••
یه بار یکے بهم میگفت
بعضیام هستن...👣
بجا اینکه بگن من دلم میخواد
من دوست دارم...✨
میگن
خدا دلش میخواد
خدا دلش نمیخواد
خدا دوست داره اینجورے
اینجورے خدا دوست ندارهها...🍃
°•| اینا دقیقا همون کسایین که
خدا میشه همه زندگیشون... :)
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
خندههایت، خرازے💗
جزیرهات ،مجنون🌊
خانقاهت،طلائیه🌤
قایقت، عاشورا🖤
جزر و مدت،اروند🌫
آبےات، بادگیر💧
قرمزت، خون♥️
راهت، جنون👣
مقصدت، جنوب✈️
سپاهت، قدس🕌
لشکرت، عماد✊🏻
تعصبت، نصرالله🧔🏻
ایمانت، کاظمے📿
قنوتت، صیاد🥀
رکوعت، باکرے🍃
سجدهات، گمنام💔
خاکت،املاکے🍂
آسمانت، کشورے🌦
زمینت، افلاکے☘️
تفحصت، پازوکے⛓
کربلایت،چهار و پنج🏴
شمالت،شیرودے❄️
جنوبت،شلمچه💫
غربت،کردستان💖
شرقت، ابوالخصیب🖤
خندههایت،خرازے☺️
چشمانت،همت👀
نگاهت، چراغچے👁
غیرتت،متوسلیان👊🏻
قلبت،چمران💗
مغزت، باقرے🧠
دغدغههایت،دقایقے⏰
دستت،برونسے💪🏻
انگشترت،شوشترے💍
عقیقت، ذوالفقارے💥
حجتت، حججے🌸
فهمت، فهمیده👌🏻
عسلت احلےٰ😋
غزلت، اعلا📝
بیتت،رهبرے🏡
سیدت،خامنهاے😍
قرآنت،حافظ📚
گلستانت،خطمقدم🌹
بوستانت، بالاے سنگر🌿
عشقت،بنے آدم👨👩👧👦
دیوانت، اشک😢
شاهنامهات،کاوه⚡️
فارسے ات،سلمان📜
عربے ات،ابومهدے📋
آخرش هم با مهندس
نقشهها را کشیدے
و راه آسمان را گشودے♡
حاجقاسم
این رسمش نبود
بروے و دهها نسل را #یتیم کنے...):
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_نهم
ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش
واجبه
بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش
که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و
کنارش روی تخت نشست.
ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون االن ناراحته
کمیل در همان حال زمزمه کرد:
ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه
سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛
ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت
کنم
ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید
ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه
عالقه داری
کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛
ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو
کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از
وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار
کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس
کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید
های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد
کشیدم ،اما تو بیشتر.
مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته
باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی.
اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد:
ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج
کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم
میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟
صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بالفاصله صدای بم
کمیل در گوشش پیچید:
ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی
که از من متنفر هستش ازدواج کنم
ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصال به تو همچین حسی نداره.
االنم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز
هستش بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده،
باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است
#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_دهم
ــ سالم خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید
،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ االن میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،االن عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که
دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل
تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سالم
ــ سالم آقا کمیل ،چیزی شده؟ـ
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
سمانه ابروانش از تعجب باال رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟"
ــ دانشگاه
ــ امشب خونه شماییم،االنم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم
برمیگردیم خونه
ــ نه ممنون خودم میرم
ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به
دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که
صغری کالس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کالس دارد.
بیخیال شانه ای باال انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را
دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی االن
دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟
ــ سالم ،ممنون زحمت کشیدید
ــ علیک السالم،نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون
هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کالس ندارد،
سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
ــ بله چیزی گفتید؟
ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟
ــ نه نه فقط کمی خستم
ــ خب بهاتون حرفی داشتم االن که خسته اید میزارم یه روز دیگه
ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟
کمیل کالفی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی
افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا االن زنگ نزدید برای همین
گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده
ــ آره قراره اتفاقی بیفته
نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد:
ــ اما نه برای آدمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید:
ــ پس برای کی؟
ــ برای ما
ــ ما؟؟
ــ من و شما
#حرف_قشنگ🌱🌼
هر وقٺ دیدۍ دلٺ گرفٺھ، قفل شده...
