🌷 معیار رفاقت 🌷
عبد الحمید برای دوستی و رفاقتش با دیگران اصول ومعیار خاصی داشت
بعضی از این معیار ها را توی دست نوشته اش پیدا کردیم
نوشته بود
:(وقتی میخواهم دوستی انتخاب کنم اول با کسی دوست میشوم که در همه حال شادی و غم بامن همدل باشد
اگرمن خوشحالم خوشحالی ام اورا هم خوشحال گرداند و اگرناراحت هستم اوهم درغم من شریک باشد
کسی که هرگز نمازخودرا ترک نکرده وبه اصول وعقاید اسلامی ایمان داشته باشد وطبق دستورات قرآن عمل کند)
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
دست نوشته شهید عبدالحمید نصیری
برگرفته ازکتاب زندگی به سبک شهدا(دخترانه)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
منش حاج قاسم
📸ماجرای دفترچه تلفن اختصاصی حاج قاسم و مادر شهیدی که سردار سلیمانی از سوریه با او تماس میگرفت!
سردار حسنی:
🔹شهید سلیمانی دفترچه تلفنی به همراه خود داشت که در آن شماره حدود ۱۵۰ خانواده شهید لیست شده بود و برخیروزها با چندتایشان تماس می گرفت.
🔸ارتباط حاج قاسم با بعضی مادران شهدا، خیلی خاص بود. نسبت به مادر شهید «علی شفیعی» هم همین احساس را داشت.
🔹گاهی حتی از سوریه به او زنگ میزد و صحبت می کرد. مادر شهید شفیعی می گفت: «حاج قاسم نیمه شب از سوریه زنگ می زند و با هم صحبت می کنیم. بعد می گفت: حالا دیگر خستگی ام رفع شد و به آرامش رسیدم. مادر! دیگر برو بخواب.
🔸این مادر، دیگر هیچ کس را ندارد. به همین دلیل، سردار سلیمانی هر وقت به کرمان می آمد، همیشه به ایشان سر می زد.
#سردار_ حاج_قاسم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌾مردان مُجرد که به حق پیوستند
🍃از دامِ تعلقات دنیا رَستند
چشم👁ی به تماشای جهان 🌍بگشودند
🕊 دیدند که دیدنی ندارد بستند
#برادر_شهیدم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
😌|: چفیه بر دوش، امام شهدا می آید
😎|:همه مدهوش، یَل قبله نما می آید
🤩|:علوی هیبت و باغیرت و یوسف سیما
🙂|:چقدر شال به این سید ما می آید
#امام_خامنه_ای(مد ظله العالی )
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🍃🌺چند جمله ازطرف خدا :
💞دلت را خانه ی من کن مصفا کردنش با من
🦋به من تو درد افشا کن مداوا کردنش با من
🍂بیا ای دل که گم کردی کلید انتخابت را
🎋بیا یک لحظه با من باش پیدا کردنش با من
🌸اگر درها به رویت بسته شد دل برمگرد باز آی
🌼درِ این خانه دق الباب کن واکردنش بامن
💦بیفشان قطره اشکی که من هستم خریدارش
🌊بیفشان قطره اشکی که دریا کردنش با من
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌙تازه عروس💫
تازه ازدواج کرده بودم امده بود منزل ما گفت :«ابجی ! نکنه خدای نکرده چون تازه عروسی گول شیطون رو بخوری وبا صورت ارایش کرده بری بیرون ! خدا خوشش نمیاد.»
🌷شهیدابوالقاسم اصلاحی🌷
(برگرفته از کتاب زندگی به سبک شهدا)
«دخترانه»
🌟🦋🌟🦋🌟
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تلنگربه رنگ شهدا
دلت میخاد شهید شی؟!
پس دست بجنبون دیگه
چرا وایسادی؟!
چرا منو نگاه میکنی
حتما میگی چجوری !!!!
الگوتو بزار اول شهدا پله پله برو جلو
اول به قول معروف رفیقشون شو
رفیقشون شدی شبیهشون شدی اون وقت شهید میشیا
﴿ائمه شهید هم بودن﴾
اینم بگم شهدا میگفتن گوشتون و چشمتون به دهن ولی فقیهتون باشه
(زیرمجموعه کوچک تر ش میشه پدر مادر «غیرحرام»)
ببینه خدا چه میکنی رفیق داداش احمد🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸🌷🌸🌷🌸🌷
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
:
برای #آدم_شدن ...
ابتدا #عاشق شدن نیاز است
و خلاصه ی عشق یعنی حسین ...
#عاشق_شدیم؟!
#نه ...!
#مثلحاجقاسم.... 💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
ــ نشناختی؟تیمور جانتم
کمیل لعنتی زیر لب گفت
ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصال سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب
سلیقه به خرج دادی
کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت:
ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به موال قسم میکشمت
***
تیمور قهقه ای زد و گفت:
ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی
ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه
کمیل وحشت زده گفت:
ــ تو چیکار کردی تیمور؟
ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به
آدرسی که برات میفرستم
ــ عوضی
ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد
تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند.
به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت:
ــ سمانه االن امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون
ــ چرا تو منو نمیرسونی
ــ من باید برم جایی
ــ کجا کمیل
ــ جایی کار دارم
سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت:
ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت
ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،االنم آماده شو
سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید:
ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو
داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟
ــ سمانه آروم باش عزیزم
سمانه با گریه فریاد زد:
ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی
میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو
بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست
اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود
کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک
هایش را پاک کرد،و سمانه را در آغوش گرفت ،سمانه بین هق هق هایش ،کمیل را
صدا می زد،کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت:
ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو
ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟
کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این
حرف سمانه قلبش تیر کشید،ب*و*سه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد.
سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت:
ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا
میمیرم
از کمیل جدا شد و صورت کمیل را با دو دست گرفت ،چشم های اشکی اش را در
چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم
قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم
کمیل او را در آغوش کشید،و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود
،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت:
ــ برسونش خونه خودمون،محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن
ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای
ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم
ــ اما تنهای..
ــ این قضیه رو خودم تنهایی باید تمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام
خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری نه کس دیگه ای
ــ نگران نباش
ــ برید بسالمت
امیرعلی سوار ماشین شد،کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد،ماشین روشن
شد و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت ،چشمان اشکی و پر ا حرف او بود....
سمانه در طول مسیر حرف نزد،و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک
ماشین را می شکست.
به محض رسیدن امیرعلی ماشین را به داخل خانه رفت،سمانه پیاده شد و منتظر
امیرعلی ماند.
ــ چیزی شده خانم حسینی؟
ــ کمیل کجا رفته؟
ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد دخالت کنیم اما من به سرهنگ رادمنش رو در
جریان گذاشتم
ــ اگه خبری شد خبرم کنید
ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن
سمانه به عالمت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد.
صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند.
ــ دخترم سمانه گریه کردی؟
سمانه میـ دانست االن هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند.
ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد بیای خونمون؟من دانشگاه بودم زنگ زد گفت
باید بیای خونه
سمانه روی مبل نشست و آرام گفت:
ــ آره
ــ برای همین گریه کردی؟
ــ با کمیل بحثم شد
سمیه خانم کنارش نشست و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت:
ــ عزیز دلم دعوا نمکـ زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده یه چیزی گفته واال کمیل
تورو از جونش هم بیشتر دوست داره
سمیه خانم نمی دانست که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد.
ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه
*
سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل
عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟
چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟
چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟
صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی
قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت.
غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود،
عروسش را دلداری می داد....
ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از
همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر
دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری
هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت
،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های
شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون
فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی
نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود.
4_5850332364432999793.mp3
زمان:
حجم:
4.5M
شهید باشیم
تاشهید شویم....!
ش مثل شهادت
ل مثل لیاقت...!🦋
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314