👺|خائنهایڪشوࢪ…
خائنڪسۍاستڪہبعد از ࢪیختہشدنخونسࢪداࢪ دݪہا هم دم از مذاڪࢪه میزند و با پیام ضعف فࢪستادن بࢪاۍ دشمن باعث ࢪیختنخونتازهایاز عزیزترینهایڪشوࢪ میشود…
#شهید_محسن_فخریزاده🌱
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
همسر شهید فخریزاده: شهادت همسرم را به امام زمان، مقام معظم رهبری و ملت ایران تبریک میگویم، او همسری مهربان، دلسوز و مدبر بود.
🔹شهید فخریزاده لحظه به لحظه عمر خود را برای اینکار گذاشت و خواستهام این است که نگذارند خون شهید پایمال شود.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
4214e54d-18d3-47f8-bc63-9a54de1f458b
5.26M
خبر چه سنگینه😭
خبر پر از درده🍂
غم رفیقامون😔✨
بیچارمون کرده😭
سیدرضا نریمانی🎧🎤
#سلیمانی_هسته_ای
#فخر_ایران
#شهید_ترور
#شهید_محسن_فخری_زاده
#انتقام_سخت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
- انقلابۍ آن نیست ڪه غرور و خودخواهی بر او غلبه ڪند و حرف ڪسی را نشنود، انقلابۍ آن است ڪه در ڪمال تواضع و فروتنی، هر حرف حقی را بپذیرد!
انقلابی آن نیست ڪه با شعارات تند بخواهد انقلابیگریِ خود را بر دیگران تحمیل ڪند، انقلابی آن است ڪه احتیاج به تصدیق ڪسی ندارد!
#آقامصطفےچمران☘
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_سوم
صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم .
بعد از نماز صبح دوباره شروع به مطالعه کتاب کردم.
عطش دانستن زندگیم را دستخوش تغییرات کرده بود .
همچون تشنه ای که به دنبال آب است و به هرجایی سرمیزند تا قطره ای آب بیابد ,من هم همانگونه به دنبال فهمیدن و شناخت بیشتر بودم .با شنیدن صدای قار و قور شکمم به خودم آمدم و راهی طبقه پایین شدم تا در کنار خانواده صبحانه بخورم.
در حین خوردن صبحانه به روهام گفتم :
_روهام تو امام زمان عج رو چقدر میشناسی؟
_زیاد نمیشناسم و قبول هم ندارم, به نظرم اصلا چنین امامی وجود نداره!!!
_چرا چنین تصوری داری؟
_خودت یکم فکر کن .وجود امامی که همیشه غایب بوده چه فایده ای داره ؟مگه نمیگن امام میاد تا مردم رو راهنمایی کنه ؟خوب پس این امامی که حضور نداره چطوری میخواد ما رو هدایت کنه؟خواهر ساده من ,به جای فکرکردن به امامی که نیست برو درست رو بخون!!!
پاسخی برای سوالش نداشتم و این بیشتر ذهنم را بهم میریخت .با تصور اینکه نکند واقعا امامی وجود ندارد قلبم تیر کشید حس بدی پیدا کردم.خودم خوب میدانستم که دلم میخواهد چنین امامی واقعا باشد .حس پوچی به قلبم سرازیر شد .بدون گفتن حرفی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم .
بی قرارشده بودم و دلیلش شکی بود که روهام به دلم انداخته بود .
بدون توجه به زمان شماره کیان را گرفتم کمی که بوق خورد اشغالی زد .مطمئن شدم که در کلاس است که نمیتواند پاسخ بدهد.
با عجله لباس پوشیدم و حتی نگاهی به پوششم نیانداختم .
با برداشتن کیفم از خانه خارج و راهی دانشگاه شدم.
نمیتوانستم تا پایان کلاسش صبر کنم باید سریع جواب سوالم را پیدا میکردم.
نیم ساعت بعد, جلو در اتاقش ایستادم و ضربه ای به در زدم ولی پاسخی نگرفتم .
از یکی از مسئولین آموزش ,سراغش را گرفتم و با گرفتن شماره کلاس راهی طبقه دوم شدم.
با چند ضربه به در کلاس و شنیدن بفرمایید از او در را باز کردم .
کیان با تعجب به من نگاهی انداخت و گفت:
_سلام خانم ادیب
_سلام استاد.ببخشید مزاحم کلاستون شدم .میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم .
کیان نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
_چندلحظه بیرون تشریف داشته باشید خدمت میرسم
_چشم
در کلاس را بستم و کنار دیوار ایستادم.کمی که گذشت ,کیان از کلاس خارج شد و به من گفت:
_سلام.اتفاقی افتاده.؟
_سلام ببخشید که مزاحم شدم
_خواهش میکنم کلاس منم آخراش بود .حالا میگید چی شده که شما با این وضع آشفته به دانشگاه اومدید!!!!