و قلبٺ♥️از گناه یخ زده🤭
نٺرس...😌💎
قفلِ دلٺ رو باز ڪن با ڪلیدواژهۍ
"یا الهَ العاصینَ"﴿اۍخداۍ گناهڪاران🥀﴾
چھلذٺی داره ڪھ مهربون معبودمون با آغوش باز منٺظرمونھ🎈🕊
#ناامیدنباشـیمازرحمٺِخدااا💛☘
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
•🔗😌•
#story
و خـدایـی ڪھ در ایـن نزدیـڪی
میـزند لـبخندی♥
بِـھٺـمام گِره هـایـی ڪھ
ٺصـور دارم...💎
هَـمِگـی ڪـور شـدند :)🍃
#سولمازبختیارۍ☘
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
〖- 🌼💎🔗✨!♡
مۍفَرماد ڪھ؛
از عواملِ رشد، انسِ با قرآن اسٺ . . !
『+ اسٺاد رفیعی:)♥️☘』
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#شهیدگمنام🕊
وتا ابدبہآنانڪِھپِلاڪشان را ازگردنخویش
درآوردندتامانندمادرشانگــمنـامو بیمَزاربمانند.. :
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
:)"🧡🍃
•
.
#اِښـٺـۏڔۍ -♡
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
هردفعه هم که میرفتیم حرم،ازهمان ابتدایی که واردمیشدیم،تا زمانی که به ضریح میرسیدیم،قدم به قدم به آقا سلام میداد.
یه بار ازش پرسیدم چرا اینقدر سلام میدی؟🤔یه بارموقع رفت ویه بار موقع برگشت سلام بدی کافیه دیگه...
گفت:میخوام اونقدر به امام رضاع سلام بدم تا بالاخره آقا جواب یکی از سلام های منو بده وبهم نگاه کنه...☺️
هر دفعه هم که میرفتیم،چشمش که به گنبد طلایی آقامیفتاد،دستانش رو به سمت آقا میگرفت وبا ذوق تمام گفت😍☺️:آقاجان،ممنووووونتم که نوه ات رو به من سپردی،ممنوووونم که منو لایق دونستی تا نگه داره نوه ی شما باشم...
آقاجان دعاکن بتونم از سلاله ی ساداتت به درستی مراقبت و رفتار کنم وکوچک ترین کوتاهی در حق همسرم که از نوادگان شماهست،نکنم.🍃
#شهید_حسین_هریری ✨
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#دخترانههاےآرام 🌸🍃
❁•چادر بهانه ایست ڪہ دریایـ🌊ـی ات ڪند🦋
❁•معصــوم باش🌸تا پُر ز زیبایــی ات ڪند🌺
❁•چادر بدونِ حُجب و حیا❌ تڪه پارچه است☹️
❁•این سه قــرار هست ڪہ زهرایی ات🌈 ڪند🖇
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#پسرانہهاےآرام 🌸🍃
|••🍃+میگفت:
سخت ترین شکنجه هارو⛓در ساواک دید!
وسخت ترین مقاومت🖐🏻 رو با کومله داشت!
+میگفت:
انگار هرچی بیشتر سختی میکشه..😓
|•عآشِق تَر میشه..😍🤲🏻♥️
#حاجاحمدمتوسلیان
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#نکات_امتحانی📚
امتحانات و نکات مهم هنگام برگزاری امتحان
1. هنگام امتحانات با آمادگی کامل و به موقع در سر جلسه امتحان حاضر شوید.
2.در زمان امتحان آرام ولی هشیار باشید و در سر جای خود با آرامش و گامهای آهسته مستقر شوید.
3. اگر امتحان در کلاس خودتان برگزار می شود سعی کنید در جای همیشگی خود در کلاس بنشینید.
