~🕊
🌿#ڪݪام_شـھید💌
این دنیا با تمام زیبایۍها
و انسانهاۍخوب و نیکوۍ آن
محݪِ گذر است نه وقوف و ماندن..!
#شهید_رسول_خلیلی♥️🕊
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314 .
مشترڪگرامے..!
شمابیشاز٨٠ درصداز ،
حجمبستہۍِیڪماههمهمانےِ ؛ خُدارااستفادهڪردهاید..!
وعباداتشماڪمتراز۳روزدیگر ؛
بانرخعادۍمحاسبہخواهدشد˘˘🙂🚶🏼♀
تلنگر#
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تلنگرانہ
شیطونـه ڪنارِ گوشت زمزمه میڪنه:
تا جوونۍاز زندگیـت لذت ببر...
هر جور ڪه میشه خوش بگذرون🙄
اماتو حواسـت باشه،
نڪنه خوش گذرونیت به قیمتِ
شڪســـــتنِ دل امام زمانمون باشه..☝️🏻💔
#اللهمعجللولیکالفرج
#دلآقــا′🌿
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تلنگر
اینکه فقط بدونی گناهت بده و عواقبش رو بدونی کافی نیست باید تلاش کنی و در عمل ثابت کنی که نمیخای این گناه رو انجام بدی✌️
#خواستن_توانستن_است
シ︎ ❥︎ @yazainab314
انقلابیمثبت،
حتیاگرهیچکارههمباشد،
خودشرامسئولترینافرادمیداندو
واردِمیدانمیشود'!🌿✌️🏽
[امامخامنہای]
シ︎ ❥︎ @yazainab314
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
°
•
#به_وقت_نماز✨
گوش بده به بانگ اذان👂🏻
میبینی چقدر دلنشینه رفیق جآن؟!😉
بریم که خدا جون داره صدامون میزنه 😍
بریم که لبریز بشیم از عشق خدا 💚
التماس دعای فرج و سلامتی یوسف زهرا |عج| و در آخر هم برای ما 🤩
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
767K
#شهیدانه🥀🍂
تازه از جبهه آمده بود ، نیمه شب برای خوردن آب بیدار شدم و دیدم ابراهیم روی فرش خوابیده با وجودی که تشک در کنارش بود !
صدایش کردم و گفتم ، داداش جونم چرا روی فرش خوابیدی؟ ، توی این هوا سرما میخوری ، پاشو روی تشک بخواب .
اول گفت چیزی نیست ولی وقتی اصرار مرا دید گفت ،
الان بچهها توی گیلانغرب توی اون هوای سرد دارند سختی می کشن ، دوست دارم یک کمی از سختی آنجا رو حس کنم.....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام بر ابراهیم 2
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ‹☁️✨›
⛱⃟💛¦⇢
🌸⃟اللّٰھـُــم؏جِّللِوَلیڪَالفَرَج
シ︎ ❥︎ @yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
به نام خدای ذوالفقار 🥀 📞 الو؟! به گوشید رفقآ؟! یه سلام صمیمانه از طرف ما به شما ✨ نماز و روزه هاتون
شرکت کننده شماره 3⃣3⃣
#مسابقه_رمضانی 🌙
رضوان اکبری 🌿
シ︎ ❥︎ @yazainab314
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صد_و_نود_و_هشت
با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون .
_نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم.
+همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی
_امیدوارم
+حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟
_اره
+اگه شهید شه چی؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی،
چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم.
ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد .
منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد
_چیشد؟کی بود؟
+بابات
_چی میگه؟
+انگار حالش خوب نبود یه جوری بود
گفت چرا نمیاین ؟
_چرا نمیایم؟
+اره
_یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟
+اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم
_وا چرا انقدر عجیب شده
+نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد
_یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده
+اره بریم
یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار تنگ مشکی پوشیدم .به خودم عطر زدم و چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم. ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین.
هوا بارون عجیبی گرفته بود .با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود
بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود.
با عجله روندم تا خونه ی بابا.با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود .
استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟
_ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟
+نه ولی انگار عصبی بود
_وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
+اره منم استرس گرفتم
_این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه
دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شدانقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم .نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه .تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود .بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم.
همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود
راه لعنتی کش اومده بود.هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم. زیر بارون خیس خیس شده بودم .خودمو رسوندم دم خونه .کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود.هیچ اختیاری رو خودم نداشتم.اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونم و بریدن
نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم در خونه رو با دستم هول دادم و رفتم تو.یه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رو مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن.بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من.اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود.چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت .دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن همه وجودم و شنیدم.نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا
چشامو بستم و به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین.توان بلند کردن خودم و از روی زمین نداشتم .چادرمو کشیدم رو سرم و با تمام وجودم زار زدم.
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم .زمان واسه من متوقف شده بود.
همه چی از این بعد ثابت بود و تکراری.
همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود
من همه ی وجودمو از دست داده بودم .
روحمو از دست دادم.همه ی زندگیم رو از دست دادم. من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم.من دو دستی همه ی وجودم و هدیه کرده بودم!