_وضع آشفته؟؟
نگاهی به سرتا پایم انداختم با دیدن دکمه های جابه جا بسته شده و روسری شل و ول روی سرم از خجالت لبم را گزیدم و گفتم:
_ببخشید میشه من چنددقیقه برم جایی و برگردم
_بله حتما تو اتاقم منتظرتون می مونم.
_ممنون
با خجالت سریع به سمت سرویس بهداشتی دویدم و در دلم خودم را بخاطر این وضع آشفته فحش باران کردم .
دکمه های مانتو را دوباره بستم و روسری ام را دوباره مرتب بستم و بعد از مطمئن شدن از وضعم به سمت اتاق کیان رفتم.
بعد از زدن چندضربه و با شنیدن بفرمایید او وارد دفترش شدم
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_چهارم
بعد از زدن چند ضربه و با شنیدن بفرمایید کیان وارد دفترش شدم.
_سلام استاد
_سلام .بفرمایید بشینید
روی دورترین مبل نسبت به میز کیان نشستم و به او نگاه کردم .
مثل همیشه مرتب بود یک اسپرت طوسی با پیراهنی آبی آسمانی پوشیده بود که او را از همیشه جذابتر نشان میداد.با شنیدن صدایش از آنالیز او دست برداشتم و گفتم:
_ببخشید استادچی فرمودید؟
در حالی که لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بسته بود گفت:
_عرض کردم خدمتتون حالا میگید چه اتفاقی افتاده؟
_خب راستش یه شبهه ای ذهنم رو اونقدر درگیر کرده که آرامش ندارم
_واون شبهه چیه؟
_استاد وجود امامی که حضور نداره چه سودی داره؟
_کی گفته حضور ندارند؟
_مگه نمیگید غایبه پس حضور نداره دیگه واسه همین هم شما منتظر ظهورش هستید
_نه دیگه .ظهور با حضور فرق داره
_متوجه نمیشم چه فرقی داره؟
_ببینید امام بین ما زندگی میکنند .ممکنه من تو خیابون با ایشون برخوردداشته باشم .ممکنه ایشون به خیلیا سلام کرده باشند .ممکنه با بعضی ها همسایه باشند.این یعنی امام حضور داره ولی
_ولی چی استاد؟
_ولی اینکه ما ایشون رو نمیشناسیم و وقتی این شناخت به دست میاد که ایشون ظهور کنند یعنی خودشون رو نشون بدهند و بفرمایند من امامتون هستم.تا اینجا سوالی ندارید؟
_نه استاد متوجه شدم
_و اما قسمت اول سوالتون فایده وجود امام .من واستون یکی از فوایدش رو میگم شما بعد برو تحقیق کن و فواید دیگه اش رو پیدا کن.
_چشم بفرمایید
_یه مثال میزنم واستون.
تو همه میدانهای نبرد.همه تلاش سربازان کشور ها معطوف این امرِکه پرچم کشورشون همیشه در اهتزاز باشه و دشمن اون رو پایین نیاره و از طرف دیگه تلاش میکنند تا پرچم کشور دشمن رو پایین بیارند.میدونید چرا؟
_حتما بخاطر تعصبشون به پرچم کشورشون.
_این شاید کوچکترین دلیلش باشه.مهمترین دلیلش اینه که بالا بودن اون پرچم بالاست چون مایه دلگرمی سربازان و تلاش بیشتر اونا میشه.تا وقتی اون پرچم بالاست همه امید دارن به پیروزی ولی وقتی پایین بیاد دیگه امیدی وجود نداره.حتی تو جنگ هم تا وقتی فرمانده ای وجود داره حتی اگه تو میدون نبرد نباشه و پشت جبهه باشه به نیروها امید میده که یه فرمانده پشت سرشون هواشون رو داره .
اعتقاد بچه شیعه ها به وجود امام زنده ,هرچند ایشون رو نبینند اما خودشون رو تنها نمیدونند.
اثر روانی این اعتقاد در روشن نگهداشتن چراغ امید در دلها و وادار کردن شیعه ها به خودسازی و آمادگی برای یک قیام جهانی هستش.
میبینید وجود امام باعث میشه ما هم دلگرمی داشته باشیم و هم امیدوار باشیم به آینده و زندگی در یک جامعه بدون ظلم و ستم.جواب سوالتون رو گرفتید
_بله کاملا.
