eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
📿🍂 فــی قَلبـی مَحڪـومِھ حُبُڪِ حسین:)♥️✨ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
یقینا‌ًقیامت‌آمدنی‌است، هیچ‌تردیدی‌در‌آن‌نیست، ولی‌بیشتر‌مردم‌ایمان‌نمی‌آورند(غافر/۵۹) ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
📿 تحمل 💔 نداره نباشی دلی ❤️ که تو تنها خداشی @yazainab314
خاطره ای از جانباز دفاع مقدس و پسر خاله شهید مدافع حرم کربلایی حمید سیاهکالی مرادی درباره نحوه تشخیص دوقلوها شهيدبزرگوارحميدسياهکالي مرادی وقتی متولد شددوقلوبودند دوقلوي شبیه به هم خاله بزرگوارم فرمودند این سعید و دیگری حمید چندروزبعدکه به دیدارشان رفتم خاله ام فرمودند حميدوسعيدراتشخيص میدهی گفتم این حمید این سعید برای خاله ام جای سوال بود که من چطور میشناختم وقتی حميدشربت شهادت نوشیدند این رازراگفتم وقتی دقلوهارابغل کردم درگوششان اذان بگويم نوری در بالای ابروی حميداقاديدم که تا زمان شهادتش هیچگاه برادران را اشتباه صدانزدم و لازم به ذکر است که بگویم الحق و الانصاف من به عنوان برادر شهید این مطلب رو تایید می کنم شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات @yazainab314
🌿🦋🌿 🦋🌿 🌿 حاجی میگفت؛ اون دنیاتو بچسب ‌، این دنیا به هیچ کسی وفا نکرد.چشم رو هم بزاری تموم میشه . . . 🌾 کاری کن رفیق قشنگ تموم بشه 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ما دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
برای شهید شدن ، گاهی یک خلوت سحر هم کافیست.. دل که شهید شود زندگی که شهید شود ️در نهایت انسان،شهید میشود🌷 ✅اول شهیدانه زندگی کن؛ تا شهید از زندگی بروی.... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
‌ معبوداااااا !!! "باکری" نیستم برایت گمنام بمانم. "چمران" نیستم برایت عارفانه باشم. "آوینی" نیستم عاشقانه برایت قلم بزنم. "همت" نیستم که برایت زیبا بمیرم. مرا ببخش باهمه نقص هایم ولی دلم میخواهد ...😭💔 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلےزیباست جملہ اے از |شھید ابراهیم هادے| بہ فڪر[مثل شھدا مُردن] نباش! بہ فڪر[مثل‌شھدا زندگےڪردن] باش! ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
😍 ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی سمانه خندید و گفت: ــ واه عزیز من غلط بکنم ــ صبحونتو بخور دیرت شد سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کالس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد. سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است واال ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود. کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کالستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،االنم برید تا دیر نشده سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند سر کالس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کالفگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد. با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقالبی را در کالس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کالس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت: ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،واال مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛ ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم ــ باشه تو حرص نخور حاال باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکالت داغ سفارش بدهند،در یکی از آالچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکالت داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم،دیگر کالسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،