فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مثل پدر | ماجرای کودکی که در نماز به #حاج_قاسم گُل میدهد.
🎙توضیحات و روایتگری #حاج_حسین_یکتا درباره ویدئویی که در ایام شهادت سردار سلیمانی خیلی دست به دست شد.
#به_شدت_پیشنهاد_دانلود
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم 🧡
خضوع فرمانده عالی رتبه ایران در برابر یک سرباز!👌🏻
حقیقتا که شهادت هنر مردان خدا بود❤️
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#آرامشانھ
حـآل ِشیریـن ِزیارتنامـهخواندندرحـرم
میکشاندسوےمشهـدعاقبـتفرهـآدرا...
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
برای سلامتی رهبرمون همین الان 5 تا صلوات بفرستین ☺️😍😉
🌿محمدرضا در حرف هایش روی دو چیز خیلی تأکید میکرد؛
پیروی از حضرت آقا ؛ بزرگترین بحثش ولایت فقیه بود و با هیچ کس شوخی نداشت و جزو خطوط قرمزش محسوب؛میشد.
🌱میگفت: حضرت آقا، علی زمانه است و ولی امر ماست و هر چه میگوید ما باید بگوییم چشم، بیانات آقا را قشنگ گوش میداد و دقت میکرد.
💭 یادم هست یک بار آقا گفته بودند ما به سوریه کمـک میکنیم محمـد رضا در مـورد ایـن صحبت میگفـت آقا نگفتند کمک نظامی یا کمک انسانی، پس وقتی حضـرت آقا گفته کمک میکنیـم، وظیفه ماست که به عنـوان انسان برویم و کمک کنیم.
🕊چون آقا مطلق بیان کرده و هیچ قیدی و بندی نیاورده است؛ پس من که آموزش دیدهام و خیلی چیزها را بلدم باید بروم و کمک کنم.
🌹دوم به #حجاب خانمها تاکید داشت و میگفت حجاب تنها ارثیهای است که از #حضرت_زهرا (س) برای خانمها به ارث مانده که باید حفظش کنند.
📜🌸 به نقل از مادر
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#آموزش_بستن_روسری #شیکپوشباشیم ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃 @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘حاج اسماعیل قاآنی دقیقا در مسیر حاج قاسم حرکت میکند...
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
•°دخترآن تمدن سآز °•
📸 تصویر دیده نشده از شهید سلیمانی در بیت الزهرا کرمان ♥️
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
•° دخترآن تمدن سآز °•
#نگاهحرام🔥
ببین داداشی...
من شخصا به شدت معتقدم خدا خیلی آنلاینه و خدا خیلی سریع واکنش احساسی نشون میده....
یعنی اگه به دختری نگاه بد کنی یهو یه برکت و توفیقی از زندگیت کسر میشه...
این اتفاق صد در صد هستش و قطعا رخ میده.
ولی اگه مراقب خودت باشی یهو یه اتفاق خوشگل و نیک برات میوفته که به شکل روزی وارد زندگیت میشه..
روزی فقط پول نیست داداشم..
نه...
روزی میتونه این باشه که شبت آروم باشه و با لبخند بخوابی...
روزی میتونه این باشه که خدا دل بقیه رو برات نرم میکنه...
روزی میتونه این باشه که یه سری اتفاقات بد ازت دور میشه...
روزی میتونه این باشه که آدما ناخوداگاه دوست دارن...
میبینی...
روزی ایناست...
پس اگه میخوای روزی و توفیق و برکت زندگیت زیاد بشه و خدا اساسی بهت حال بده...خیلی مراقب خودت باش داداشی...
اگه کج بری یهو میبینی برکت و خوشمزگی زندگیت از بین میره ها...
چون خدا خیلی واکنش گراست...
ممکنه یهو برکت ازت دور بشه و یکی بهت بدبین بشه یا یه اتفاق خوشمزه ای که قرار بود روزیت بشه الان ازت دور بشه...
داداش گلم...
کنترل نکردن نگاه قطعا اثرشو میذاره.
گاهی یه نگاه برکت رو از زندگیت میبره.
خدا خیلی واکنشیه.
خیلی...
هرگز فکر نکن خدا یه جهان خلق کرده و بعد رفته یه گوشه نشسته و داره فقط نگاه میکنه...
نه !
هرگز !
خدا خیلی آنلاینه...
به شدت واکنشیه...
هیچ چیزی پیش خدا گم نمیشه...
