💖
محمدرضا وقتی که عازم سوریه بود مهم ترین نگرانی اش این بود که مثل هر سال دهه #محرم اینجا نیست و نمی تواند به هیئت برود😞 .در تماس هایی که با ما و خانواده داشت هم همیشه این ناراحتی را بیان میکرد.
یکی از شب های محرم به هیات میثاق باشهدا رفتیم.استاد پناهیان آن شب از اخلاص میگفت👌
بعد از اتمام هیات ، محمدرضا تماس گرفت و به او گفتم امشب خیلی به یادت بودیم. انگار که رزق او بود که به او صحبتهای آقای پناهیان را منتقل کنم.
گفتم: "محمدرضا ،اگر میخواهی شهید بشی، باید خالص بشی☝️"
آخرین تماسش با مادرش، سپرد که دعا کن شهید شوم و مادر هم به او گفته بود برای شهید شدن باید اخلاص داشته باشی🌸 . محمد رضا در جواب به مادرش گفته بود:
"این دفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی به هیچ چیزی ندارم ... الان دیگه سبکبار سبکبارم🕊"
🌱تخففوا تلحقوا...سبکبار شوید، تا برسید... #شرط_شهادت، خلاصه شده در همین جمله امیرالمومنین علی علیه السلام،سبکبار شدن... خالص شدن...✨
و شهدا این را خوب فهمیدند و عمل کردند ...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
به همت شماعزیزان نهمین ختم قرآن نیز به پایان رسید اجرتان باامام زمان(عج الله)
#نکات_امتحانی📚
امتحانات و نکات مهم هنگام برگزاری امتحان
8. برای برداشتن برگه امتحان چند لحظه مکث کرده و آنرا با آرامش برذارید.
9. در نوشتن پاسخ ها با دقت عمل کنید و خود را به جای معلمی قرار دهید که می خواهد همین برگه امتحانی را صحیح کند.
10. حتما زمان امتحان را در نظر بگيريدو وقت را تنظیم کنید.
11. در ابتدای امتحان نگاهی گذرا به سؤالات بیندازید. حدودا 10% از زمان امتحان خود را برای این کار صرف کنید. کلمات کلیدی ( در سؤالات ) را مشخص کنید و برای پاسخ دادن به سؤالات امتحان زمانبندی کنید. در حالیکه سؤالات امتحان را میخوانید، نکاتی که به ذهنتان میرسد و میتوانید مفید باشد را در کنار آنها یادداشت کنید.
12. برای پاسخگویی به سؤالات امتحان از یک برنامه منظم پیروی کنید. ابتدا به سؤالات امتحانی ساده تر پاسخ دهید و بعد به آنها که نمره بیشتری دارند. سپس به ترتیب به سوالات امتحانی پاسخ دهید که:
- مشکل تر هستند.
- جواب دادن به آنها وقت بیشتری از امتحان را میگیرد.
- نمره کمتری دارند.
- اگر پاسخ سوالی امتحانی را نميدانيد، هرگز روي سوال ترمز نكنيد كه موجب هدر رفتن وقت امتحان ميشود.
13. در امتحانات تستی برای انتخاب پاسخ درست دقت کنید.
14. ابتدا پاسخهایی را که میدانید اشتباه است، کنار بگذارید.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#عاشقانہاےباخدا 💞
#انگیزشی 💛💫
إِنِّے أَنَا۠ رَبُّكَ فَٱخْلَعْ نَعْلَيْكَ ۖ إِنَّكَ بِٱلْوَادِ
انگآر خدا در گوشم میگھ:⇣
خدات منم ،☝️🏻
بیخیآل همہ!((: 👀💓
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#پࢪوفایڵ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
ما اَضْـيَقَ الْطــُّرُقَ
عَلـیٰ مَنْ لَـمْ تَـڪُنْ دَليـلَـهُ
چہ >تنگ< استـــ راههـا
بر ڪسـيکـه #تو راهنمایش نباشے...
#مناجـات
#توخداےمنے
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
+ میگفت:«
دلتکهگرفت،قرآنوبردار، بسماللهبگوویهصفحهاشروبازکن
بگو"خدایهکمباهامحرف بزن،آرومشم! "✨
#فقطتومیتونیآروممکنی(:
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
﴾🦋🌕✨^^﴿
.•°↻♡
#خـداۍمھـربـانم 🌿:)
روۍهرپـلهایڪھبـاشـۍ
خـدایکپلـهازتوبـالاتـراست
نہبھخاطـراینکـہخــداست ؛؛
بـراےایـنڪـھ :
دستترابگـیـرد(:
#خداۍمندوستتدارم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🍃🌸
یا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا،
اِرْجع ...
