📞•°
﴾ 05148888 ﴿
📲با عشق جان
آقاے مهربانے ها
تماس بگیرید ...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_چهل_و_سوم
سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد:
ــ یعنی چی نمیاید؟
ــ سمانه خانم،االن تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما
بیام؟
سمانه با استرس گفت:
ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای!
کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد.
ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این
چیزا سر درنمیارم.
ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم
بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم
ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف
کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما الزم نیست چیزی بگید.
ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن.
ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،االنم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون
نره که نباید از من حرفی بزنید
سمانه به عالمت تاییدسری تکان داد.
ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه
سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون
رفت
با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه
کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت:
ــ آقا کمیل،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر
کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم.
از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛
ــ خواهش میکنم این چه حرفیه،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز
هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه.
سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس
بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های
کمیل فقط سری به عالمت تایید تکان می داد.
ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با
من تماس بگیرید
ــ حتما
ــ امیرعلی منتظره،برید بسالمت
سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد.
کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از
صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این
قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند،
اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند....
***
نگاهش را به بیرون دوخته بود،همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که
در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.
سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد
می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد،باورش خیلی سخت بود، که در این مدت
چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که
همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است،اعتراف می کرد روز های آخر
دیگر ناامید شده بود،خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او
بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت.
با آمدن اسم کمیل ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که
همیشه او را به عنوان یک ضد انقالبی می دید،یکی از ماموران وزارت اطالعات
هستش،بگو با یادآوری حرف ها و تهمت هایی که به کمیل می زد خجالت زده
چشمانش را محکم بر هم فشار داد...
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_چهل_و_چهارم
با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد!
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به خانه شان انداخت،باورش نمی شد ،سریع از ماشین پیاده شد و به
سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت:
ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون
ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است
سمانه خداحافظی گفت و دوباره به طرف خانه رفت و تا می خواست دکمه آیفون را
فشار دهد در با شتاب باز شد و محسن در چارچوب در نمایان شد،تا می خواست
عکس العملی نشان داد سریع در آغوش برادرش کشیده شد،ب*و*سه های مهربانی
که محسن بر سرش می نشاند،اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.
با صدای محمد به خودشان امدند:
ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو
محسن با لبخند از سمانه جدا شد ،سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند
و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد.
فرحناز خانم دخترکش را محکم در آغوش گرفت و سرو صورتش را ب*و*سه باران
می کرد،
سمانه هم پابه پای مادرش گریه می کرد،محمود آقا هم بعد از در آغوش گرفتن
دخترکش مدام زیر لب ذکر می گفت و خدا را شکر می کرد.
سمانه به طرف بقیه رفت و باهمه سالم کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت:
ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم
همه باهم به داخل خانه برگشتند،مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از
همه بودند ،سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده
نشسته بود،فرحناز خانم دست سمانه را محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود
،سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند حرفی نمی زد و هر از گاهی دست
مادرش را می فشرد.
به نیلوفر نگاهی انداخت که مشغول صحبت با صغرا بود و ضغرا بی حوصله فقط سری
تکان می داد ،متوجه خاله اش شد که کالفه با گوش اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد:
ــ خاله چیزی شده
سمیه لبخندی زد و ب*و*سه ای بر گونه اش نشاند:
ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته
رفته
ــ حتما کار داره
ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم ،همیشه همینطوره
و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت.
بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
ــ کمک نمیخواید خانما...
***
سمانه گرم مشغول صحبت با صغری بود و در کنار صحبت کردن ساالد را هم آماده
می کرد،صغری سوال های زیادی می پرسید و سمانه به بعضی ها جواب می داد و سر
بعضی سواالت آنقدر می خندید که اشکش در می آمد.
با صدای در ،سمانه گفت:
ــ کیه
نیلوفر دستانش را سریع شست و با مانتویش خشک کرد و گفت:
ــ فک کنم آقا کمیل باشند
همزمان اخمی بر پیشانی سمانه و صغری افتاد،نیلوفر سریع از آشپزخانه بیرون رفت
و صغری در حالی که به جان نیلوفر غر می زد و به دنبالش رفت.
باصدای" یا اهلل" کمیل، ناخوداگاه استرسی بر جان سمانه افتاد،بر روی صندلی
نشست نگاهی به دستان عرق کرده اش انداخت ،خودش هم از اسن حالش خنده اش
گرفته بود ،لیوان آبی خورد و تند تند خودش را باد زد،صدای احوالپرسی و قربون
صدقه های فرحناز برای خواهرزاده اش کل فضا را پر کرده بود.
سمانه وارد پذیرایی شد و سالمی گفت ،کمیل که در حال نشستن بود با صدای سمانه
دوباره سر پا ایستاد:
ــ سالم ،خوب هستید سمانه خانم،رسیدن بخیر
سمانه متعجب از فیلم بازی کردن کمیل فقط تشکری کرد و به آشپزخانه
برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج
شده بود،لب به اعتراض باز کرد:
ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده
زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛
ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_چهل_و_پنجم
صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت:
ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم
سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا اهلل گویان به آشپزخونه آمد.
