✍🏻 واکسن برکت؛ برکت یافت...
#طراحی_رهبرانه 👨🏻💻
#پروفایل 🌹
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
••
به ایام « رتبه کنکور یه چیز شخصیه » نزدیک میشویم😐🤦🏽♂😂
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
⛔️ #بایدها_و_نباید_های_رفاقت 😑 از دماغ فیل افتاده ها! (۲) گفتیم که غرور بی جا و منفعل بودن در رفاقت
⛔️ #بایدها_و_نباید_های_رفاقت
😑 از دماغ فیل افتاده ها! (۳)
بعضی که کمی سرشان در کتاب بوده باشد، ممکن است سریع دست به توجیه بزنند که ما سمت کسی نمی رویم و اگر هم کدورتی پیش آمد، برای آشتی جلو نمی آییم، چرا که میخواهیم وقارمان حفظ شود و در روایت هم گفته شده که مومن باوقار است!
اما باید گفت پدرجان، وقار فرق دارد با نخوت و تکبر و باید بیشتر مطالعه کنی! همین قدر بدان و بفهم که وقار یعنی با کسی که متکبر است، خاکی نباشی و تواضع نکنی و عزت نفس خود را حفظ کنی، اما متکبر آن کسی است که با همه این گونه است. هیچ کس را آدم حساب نمی کند. اما خبر ندارد که خدا هم او را آدم حساب نمی کند.
هرچقدر با آن ها که غروری ندارند و متواضع هستند، خاکی و با تواضع باشی، محبوب تر و بزرگتر هستی.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
#تلنگر✋🏼
گـردوغباردلتروکناربزن
تاحضورخداروتوزندگیتببینـے
مشکلازمنبعنیست،
مشکلازقلـبماسترفیق 💔(:
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تݪـنگر⚠️💡
تا حالا به مُردَنتـون فڪر ڪردین؟!
چنـد دقیـقہ فڪر ڪنیم...
خُـب چے داریـم؟!
#اعمالمون طورے هست که شرمنده نشیم؟؟
رفیـق. هیچڪس نمیـدونہ ۱۰ دقیقہ بعـد
زندهس یـا نھ!
حالا ڪہ هستیم #خـوب باشیـم
دیگھ دروغ نگیـم، دیگہ دل نشڪنیم...
# امام زمـان ُدیگھ تنہـا نذاریـم💔:)
#گنـاه نڪنیم🚫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
『🙃🌾』
اگـࢪمیخواهےمحبوبخداشوی
گمنامباش؛
ڪارڪنبرایخدا،
نَہبرایمعروفیت!🖐🏼
#شهیدعلیتجلایی🌿
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#شهیدانه
گفـت:بازم شهیـدآوردن؟🤨
یہ مشـت استخون؟
شـب خـواب دید تو یہ باتلاقہ!!😣
دستـےاو را گرفـت...✨
گفـت ڪـے هستـے؟🧐
گفـت:"مـن همـون یہ مشـت استخونم...!"🙂
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
در هیاهوے این شهرِ آلوده هوا !
که نه دستت به #مشـــــهد میرسد
نه به #کـــــربلا
نه به #نـــــجف
و نه حتے به قم !
دنج ترین جا
براے پر کردن خلا قلبت❤️
همیـن جاست ..
جایے کنار #شـــــهدا ..
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_نه
#از_روزی_که_رفتی
خودش کمکم کرد... راه رو نشونم داد
راه رو برام باز کرد...روزی که اینکوچولو
به دنیا اومد، من اونجا بودم!
همهی آرزوم این بود که پدر این دختر
باشم! آرزوم بود بغلش کنم و عطر تنشو
به جون بکشم! حس خوبیه که یه موجود
کوچولو مال تو باشه... که تو آغوشت قد
بکشه!
حالا که بغلش کردم، حالا که حسش کردم
میفهمم چیزی که من خیال میکردم خیلی
خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم! تا
ابد حسرت پدر شدن با منه... حسرت
پدری کردن برای این دختر با منمیمونه.
من از شما بهخاطر زیبایی یا پولتون
خواستگاری نکردم! حقیقتش اینه که
هنوز چهرهی شما رو دقیق ندیدم! شما
همیشه برای من با این چادر مشکی
هستید.
اوایل که شما اجازه نمیدادید کسی
نگاهش بهتون بیفته، الان خودم نمیخوام
و به خودم این اجازه رو نمیدم که پا به
حریم سید مهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم بهخاطر
ایمانتون، اعتقاداتتون، بهخاطرنجابتتون!
روزی که این کوچولو به دنیا اومد،
مادرشوهرتون اومد سراغم. اگه ایشون
نمی اومدن من هرگز جرات این کار رو
نداشتم... شماکجاومن کجا.
ِ
من لایق پدراین دختر شدن نیستم،لایق
همسرشماشون نیستم خودم اینومیدونم!
اما اجازه شو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد. اگه قبولم
کنید تا آخر عمر باید سجده ی شکر کنم
بهخاطر داشتنتون! اگه قبولم نکنید، بازم
منتظر میمونم.
هفته ی دیگه دوباره میرم سوریه! هربار
که برگردم، میام به امید شنیدن جواب
مثبت شما.
ارمیا دوباره زینب را بوسید و به سمت
آیه گرفت دخترکِ کوچک دلنشینرا...
وقتی خواست برخیزد و برود آیه گفت:
_زینب... زینب سادات، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد، سر تکان داد و رفت... آیه
ندید؛ نه آن لبخند را، نه سر تکان دادن
را... تمام مدت نگاهش به عکس حکشده
روی سنگ قبرمردش بود..ـ
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_پنجاه
#از_روزی_که_رفتی
رها کنارش نشست. صدرا به دنبال ارمیا
رفت. مهدی در آغوش پدر خواب بود.
رها: چرا بهش یه فرصت نمیدی؟
آیه: هنوز دلم با مهدیه، چطور میتونم به
کسی فرصت بدم؟
رها: بهش فکر میکنی؟
آیه: شاید یه روزی؛ شاید...
صدرا به دنبال ارمیا میدوید:
_ارمیا... ارمیا صبرکن!
ارمیا ایستاد و به عقب نگاه کرد:
تو اینجا چیکار میکنی؟
صدرا: من و رها پشت سرآیه خانم
ایستاده بودیم، واقعا ما رو ندیدی؟
ارمیا: نه... واقعا ندیدمتون! چطوری؟
خوشحالم که دیدمت!
صدرا: باهات کار دارم!
ارمیا: اگه از دستم بر بیاد حتما!
صدرا: چطور از جنس آیه شدی؟ چطور
از جنس سید مهدی شدی؟
ارمیا: کار سختی نیست، دلتو صاف کن و
یاعلی بگو و برو دنبال دلت؛ خدا خودش
راهو نشونت میده!
صدرا: میخوام از جنس رها بشم، اما آیه
ای ندارم که منو رها کنه!
ارمیا: سید مهدی رو که داری، برو دنبال
سید مهدی... اون خوب بلده!
صدرا: چطور برم دنبال سید مهدی؟
ارمیا: ازش بخواه، تو بخواه اون میاد!
ارمیا که رفت، صدرا به راهی که رفته
بود خیره ماند."از سید بخواهم؟چگونه؟"
************************
زینب از روی تاب به زمین افتاد...
گریه اش گرفت... از تاب دور شد و زد
زیر گریه!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