ای کسی که
وِصآل ما را ترک کردهای،
بـرگـرد ...♥️
#اللهمعجللولیکالفرج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حدیث_روزانه⛅️ |°
♥️ امام_علی (ع) فرمودند:♥️
🍃 هر که درونش با ظاهرش یکسان و رفتارش با گفتارش موافق باشد، اوست که امانت را ادا کرده و عدالتش استوار گردیده است....🕊☘
🌷غررالحکم، حدیث۸۶۵۶🌷
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
|مٽݪ یڪ مردھ ڪه یڪ مرتبھ جآن میگیرد
دلم از بردن نآمٺ ھیجان میگیرد
قلبم از کار کھ افتاد بھ من شک ندهید
اسم ارباب بیآید،ضربانم میگیرد...|💔🥀
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
شهادت حضرت #شاه_عبدالعظیم (ع) تسلیت باد
مشهد هوای مکه و حج دارد از قدیم
شد کربلای ما فقرا سیدالکریم«ع»
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:)"🧡🍃
•
.
#اِښـٺـۏڔۍ -♡
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺
♨️ دوست دخترم بخاطر من چادری شده
🔴میگه:از وقتی باهاش دوست شدم هم چادری شده, هم نماز خون، گاهی با هم هیئت هم میریم😶
اگه کات کنم، همه چیز به هم می خوره😔
🔵 میگم: اولاً #حجاب و نمازی که به خاطر دل یکی دیگه اونم یه نامحرم باشه همون بهتر که نباشه! اگر هم که آگاهانه و به خاطر رضایت خداست؛ پس نباید نگران قطع رابطه و خراب شدن اوضاع باشی...
🔴تازه همون خدایی که حجاب و نماز رو واجب کرده، #رابطه_با_نامحرم رو هم حرام اعلام کرده.... اطاعت از خدا سلیقهای نیست که هرقسمتش رو دوست داشتی انتخاب کنی، مطمئن باش رابطه ی دوتا جوان نامحرم باهم، عواقب جبران ناپذیری در آینده خواهد داشت!
🔵ضمن اینکه اگر انقدر میتونی آدمها را متحول کنی و تاثیرگذار باشی برو روی هم جنس خودت اثر مثبت بذار... انقدر پسر هست که تو منجلاب گناه دست و پا میزنن و نیاز به کمک دارن و تنها هستند... برو به اونها کمک کن.
📛 پس بهتره خودتو گول نزنی 📛
#ارتباط_بانامحرم
⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🍃🌸 #ریحانه
سخن میگویم:
از چند متر پارچهٔ مشکی🍃
ازعشــ😍ـقی که میان تاروپودش درتکاپوست💞
رنگ #نجابت داشتنش
ازتبار #زهرا بودنش
و صد شکر که از تبار زهراییم 👌☺️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ
✅ ریشه حجاب و حیای بانوان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
حرمش ، گوشہ #قلب♥️ منوَتوستــــ
.
.
°• #یافاطمہالزهرا •°
[ اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج ]
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🍃💔
#قشنگطوری
بابا آخه مشتی ؛
من مال توأم گاه گدارے بغلم کن...
#خداےمن
[ اݪلّہُمَـ عَجِّݪ ݪِوَݪیڪ اݪّفَرَج ]
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_یازدهم
ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟
کمیل کالفه دستی به صورتش کشید و ماشین را کنار جاده نگه داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن،و اینو هم گفتن که بیام
دنبالتون تا با شما صحبت کنم.
سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت:
ــ االن همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم.
ــ آقا کمیل من االن واقعین گیج شدم،متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی
منتظرن؟من باید چه جوابی بدم ؟
ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده
سمانه با تعجب سرش را به طرف کمیل سوق داد و شوکه به او خیره شد!!
کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او ،دستانش را دور فرمون
مشت کرد.ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی
هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، االن هم که خواستگاری پسر
آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز
روی من هست اذیتم.
کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی
توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کالفه شد و ادامه
داد:
ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصال باهم جور
درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم
از عقایدم دست بکشم.
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد.
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از
عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه
سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به
اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل
نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد،
اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و
ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و
فریاد زد:
ــ لعنتی،لعنتی
بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد.
راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه
سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود.این وقت شب، یک دختر تنها سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد
خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه االن سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم
کل وجودش را فرا گرفت.
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_دوازدهم
سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی
سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست
داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او
پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او
هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان
غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او
زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می
دانست اما االن ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.
با احساس سنگینی نگاهی سرش را باال آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و
خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را
پایین انداخت.
نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از
ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف
خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بالفاصلهصدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه
عصبی به سمت او چرخید:
ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین
شخصی میشید، اصال میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون
نکنم
عصبی صدایش را باال برد و گفت:
ــ حواستون هست داری چیکار میکنید
سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل
با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت:
ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار
میکنید؟؟
اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟
فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟
نه آقا کمیل من تا االن به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید
و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود.
با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش
احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب
کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون
آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،االن
فقط برای من یه آدم...
سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این
حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛
ــ یه آدم چی؟
ــ یه آدم بی غیرت
سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با
این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد.