כۅࢪݕێن
از اسمش پیداست
دوردست را نشان میدهد
و ما چقدر از شما دوریم.....
😔😔😔
#شهید فخری زاده
#انتقام سخت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
وَأَقِمِ #الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنکَرِ...✨
و #نماز را به پادار که یقیناً نماز از کارهای زشت و کارهای ناپسند باز می دارد...✨
📚 آیه ۴۵ سوره مبارکه عنکبوت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🔹 رهبر انقلاب اسلامی در پی ترور دانشمند هستهای، شهید دکتر محسن فخریزاده پیامی صادر کردند.
متن پیام به این شرح است:
بسمالله الرحمن الرحیم
دانشمند برجسته و ممتاز هستهای و دفاعی کشور جناب آقای محسن فخریزاده به دست مزدوران جنایتکار و شقاوتپیشه به شهادت رسید. این عنصر علمی کمنظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست. دو موضوع مهم را همهی دستاندرکاران باید به جِدّ در دستور کار قرار دهند، نخست پیگیری این جنایت و مجازات قطعی عاملان و آمران آن، و دیگر پیگیری تلاش علمی و فنّی شهید در همهی بخشهایی که وی بدانها اشتغال داشت. اینجانب به خاندان مکرم او و به جامعهی علمی کشور و به همکاران و شاگردان او در بخشهای گوناگون، شهادت او را تبریک و فقدان او را تسلیت میگویم و علو درجات او را از خداوند مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۸ آذرماه ۹۹
👺|خائنهایڪشوࢪ…
خائنڪسۍاستڪہبعد از ࢪیختہشدنخونسࢪداࢪ دݪہا هم دم از مذاڪࢪه میزند و با پیام ضعف فࢪستادن بࢪاۍ دشمن باعث ࢪیختنخونتازهایاز عزیزترینهایڪشوࢪ میشود…
#شهید_محسن_فخریزاده🌱
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
همسر شهید فخریزاده: شهادت همسرم را به امام زمان، مقام معظم رهبری و ملت ایران تبریک میگویم، او همسری مهربان، دلسوز و مدبر بود.
🔹شهید فخریزاده لحظه به لحظه عمر خود را برای اینکار گذاشت و خواستهام این است که نگذارند خون شهید پایمال شود.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
4214e54d-18d3-47f8-bc63-9a54de1f458b
5.26M
خبر چه سنگینه😭
خبر پر از درده🍂
غم رفیقامون😔✨
بیچارمون کرده😭
سیدرضا نریمانی🎧🎤
#سلیمانی_هسته_ای
#فخر_ایران
#شهید_ترور
#شهید_محسن_فخری_زاده
#انتقام_سخت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
- انقلابۍ آن نیست ڪه غرور و خودخواهی بر او غلبه ڪند و حرف ڪسی را نشنود، انقلابۍ آن است ڪه در ڪمال تواضع و فروتنی، هر حرف حقی را بپذیرد!
انقلابی آن نیست ڪه با شعارات تند بخواهد انقلابیگریِ خود را بر دیگران تحمیل ڪند، انقلابی آن است ڪه احتیاج به تصدیق ڪسی ندارد!
#آقامصطفےچمران☘
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_سوم
صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم .
بعد از نماز صبح دوباره شروع به مطالعه کتاب کردم.
عطش دانستن زندگیم را دستخوش تغییرات کرده بود .
همچون تشنه ای که به دنبال آب است و به هرجایی سرمیزند تا قطره ای آب بیابد ,من هم همانگونه به دنبال فهمیدن و شناخت بیشتر بودم .با شنیدن صدای قار و قور شکمم به خودم آمدم و راهی طبقه پایین شدم تا در کنار خانواده صبحانه بخورم.
در حین خوردن صبحانه به روهام گفتم :
_روهام تو امام زمان عج رو چقدر میشناسی؟
_زیاد نمیشناسم و قبول هم ندارم, به نظرم اصلا چنین امامی وجود نداره!!!
_چرا چنین تصوری داری؟
_خودت یکم فکر کن .وجود امامی که همیشه غایب بوده چه فایده ای داره ؟مگه نمیگن امام میاد تا مردم رو راهنمایی کنه ؟خوب پس این امامی که حضور نداره چطوری میخواد ما رو هدایت کنه؟خواهر ساده من ,به جای فکرکردن به امامی که نیست برو درست رو بخون!!!
پاسخی برای سوالش نداشتم و این بیشتر ذهنم را بهم میریخت .با تصور اینکه نکند واقعا امامی وجود ندارد قلبم تیر کشید حس بدی پیدا کردم.خودم خوب میدانستم که دلم میخواهد چنین امامی واقعا باشد .حس پوچی به قلبم سرازیر شد .بدون گفتن حرفی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم .
بی قرارشده بودم و دلیلش شکی بود که روهام به دلم انداخته بود .
بدون توجه به زمان شماره کیان را گرفتم کمی که بوق خورد اشغالی زد .مطمئن شدم که در کلاس است که نمیتواند پاسخ بدهد.
با عجله لباس پوشیدم و حتی نگاهی به پوششم نیانداختم .
با برداشتن کیفم از خانه خارج و راهی دانشگاه شدم.
نمیتوانستم تا پایان کلاسش صبر کنم باید سریع جواب سوالم را پیدا میکردم.
نیم ساعت بعد, جلو در اتاقش ایستادم و ضربه ای به در زدم ولی پاسخی نگرفتم .
از یکی از مسئولین آموزش ,سراغش را گرفتم و با گرفتن شماره کلاس راهی طبقه دوم شدم.
با چند ضربه به در کلاس و شنیدن بفرمایید از او در را باز کردم .
کیان با تعجب به من نگاهی انداخت و گفت:
_سلام خانم ادیب
_سلام استاد.ببخشید مزاحم کلاستون شدم .میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .
کیان نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
_چندلحظه بیرون تشریف داشته باشید خدمت میرسم
_چشم
در کلاس را بستم و کنار دیوار ایستادم.کمی که گذشت ,کیان از کلاس خارج شد و به من گفت:
_سلام.اتفاقی افتاده.؟
_سلام ببخشید که مزاحم شدم
_خواهش میکنم کلاس منم آخراش بود .حالا میگید چی شده که شما با این وضع آشفته به دانشگاه اومدید!!!!
_وضع آشفته؟؟
نگاهی به سرتا پایم انداختم با دیدن دکمه های جابه جا بسته شده و روسری شل و ول روی سرم از خجالت لبم را گزیدم و گفتم:
_ببخشید میشه من چنددقیقه برم جایی و برگردم
_بله حتما تو اتاقم منتظرتون می مونم.
_ممنون
با خجالت سریع به سمت سرویس بهداشتی دویدم و در دلم خودم را بخاطر این وضع آشفته فحش باران کردم .
دکمه های مانتو را دوباره بستم و روسری ام را دوباره مرتب بستم و بعد از مطمئن شدن از وضعم به سمت اتاق کیان رفتم.
بعد از زدن چندضربه و با شنیدن بفرمایید او وارد دفترش شدم