4. هنگام امتحانات یاد خداوند و کمک گرفتن از او و تلاوت آیاتی چند از قران کریم میتواند آرامش را به شما هدیه دهد . ((یاد خداوند آرام بخش دلهاست ))
5. اگر در جلسه امتحان دچار آشفتگي و اضطراب شديد از تكنيكهاي وقفه آزمون استفاده كنيد؛ براي چند دقيقه امتحان را رها كنيد و كارهاي زير را انجام دهيد:
- تحرك جسماني و كشش عضلاني: پا را كف زمين گذاشته و ستون فقرات خود را كاملا عمودي و صاف نگه داريد.
- يك ماده قندي مانند خرما يا شكلات در دهان بگذاريد.
- نفس عميق بكشيد، چند ثانيه نگه داريد و بعد به طور كامل آرام بيرون دهيد و تا 3 بار تكرار كنيد
6. در جلسه امتحان هر مسئله و مشکلی را که انرژی مفید شما را کاهش می دهد و ذهن را درگیر می کند حذف نمایید.
7. توجه داشته باشید که در زمان امتحان نگاه کردن به دیگر دانش آموزان و نحوه عملکرد آنان می تواند موجب اضطراب زیادی در حین امتحان شود. مانند دیدن دانش آموزی که تند تند مينويسد يا..... بنابراین تمام توجه خود را در زمان امتحان بر روی ورقه امتحانی تان متمرکز نمایید تا آرامش بیشتری داشته باشید
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#انگیزشے 🌱🙂]••
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ💫
🔷ختم قرآن شماره 9🔷
📆 تاریخ شروع:1399/03/17
🌺 نیت : هدیه به حضرت حمزه(ع)وعبدالعظیم حسنی(ع)جهت تعجیل در امر فرج وسلامتی رهبرعزیزمون،شادی روح شهدای سلامت،وسلامتی شماعزیزان🌺
📆مهلت قرائت: یک هفته
جز 1: خانم اصغری✅
جز 2: خانم اصغری✅
جز 3: خانم اصغری✅
جز 4: خانم نیک پور✅
جز 5:خانم الادری زارع✅
جز 6: فاطمه✅
جز 7: فاطمه✅
جز 8: گمنام✅
جز 9: گمنام✅
جز 10: خانم مهدوی✅
جز 11: خانم محمدنژاد✅
جز 12: خانم مقیمی✅
جز 13:خانم مقیمی✅
جز 14: الهام✅
جز 15: الهام✅
جز 16: خانم حسینی✅
جز 17: خانم خرمی✅
جز 18:خانم شهابی✅
جز 19: خانم احسانی مقدم✅
جز 20: خانم سیما✅
جز 21:خانم فرزانه✅
جز 22: مصباح۹۶۹۷✅
جز 23: خانم زینب✅
جز 24: خانم علی آبادی✅
جز 25: خانم بشارتی فر✅
جز 26: خانم صادقی✅
جز 27:خانم عظیمی✅
جز 28:گمنام ✅
جز 29: گمنام✅
جز 30: خانم عاقلی پور✅
🕊 ☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊
┅═ঊঈ☘️🌺☘️ঊঈ═┅
⚘اللّٰھـُمَّ ؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجْ
بحق حضرت زینب سلام الله علیها
🌹ان شاءا... خیر کثیر دنیوی و اخروی ببینید.
#طنز_جبهه
می روم حلیم بخرم
آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا مخورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.
درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند
@yazainab314
محسن میگفت: «دلم میخواد مثل امام حسین سر از تنم جدا بشه، دلم میخواد مثل علیاکبر اربا اربا بشم، دلم میخواد مثل حضرت ابوالفضل دستام جدا بشه، دلم میخواد اسارت حضرت زینب را بچشم، دلم میخواد درد پهلوی مادرم را بچشم.» حتی یک جایی نوشته بود: «دلم میخواد مفقودالاثر بشم.»
وقتی آن اتفاق برای محسن افتاد، دیدم به همهٔ آرزوهایش رسیده است؛ اما وقتی اعلام کردند قرار است پیکر محسن برگردد به خودم گفتم: «محسن که گفته بود دلم میخواد مفقودالاثر بشم! پس چی شد؟ مثل اینکه به تمام آرزوهاش رسید، الا این یکی.» ازطرفی، مادر محسن خیلی بی قراری میکرد و به همه میگفت: «دعا کنید حداقل پیکر بچهام برگرده.»
پیکرش را که برگرداندند، متوجه شدم، هم آرزوی محسن برآورده شد، هم مادرش؛ چرا که تنها قسمت کمی از پیکرش برگشت.
*به نقل از دوست شهید
بریدهای از کتاب «زیر تیغ»؛ خاطراتی از شهید «محسن حججی» (صفحهٔ 166 و 168)
به اهتمام: علی اکبری مزدآبادی
ناشر: یازهرا(س)
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
راهِ شهادت بازِ...
یکی یکی
آروم و یواش
میپرن...
ما کجای این دنیا ایستادیم؟
.
| #والـحـقنابهم... |
| #شـهــادت. . . |
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#جنگ_نرم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
•♥️⛓•
.
خودت گفتی :
"لا تقنطوا من رحمه الله"
همهی امیدمون به خودته...
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
❌حرفای یه دختر چادری تو شبکه مجازی که بیشترین لایک راگرفت 😔
.
.
.
شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ!ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺗﺮِ!
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷﻦ ِ...
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ ! ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪ ﻫﺎ!
ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ، ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ
ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧﭻ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ..ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟
ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ
ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ٬ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡn ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﻭﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ!
ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪ ﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ
ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡﻭ ...
ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ " ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ" ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ
چون بهم ثابت شده ک هرچی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...بلکه کالاترم....چون یادگرفتم که
(( جنس ارزون مشتری های زیادی داره )
⛔هر روز شالهایتان عقب تر
⛔مانتوهایتان چسبان تر
⛔ ساپورتتان تنگ تر
⛔رژ لبتان پررنگتر میشود
❓بندهی کدام خداییید؟🔴
❓دل چند نفر را لرزاندهاید؟🔴
❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کردهاید؟🔴
❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟🔴
❓چند دختر بچه را تشویق کردهاید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴
❓چند زن را به فکرانداختهاید که از قافله مد عقب نمانند؟🔴
❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کردهاید؟🔴
❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟🔴
❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴
❓چند زوج را بهم بی اعتماد کردهاید؟🔴
❓ نگاههای یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴
⛔نگاه های هوس آلود چند رهگذر و...
🔥 🔥 🔥
🚫چطور؟
🔥بازهم میگویی، دلم پاک است!
🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟
😑بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندندنگاه نکنند؟
🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗
🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند.
🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و
بعد بگویم،شما نفس نکشید؟
⛔چرا انقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟⛔
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪﻱ(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ،
ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند…
...اللہم عجل لولیڪ الفرج...
اگریک نفررابه اووصل کردی
برای سپاهش توسرداریاری
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حرفقشنگ♥️✨
••دلگیرنباش!
دلٺ❤️ڪھگیرباشد...
رهـانمیشوۍ.🕊
یادٺباشد
خدابندگانشراباآنچهبدان
دلبستندمیآزماید..!••😌🌼
#خداجونم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#مھدۍجان♥️🌼
ٺوچھڪردۍڪھدلم💛
اینهمہخواهانٺوشد؟!💎
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#قرآن 🌱🕊
#بسم_الله 🙃
[ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ∞
ﻳﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ؛
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﻧﻮﺭ ﻣﻲﺑﺮﺩ.]
#بقره ۲۵۷🌸
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
+بعضیا اونقــدر خـوب هستن،
که وقتی میبینــیشون،
یاد بهشــت میافتی!
- رزق شــهادت رو
باید با دعای این بهشـتی ها
گرفـت...(:
+بهشــتی هـای دور و برمــون رو
فراموش نکنیـم!
- شاید شهــید نشـده باشن،
ولی اونقدر خدا دوســشون داره
که به خاطـر دل مهربونشــوـن
شـهادت تو رو هم امـضا کنه!
#خداحفظتــونکنهبهشــتیایزمـینی!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314