_خب خدا روشکر.خانم ادیب دفعه بعد که دچار شبهاتی شدید که بی قرارتون کرد قبل اینکه اینقدر آشفته بشید تحقیق کنید .تو گوگل سرچ کنید تو سایت های معتبر دنبالش بگردید.
احساس کردم از اینکه من انقدر مزاحمش میشم خسته شده .برای همین با ناراحتی گفتم:
_چشم .دیگه مزاحم شما نمیشم
_خانم ادیب .منظورم این نبود که شما مزاحمید .اتفاقا من خوش حال میشم جواب شبهاتتون رو بدم ولی امروز که با این وضع آشفته دیدمتون نگرانتون شدم.اگر وقتی رانندگی میکردید بخاطر بی قراری و هراسونیتون تصادف میکردید چی؟من همیشه در خدمت هستم و هرموقع سوالی داشتید تماس بگیرید پاسخ میدم و اگر احیانا مثل امروز سرکلاس بودم تو سایتهای معتبر دنبال جوابتون بگردید منم بعد کلاسم تماس میگیرم.
حسی نابی از دلنگرانی کیان به وجودم سرازیر شد وباعث شد لبخند بر لب بیاورم و نتوانم لبخندم را جمع کنم .با همان حس خوب گفتم:
_چشم.اجازه هست من برم؟
_چشمتون بی گناه.اجازه ماهم دست شماست .
_ممنونم و خداحافظ
_خواهش میکنم .خدانگهدارتون.
کیان مرا تا دم در راهنمایی کرد با حال خوب از دفترش خارج شدم و به سمت خانه رفتم
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_پنجم
هنوز در حیاط را باز نکرده بودم که دستی مردانه روی شانه ام نشست .
ترسیده بودم و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که با کیفم به او بزنم.
با شتاب کیف را به فرد پشت سرم زدم که دستش برداشته شد و صدای آخش بلند شد.
با شتاب به سمتش برگشتم که با روهام روبه رو شدم که دستش روی دماغش بود و خون از دستش سرازیرشد
با وحشت به او نگاه کردم:
_وااای داره خون میاد
_دختره وحشی جنبه شوخی نداریا ببین با دماغ خوشگلم چیکار کردی؟
_طلبکار هستی؟من علم و غیب داشتم تو مثل جن پشت سرم ظاهر شدی و دستت رو گذاشتی رو شونم.فکرکردم مزاحمه و سزای مزاحمم همینه
_خیلی رو داری به خدا.باز کن این در رو همه وضعم پر خون شد
_باشه بابا غر نزن.سرتو بگیر بالا خون قطع بشه .بیا بریم داخل
در حیاط را باز کردم و به همراه روهام به داخل خانه رفتیم .
روهام به سمت سرویس بهداشتی رفت .
من هم با عجله به اتاقش رفتم و لباس تمیز برایش آوردم.
روهام لباسش را عوض کرد و به آشپزخاته آمد برایش یک لیوان شربت درست کردم و روی میز مقابلش گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم.
شربت را خورد :
_یادت که نرفته قول داده بودی عصر بیای باهم بریم کافی شاپ
_نه یادم نرفته فقط بگو ساعت چند حاضر باشم
_ساعت شش خوبه .
_باشه پس من برم تو اتاقم .
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم .
به کیان و حرفهایش فکر کردم .
هرروز که بیشتر با او برخورد میکردم بیشتر شیفته میشدم و بیشتر دلم میخواست او را ببینم.
این روزها همه فکر و ذهنم را او به خود مشغول کرده بود.
برای اولین بار به پسری دل داده بودم .
پسری که زمین تا آسمان با من ,خانواده و اعتقاداتم تفاوت داشت.
پسری که روز اول سوژه خنده و تمسخر من و دوستانم قرارگرفته بود.
آن روزها فکرنمیکردم روزی شیفته او شوم.
نمیدانم کیان شمس برایم جذاب بود ,که اعتقاداتش هم مرا جذب کرد و یا برعکس اعتقادات جذابش مرا به سمت او سوق داد ,
هرچه بود باعث شد از روژانی که این سالها ساخته بودم دور شوم و تبدیل شوم به شخصی که دیگر مثل سابق نیست.
نمیدانم کی خوابم برد, وقتی از خواب بیدار شدم که صدای اذان ظهر به گوش میرسید.
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .
درحال آماده شدن برای نماز بودم که با صدای مادرم که مرا صدا میزد از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم.
روی مبل نشسته بود و گوشی بی سیم تلفن در دستش بود و به فکر فرو رفته بود.
نزدیکش شدم :
_سلام مامان جان. کارم داشتید؟
نگاهی به چادر نمازم کرد و گفت:
_سلام .میخواستم بگم عصر آماده باش باهم بریم مهمونی خونه هیلدا !!
