🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_هفت
زینب سادات بود و غِم نبوِد پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدرشده ی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفته اش!
زینب ساداتی که کسی اشک های دلتنگی اش را ندید. زینب ساداتی که کسی بی کسی هایش را ندید. زینب ساداتی که با همه ی پدر بودن های ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت.
زینب ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدی اش او را بغل کند. بابا مهدی اش او را نوازش
کند. اصلا بابا مهدی اش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هر چه باشد فقط باشد... سخت بود و هر چه بیشتر فهمید، سخت تر شد. سخت بود و آیه سختی های دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید. آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت: کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها!کاش تو بودی سید!تو بودی، زینبم ته تِه چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود.
من نتونستم جای خالیتو پر کنم. اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشن.
مثل جای خالی تو که نه با من پر شد، نه با سهمیه ی خانواده شهید پر شد ، نه با حقوقت. جای خالی پدرانه هات رو هیچ کس و هیچ چیزی
نمیکنه.
مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت: قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازه ی
خواستگاری میدی؟
زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد. آیه مداخله کرد: یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. انشاالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده.
مریم ان شاءالله گفت و صورت زینب را بوسید.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_هشت
زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروک ها، نگاه بدون برق، همین خستگی های مریم او را میترساند. نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟ او بزرگ شده ی دست آیه و ارمیا بود. ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت.
*****************************
این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنت هایش.
هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد. آیه خسته و کلافه به خانه رسید. زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد.
آستین های بالا زده ی پدر، آیه را شرمنده کرد. از حاج علی شرمنده بود.
سن و سالی از او گذشته بود.انجام کارهای ارمیا از توان او خارج بود اما هنوز هم در نبود آیه، حاج علی پدری میکرد برای پسری که پدر ندیده بود و پدری که ارمیا را پسری میدید که هیچ وقت بزرگ شدنش را ندید.آیه آن شب شوم را به یاد آورد. همان شبی که همسرش را زمین گیر کرد.
پر شده بود از بیماران گلوله باران و آیه فکر کرد همان شبی که بیمارستان ((به کدامین گناه؟))
آن شب و آن خودرو، آن شب و آن موتور سوار، آن شب و تمام گلوله های نشسته در تن ارمیایش!آن شب و دیده ها و ندیده هایش. آن شب و حاج علی سراسیمه، فخر السادات بیتاب، سیدمحمِد عاجز شده...
شبی که آیه و زینب سادات و ارمیا، مسیح و مریم، همگی در اتاق عمل بودند. ماشینی که وقتی محمدصادق آن را دید بر زمین افتاد. ایلیا شوک زده شد، رضا و جواد گریه میکردند. وای از آن شبی که همه را به مشهد کشاند. آیه چهار گلوله در تن، زینب دو گلوله در کتف و پهلو، مریم یک ......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_نه
گلوله در شانه اش، مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود.
آیه بعد از بهوش آمدنش، سراغ امانت سیدمهدی را گرفت.
ِ فخر السادات بالای سرزینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی ویلچر به دیدِن دخترکش برد. آیه دست های دخترکش را بویید و بوسید.
زینبش تحت تاثیر آرامبخش ها هنوز خواب بود. به سراغ ارمیا رفتند.
بخش مراقبت های ویژه دِل سفرش، روی آیه را لرزاند. همسرش، همتخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهره اش میبارید. آیه بغض کرد: محمد!ارمیا چرا اینجوریه؟
بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و زهرا خانوم، به سرعت بلند شد: تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟باید استراحت کنی!
آیه اشک چشمانش را پاک کرد: ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو بگو!
سید محمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش را بالا گرفت و پوفی کرد: چی بگم من؟از خدا بی خبرا ماشین رو آبکش
کردن! پلیس دنبالشونه آیه میان حرفش آمد: ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم!باز چه خاکی
توی سرم شده؟باز چی شده؟
آیه هق هقش بالا گرفت. سید محمد کلافه تر شد: ده تا گلوله از تنش در آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و در آوردنش ریسک بزرگیه.
آیه نگاه اشک الودش را به همسرش دوخت
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
سیرتِآلعلۍباسرنوشتـــــِکربلاستـ؛
هرزماناز ما،یکۍصورتنماداردحسین...
#شهریار
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
امشب، ساعت⏰
رسمی کشور🇮🇷 تغییر میکند و یک ساعت به عقب کشیده میشود.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#دعا 🌸✨
✨خدایا فردایی بهتر برای ما رقم بزن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا ظهور امام زمان (عج)را نزدیک تر بفرما🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا شب مارا آرام و بی دردسر رقم بزن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا این بیماری منحوس را از کشور ما بیرون کن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا همه مریض های دنیا را شفا بده🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا آرزو های همه مارا برآورده کن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
🌙التماس دعا مارو از دعای خیرتان فراموش نکنید✨
🌙گروه فرهنگی و اجتماعی تمدن سازان نسل ظهور ✨
نظری وسخنی اعتقادی ، پیشنهادی دارید ؟!
ما در خدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16313868595008
#شبتون_بخیر 🌚
@yazainab314
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدمهدی محسنی رعد
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
🕊⃝⃡♡ تمدن سازان نسل ظهور 🕊⃝⃡♡
https://eitaa.com/yazainab314
زیاد مون کنید 😊❤️
به نام او ...
به نام او که تو را آفرید ...
به نام او که من را آفرید ...
به نام او که ما را آفرید ...
به نام او که با عشق، عشق را آفرید ...
به نام او که عاشقانه به ما عشق میورزد ...
به نام او که خالصانه من و تو را دوست دارد بدون هیچ منتی ...
خلاصه که اول تا آخر هر کاری به نام نامی او ...
#خودمون_نوشت 🍃
#نورا 🍂
#تمدن_سازان_نسل_ظهور ☂
کپی با ذکر نام نویسنده و نام منبع مجاز ✅
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
#سلام_امام_زمانم ♥️🖤
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘😍
سلامی از#چشمانی منتظر به زهرایی ترین یوسف 😔
سلامی از من که تنهاترینم به تو که #مولای منی
دردم را میدانی😇
#اندوهم را میبینی
دلواپسی ام را شاهدی
صدایم را میشنوی😭
و
دعایم میکنی...🤲
در افق آرزوهایم
تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج»را میبینم...
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#سلام_امام_زمانم ♥️🖤 ⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘😍 سلامی از#
سلام بر صاحبِ زمانِ قدیم و جدیدِ عالَم
#ایهاالعزیز🍃