یه سوال:🤔
وقتی که خطبه عقد میخونن😊
چند بار عاقد میخواد از عروس «بله» بگیره،
میگن:عروس رفته گل بچینه💐
چرا باید از همون آغاز زندگی و پیمان زناشویی دروغ گفته بشه؟😶
حالا هرچند مصلحتی و بر روی رسوم!😒
چرا این دروغ گفتن رو رسم و رسوم کنیم و به نسل های آینده منتقل کنیم؟
عـــ💍ــروس و دومــ👨🏻ـــاد که سر سفره عقد قرآن به دست نشستن📖
تو یکی از مکان هایی که خطبه عقد جاری میشد…
عاقد وقتی که می خواست از عروس «بله» بگیره…
👈گفتن: عروس خانم داره سوره نور میخونه😍
واقعا هم سوره نور رو داشتن عروس و دوماد میخوندن☺️
⚠️ چرا این روش رو الگو و نمونه قرار نمیدیم؟
⚠️ چه مانعی داره که موقع عقد به عروس خانم و آقا دوماد بگن قرآن بخونن که اگه عاقد خواست «بله» بگیره
بگن عروس خانم مشغول خواندن قرآن هست؟😉
💟 زمانی که خدا باهاش صحبت میکنه و بهش سفارش میکنه.
سوره کوثر = سوره حضرت زهرا(س)
سوره یاسین = قلب قرآن
آیة الکرسی = سید آیات قرآن
سوره الرحمن = عروس قرآن
یا بگن عروس داره برای سلامتی امام زمان(عج) صلوات میفرسته📿
تا همه صلوات بفرستند و فضامتبرک بشه به نام خاتم الانبیاء محمد مصطفی(ص)😌
اونایی که موافق هستن این پیام به بستگان و دوستانشون پیشنهاد بدن😊✌️
تا عادتهای بی فایده به عادتهای بافایده و قرانی عوض بشه.😉
زندگــــی هاتون مهـــــدوے و اهل بیت پسند
همراه حــــب فاطمی و عشــــق علوی
#نشر_حد_اکثری ♻️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
.
.
اونایے کہ حس شهادت دارن،
بےدلیل نیستـا!
خدا یہ گوشہ از سرنوشتتون
براتون شهادتتَ رو نوشته، ولے..
اون دیگه با توعه که
چجوری بهش برسے
یا ڪِے بهش برسے..! (:
.
#طعمپرواز 🌿-
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_نود_و_سوم
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی
سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می
کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟
تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصال برا چی جلو رفتی و با اون صحبت
کردی؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر
میفته
سری به عالمت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سالمتی سمانه است
عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت:
ــ سالمتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم،
من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده
همین روزا بسته میشه.
سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی
انداخت و گفت:
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل
****
سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به
سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به عالمت تائید
تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و
گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت
میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی
رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی
بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم
ب*و*سه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی
پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به
چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن
دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود
احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا
االن به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل نامردی می کند.
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل
کمیل کالفه رو به یاسر گفت:
ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم
ــ آره خودم گفتم
ــ پس االن چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟
ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط
قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما االن بریم به خانوادت
بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا
چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم.
کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد.
ــ کمیل االن مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو
تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو
نمیخواستی؟
ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه
یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت:
ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،االنم پاشو یه خورده به خودت
برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.
کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل
گرفت و ناخوداگاه لبخندی...
#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_نود_و_چهارم
بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی
دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟
میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند.
ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ هیچی
ــ باشه من هم باور کردم
کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت.
ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم
ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش
کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
ــ چی شده؟
ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته
کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد:
ــ چی میگی یاسر
یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل
همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف
خونتون کشیک میدن
کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی
وتالش،تیمور به زنده بودنش شک کند.
یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ یه چیز دیگه داداش
ــ باز چی هست؟
ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که
ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.
کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید:
ــ دیگه دارم کم میارم
یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد.
در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش
را به بیرون دوخت.
"همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را
دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره
آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از
دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکالت حل می شوند و سمانه را خواهد
داشت،به خود دلداری می داد".
با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را
باال آورد.
یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد.
کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست
و سپس صدایش به گوش رسید:
ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم
حقته که االن کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی.
یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و
سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی.
فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست.
یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل
کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام
اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز
است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز االن سکته میکنی
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ
آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را
چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی
دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل
گذاشت و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی
آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود.
#ارسالی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314