پختہ هم عقل معیشت دارند و دنبال کار و زندگے حلال هستند! سوختہ‌ها عاشق‌اند. چیزهاے بالاترے مےبینند و مےسوزند توے همان عشق! 🌱 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ زینب سادات به یاد آورد: از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد. بابا مهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد. حسی فراتر از تمام حس های خوبی که تجربه کرده بود. کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست. به زینب سادات گفت: خیلی بزرگ و خانم شدی. زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت: ضمانتش میکنی؟ ارمیا گفت: همونجور که تو من رو ضمانت کردی. سیدمهدی گفت: سه تا شرط دارم. ارمیا گفت: همش قبول. آیه گفت: شرط ها رو نمیخواید بدونید؟ ارمیا با همان لبخند گفت: همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود. سیدمهدی لبخند زد: تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من. ارمیا گفت: الان هم من تضمین میکنم که امانت دار خوبی برای امانتی تو و من هستش. آیه گفت: ایلیا چی؟ ارمیا گفت: حواسم بهش هست. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت: خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینِ که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست. دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.ارمیا گفت: دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. ایمان، اخلاق، محبت! تو باعث شدی من خوشبخت ترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما همیشه کنارت هستیم. زینب سادات گفت: به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟ ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت: همونی که امشب میاد. و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد. تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد: اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه. سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانی اش را بوسید و او را در آغوش کشید. همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود. زینبش را بوسید و گفت: یادگار برادرم! هم سید محمد از روی چادر، سر دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟منی که به سیدمهدی و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند! در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