هر کدام دوست داشتید تو قنوت بگید نخواستید هیچی نگید کلا بدون قنوت بخونید. ولی خب اثرات داره ها😉
اینکه در قنوت ذکرها ترتیبشان بهم بخوره هم موردی نداره.
خدا مهربونتر از این حرفهاست. همینکه از خواب ناز زدید خریدتون. دیگه نمیگه چرا اول اونو خوندی چرا کم خوندی . 😍
فقط مداومت داشته باشید بر نماز شب. هرچند کم .
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#خاطره...💌
🍃📝بادمـــــ😅ـــجان کبابی
موقعی که داشت میرفت، پدرش یک اسکناس صد دلاری داد. خیلی ذوق کرد😊😊😊 آن را بوسید و در جیبش گذاشت. وقتی در سوریه بود آن را خرج نکرد. تا این که در بازار حلب یک گونی بادمجان خرید😳😳😳
آنها را بین همرزمانش تقسیم کرد تا هرکس هرچه دلش خواست با آن غذایی درست کند، خودش بادمجان کبابی درست کرد.
این کارش تعجببرانگیز بود، چون به شدت از بادمجان متنفر😒😒😒 بود و به هیچ عنوان به غذایی که در آن بادمجان بود لب نمیزد.
#نقل_شده_از_مادر_بزرگوار_شهید
🌸خـــاطـــرات ابـــووصـــال
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مهربونی رنگای مختلفی داره،
صداهای مختلفی داره،
حتی طعمهای مختلفی داره!
مهربونی محدودیت نداره....
➕هر قلب مهربونی میتونه از اهالی #محله_مهربون باشه...
#پویش_مردمی_محله_مهربون
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🕊💦تو اهل آسمان بودی
که چند صباحی مهمان زمین شدی
اما در زمین هم آسمانی
زندگی کردی ؛
و اسیر این دنیا نشدی
همین بود که حالا
باز هم در آسمانی
#شهید آسمانی !
اما ما اسیر دنیاییم
در زمین ؛ دست ما را هم بگیر
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#شهیدانه🍃
برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم، #شهید_تورجی_زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا، هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر
راوی
همرزم شهید تورجی زاده
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#به_وقت_رمان
از امروز به بعد رمان پلاک پنهان گذاشته میشود
#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_اول
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای
به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند
دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به
اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به
خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به
گوشِ سمانه رسید بالخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ
بلندی زد و در اغوش سمانه پرید:
ــ سالم عمه جووونم
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت:
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با
خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش
آمد و ناراحت سالم کرد:
ــ سالم خاله
ــ سالم عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سالم کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان باال گرفته بود،مثل
همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا
محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل..
سالمی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی
آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند
انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه
پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که
فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود
و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد.
جزء های برداشته شده تا الان
1✅
2✅
3✅
4✅
5✅
6✅
7✅
8✅
9✅
10✅
11✅
12✅
13✅
14✅
15✅
16✅
17✅
18✅
19✅
20✅
21✅
22✅
23✅
24✅
25✅
26✅
27✅
28✅
29✅
30✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میبینی خواهرم...😔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#ثواب_یهویی
امروز جمعہ است و روز آقامون🍃
بیایدهمینالانبهاندازهشارژگوشیامون
برایسلامتےآقامونصلواتبفرستیم😍😍
#یاصاحبالزمان
#أینصاحبنا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314