با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت:
ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر
سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت:
ــ از خواهرتون بپرسید
کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت:
ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره
زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد
وگفت:
ــ خدا نکشتت دختر
کمیل سرس به عالمت تاسف تکان داد:
ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده
و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون
رفت.
کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های
سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش
کند و زندگیش را شروع کند.
خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای
صرف غذا دعوت می کود
کم کم همه بر روی سفره نشستند...
***
همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند.
صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه
کشاند گفت:
ــ سمانه
سمانه لبوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت:
ــ جانم
ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود.
دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می
زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید.
ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد.
سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد
خنده اش را جمع کند،انداخت.
ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟
صغری بیخیال شانه ای باال انداخت و گفت:
ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم
ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی
اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛
ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده
برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون
سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت.
ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست
محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت:
ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟
زهره با عتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت
دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز
خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش
گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند.
سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می
کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند.
ــ به چی می خندید مادر؟
کمیل با اخمی روبه مادرش گفت:
ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید
سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به
اعتراض باز کرد:
ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره
سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با
تشکر از او گرفت.
دیگر کسی حرف نزد
#احادیثنورانے ✨•°
♻ سه راهکار برای جلوگیری از عذاب قبر
🌸حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) فرمود:
🔹هنگامى که بدن مرده را در قبر قرار دهند، چنانچه عذاب از بالاى سر بخواهد وارد شود تلاوت قرآنش مانع عذاب مى گردد.
🔹️و چنانچه از مقابل وارد شود
صدقه و کارهاى نیک مانع آن مى باشد.
🔹و چنانچه از پائین پا بخواهد وارد گردد،
رفتن به سوى مسجد مانع آن خواهد گشت.
📚 «مسکّن الفؤادشهید ثانى،ص ۵۰»
🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ
🌸 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
در دنیا فقط یک دختر هست که بر گرد مزارش شهری بزرگ فراهم آمده که میلیونها زائر از سراسر جهان دارد.
در دنیا فقط یک دختر هست که هزاران پیرِپارسا سر تعظیم در برابرش فرود آورده اند.
در دنیا فقط یک دختر هست که بزرگترین حوزه علمیه جهان پرتوی از وجود مقدس اوست.
و... در دنیا فقط یک دختر هست که معصوم نبود اما معصومه(س) شد.
سلام بر تو ای کریمه آل الله!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
💔
بیا و یقه خودتُ بگیر رفیق
الکی شیطون رو لعنت نڪن..
وقتی تو ماهی که شیاطین به غل و زنجیرند
شیطان نفس اماره
تو را زمین زده است...
تو خود حجاب خودی
حافظ از میان برخیز...
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
دختر که باشی...👇🏻👇🏻👇🏻
👩🏻دختر ڪه باشے بهت میخندن اگه دلت #شهادت بخواد...
ڪیا شهید میشن؟
-مدافعان حرم✌️🏻
-ڪسایی که تو عراق و سوریه باشن! . .والسلام!
👩🏻دختر ڪه باشی بهت میگن #اربعین #کربلا رفتن صلاح نیست...
👩🏻دختر که باشے هیئت و روضه رفتنت یه جور دیگه است...😢
👩🏻دختر که باشے اگه روضه سنگین بخونن توی جمعے، دست و بالت بسته است برا سبک شدن...😭
👩🏻دختر که باشے حسرت یه جاهایے تنهایی رفتن مے مونه رو دلت...😞
اصلا یه چیزایی برا دخترا همیشه #حسرت میمونه..😓
اما...
دختر که باشی {اونم از نوع زهراییش}
وارث ارثیه مادری...😌✌️🏻
و روزی مفتخر میشے به رسالت شریف #مادری...☺️💞
مادرے که در دامنش
قاسم سلیمانی ها✊🏻
احمدی روشن ها✊🏻
و محمدرضا دهقان ها✊🏻
رو تربیت میکنه...
اخه شنیدی که میگن👥
"از دامن زن مرد به معراج میرسه "☝️🏻✨
یامهدی(عج)
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
خُوره اُفتادِه بِه جانَم...
هَمِه دَم میگویَد؛
تُو اَگَر پَست نَبودی...
حَرَمت میبُردَند؛
#بیاوایندلشکستهرابخر🥀
••
#دلتنگ_کربلا 💔🕊
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#پسرانہهاےآرام 🌸🍃
ڪاش...
خنثےڪردنِنفسراهمیادمانمےدادید.🍂
مےگویند:
آنجاڪهنفسمغلوبباشد🌿
#عاشقمےشوے
عاشقڪهشدے؛
#شهید میشوے..🌱♥️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـلـام گل دختراا
مستـــنــد دخـتـرانـه🧕🏻کــاری از دخـتـران تـمـدن سـاز
بــه دلـیـل حــجــم بــالــا مـسـتـنـد قـسـمـت بــنــدے کـردیــم
هـرروز یـه قـسـمـت از مـسـتـند مـیـزاریــم
مـنـتـظــر نــگـاه هــاے قــشـنـگـتـون هـسـتـیـم
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
#فیلم_باز_شود
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314