#خودسازی
#دینداری
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر
کوچیک خدا باش❤️
استاد پناهیان
#خودسازی
#دینداری
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
#ازدواج
#همسرداری
🔴 اگه خواستگار کم داشتی یا نداشتی نگو: «شانس» ندارم!!
✔️←شانس یه کلمه ی بی معنیه!!
🌐 هیچ چیزی توی این عالم تصادفی و شانسی نیست! دنیا یه کارگردانِ کار بلدِ حرفه ایِ مهربونِ حکیم داره 😌
💖 توی اتفاقات و ابتلائات زندگی باید به این کارگردان اعتماد کرد!😊
#خودسازی❣
#دینداری
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
باید احتیاط کرد! .mp3
5.48M
💥#تلنگر
فرزندم، همسرم، رفیقم و ...
به گناهانی مبتلاست، که میدانم او را به ناکجاآباد میکشاند...
✦وظیفهی من در چنین مواقعی چیست؟
✦چگونه باید او را از این گناه بازدارم؟
#خودسازی❣
#دینداری
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_چهارم
_سلام آقا .وقتتون بخیر یک اتاق به نام شمس رزرو کرده بودم
_سلام .ممنونم.به هتل خوش اومدید .بله چند لحظه تامل بفرمایید
_ممنونم
نگاهم را به کیان دوختم.
_بفرمایید آقا اتاق ۳۱۳ رو آماده کردند
کیان کارت اتاق را گرفت
_ممنونم آقا
_خواهش میکنم.شما بفرمایید طبقه سوم من میگم وسایلتون رو بیارند
_ممنون آقا نیازی نیست خودمون میبریم .فقط لطفا سفارش بدید نهار رو به اتاق بیارند
_بله چشم الساعه
کیان به سمتم آمد و چمدان را به دست گرفت .
باهم وارد آسانسور شدیم.
با توقف اسانسور کیان در را باز کرد
_برو عزیزم
اول من و سپس خودش از اتاقک اسانسور خارج شد .
نگاهی به درها انداختم .شماره ۳۱۳ را پیدا کردم
_کیانم اتاقمون اینجاست.
در اتاق را باز کرد و طبق معمول اول من وارد شدم و بعد او .
اتاق بزرگی که زیبایی خاصی داشت .
یک تخت دونفره با روتختی بسیار زیبایی وسط اتاق بود .
دو پنجره بزدگ با پرده های سفید و طلایی خودنمایی میکرد.
به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم .
از خوشی فریاد زدم
_واااااای حرم از اینجا دیده میشه .
کیان با لبخند نزدیکم ایستاد
_فدات بشم من .کم مونده بود منو سکته بدی با این صدای ذوق زده ات.
نمکین خندیدم
_دور از جونت عزیزترینم.ممنونم که ماه عسل منو آوردی اینجا .هرجای دنیا که میرفتم فکر نکنم به این اندازه منو به وجد بیاره و آرامش به وجودم تزریق کنه .
_خداروشکر که راضی هستی عزیزم..روژان جانم تا غذا رو بیارن من یه دوش بگیرم
_باشه عزیزم برو منم لباس ها رو تو کمد مرتب میکنم
کیان دستم را بوسید
_خودتو خسته نکن .یکم استراحت کن
_چشم
_چشمت بی گناه عزیزم.
کیان به حمام رفت و من لباسهایمان را در کمد ها جابه جا کردم .
روی مبل نشستم و به گنبد طلایی حرم چشم دوختم .
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_پنجم
بیرون آمدن کیان از حمام همزمان شد با زنگ واحد اتاق.
خدمتکار سفارش غذا را به دست کیان داد و رفت.
نهار را با شوخی و خنده خوردیم و بعد از کمی استراحت آماده رفتن به بازار و حرم شدیم.
روبه روی آینه ایستاده بودم که کیان چادرم را روی سرم انداخت
_هیچ وقت بهت نگفتم ولی از وقتی فهمیدم بهت دل باختم دعا کردم یک روزی چادر سرت بزاری و حجابت رو برتر کنی .
با لبخند در آینه به چشمانش،چشم دوختم.او هم لبخندی زد و ادامه داد
_میدونم ممکنه واست سخت باشه .تو سرما و گرما چادر سر بزاری ولی در عوض این حجاب تو رو از نگاههای بد حفظ میکنه .
دیگه کسی به خودش جرات نمیده که چشم بد روی شما داشته باشه.
میدونی چادر یک امانته از مادرمون حضرت فاطمه س اگه فکر میکنی نمیتونی امانت دار خوبی باشی و حرمتش رو نگهداری،از همین الان بزارش کنار .درسته که من از چادری شدنت بیش از تصورت خوشحالم ولی نمیخوام بخاطر من چادر سر بزاری و بعد خسته بشی.
به سمتش برگشتم و همانطور که آهسته لب میزدم ،دستش را گرفتم
_من چادر رو به چنددلیل محکم میپوشم
اول اینکه پوشیدن چادرم، یک نذر بین من و خداسا.
دوم اینکه از صمیم قلب حجاب و علی الخصوص چادر رو دوست دارم
سومی هم اینکه من الان باشنیدن حرفهای تو بیشتر عاشق چادر شدم و قول میدم تا وقتی زنده ام امانت دار خوبی باشم
_ممنونم ازت عزیزترینم.حاضری بریم؟
_آره بریم
هردو دوشادوش هم از هتل خارج شدیم و پیاده به سمت بازار رضا به راه افتادیم. در طول مسیر کیان از بچگی هایش گفت و من در دل قربان شیرین بانی هایش شدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_ششم
واردبازار شدیم .زرق و برق بازار مرا به وجد آورده بود .بازار پر از زائرانی بود که برای خرید سوغاتی به آنجا آمده بودند با دیدن اولین مغازه مواد خوراکی دست کیان را کشیدم و به آن سمت بردم.
انواع آلوچه و لواشک در رنگ ها و مزه های مختلف باعث شده با ولع به همه چشم بدوزم .کیان هم با لبخند و گاهی خنده به علاقه وافر من به ترشیجات می خندید و هربار که دست روی خوراکی میگذاشتم مقداری از آن را میخرید .
وقتی میخواستیم از مغازه خارج شویم تازه چشمم به حجم خریدهایمان افتاد .شس نوع لواشو .شس نوع آلوچه ،نخود و کشمش، زغفران،نبات حتی ادویه .
با چشمانی گرد شده رو به کیان کردم
_چرا کل مغازه رو خریدی،
_فکر کنم یه خانمی منو اشتباهی با همسرش اشتباه گرفته بود و این همه خرید رو سفارش داد.
با حرص گفتم
_بی خود کردند خودم چشم کسی رو که به آقامون چشم داشته باشه رو از کاسه در میارم .اصلا نگران نباش.
صدای خنده اش بلند شد
_قربون حسادت کردنت برم من .بیا عزیزم بریم بقیه بازار رو هم ببینیم و اگه باز هم خریدی داشتی انجام بدیم.
دست در دست هم به سمت مغازه هلی دیگر رفتیم و سوغاتی خریدیم.
برای زهرا چادر،برای کمیل و روهام پیراهن .برای پدر ها هم عطر و برای مادرها ظروف مسی خریدیم.
خوشحال از دیدن خریدهایمان باهم از بازار رضا خارج شدیم .چون بردن وسایل به داخل حرم ممنوع بود همه را به دفتر امانات سپردیم و خود وارد حرم شدیم.دوباره چشم دوختم به گنبد طلایی که عجیب خودنمایی میکرد.
نزدیک اذان مغرب بود خادمین در حال پخش کردن فرش ها در صحن بودند .به زوج های جوانی که کنارهم نشسته و مشغول زیارت نامه خواندن بودند نگاه کردم .
آهسته رو به کیان گفتم
_یعنی میشه یک روزی ماهم با بچه هامون بیایم حرم
روی فرش پهن شده نشستیم .حاد هردو چشممان به گنبد بود
_ان شاءالله .قول میدم دفعه بعد با فرزندمون بیایم حرم .چطوره مامان خانم
چه قول هایی که فرصت نشد به آن عمل کنیم و داغش تا ابد بر دلمان ماند.
در سجدههایش از خدا پرواز میخواست
در جانمازش ردّ چشمان ترم بود
راضی شدم راهی شود...از من بِبُرد
راضی شدم... با این که نیم دیگرم بود
&ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غــربٺٺـــ دلـہایمان را غریـبـــ
ڪرده اسٺ۰
آنـقدر غـریبـــ ڪہ از حـال دنـیا دلسیــریم..
و فقـط بہ شــوق آن روز
ڪہ بـرایـتـــ حــرم مےســازیم زنـده
مــاندهایمــ۰
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
#من_امام_حسنی_ام💚
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
^-^ دخترآن تمدن سآز ^-^