_مامان جان من نمیتونم بیام .خودتون میدونید که از این مهمونی ها که همه دارند فخر فروشی میکنند و از خواستگارهای پولدار دختراشون و یا خودشیفتگی پسراشون حرف میزنند .بدم میاد.
درضمن من به روهام قول دادم عصر باهاش برم بیرون.
_خوبه خوبه .نمیخواد الکی بهونه بیاری!حتما باید بیای بریم . پسر هیلدا از فرانسه برگشته واسه همین تو باید بیای بریم!!! قبل از اینکه هیلدا جشن بگیره برای اومدن فرزاد ,تو باید باهاش آشنا بشی.پسره همه چیز تمومه ,متخصص اطفال هستش .
تو باید کاری کنی که جز تو به کسی نگاه نکنه.
با شنیدن حرفهای مادرم عصبانی شدم :
_ماااامااان .معلوم هست چی میگید ؟؟!پولدارِ که پولداره به من چه ؟چرا باید انقدر خودمو حقیر کنم که آقا رو به سمت خودم بکشم؟مامان خانم من دخترتم ,چطوری میتونی واسه آینده من بدون رضایت من نقشه بکشی؟؟
_من مادرتم و خوشبختیت رو میخوام .کاش به جای اینکه این همه به نمازت اهمیت بدی یکم هم به مادرت اهمیت میدادی.من هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم عصر اماده میشی تا بریم.برو از الان به فکر لباس و مدل موهات باش.برو منم برم بفکر لباسم باشم
_مامان.اصلا گوش میدی من چی میگم؟
_نمیخوام گوش بدم ,برو ببینم وقتمو نگیر
در حالی که آماده باریدن بودم به سمت اتاقم رفتم
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_ششم
باورم نمیشد که مادرم بخواهد بدون در نظر گرفتن آینده من چنین تصمیمی بگیرید .
خودم که بدون شک نمیتوانستم حریف تصمیم مادرم شوم.
با روهام تماس گرفتم تا او مرا از این مخمصه نجات دهد.
بعد از خوردن چندبوق تماس برقرار شد .
در حالی که سعی میکردم بغض نکنم ,گفتم:
_سلام داداشی
_سلام عزیزم .خوبی؟
_اره خوبم.کی میای خونه؟
_روژان چیزی شده ؟چرا صدات اینجوریه؟
_داداشی لطفا بیا خونه حرف میزنیم
_باشه عزیزم الان راه میفتم تا نیم ساعت دیگه خونه ام.
_باشه مواظب خودت باش.خداحافظ
در حالی که دلم گرفته بود به نماز ایستادم تا کمی از هم صحبتی با خالقم آرامش پیدا کنم.
بعد نماز روی تخت دراز کشیدم و به مراسم عصر فکر کردم .
با صدای روهام که صدایم میزد از فکر خارج شدم .
روهام وارد اتاقم شد
_خواهرکوچیکه چی شده عزیزم؟
_سلام داداشی .بیا بشین تا واست توضیح بدم.
روی تختم نشست
_حالا بگو چی شده؟
_هیچی مامان عصر میخواد منو ببره مهمونی خونه هیلدا خانم
_اگه میخوای بری ایرادی نداره من قرارم رو میزارم واسه یه روز دیگه
با گریه گفتم:
_داداشی مامان منو کرده عروسک خیمه شب بازیش.پسر هیلداخانم از فرانسه برگشته.مامان هم گیر داده باید بیای واسش خودنمایی کنی و اونو جذب خودت کنی .
_چییییی؟یعنی چی اونو جذب خودت کنی
_داداش من نمیخوام عصر برم به اون مهمونی. تو رو خدا برو با مامان حرف بزن .تو رو جون من!!!!
_نگران نباش من میرم الان باهاش حرف میزنم.
_مرسی داداش
روهام از اتاقم خارج شد و من پشت در ایستادم تا بهتر بتوانم صدایشان را بشنوم.
صدای عصبانی روهام به گوشم رسید
_مامان یعنی چی که اون لیاقت روژان رو داره؟مامان جان اصلا از کجا معلوم این دونفر از هم خوششون بیاد؟مامان روژان دخترتونه!!!چرا با آینده اش بازی میکنید؟
_من بفکر آینده اونم.روهام تو حق نداری دخالت کنی فهمیدی؟
_چرا من حق ندارم؟مامان جان فکرکنم باید یادآوری کنم اون موقع ای که شما دنبال کارهای گالری و سفرهای خارجه ات بودی من مواظبش بودم .پس من حق دارم دخالت کنم .مامان خانم عصر روژان بامن میاد بیرون تمام.
با صدای شنیدن صدای بسته شدن در خانه به سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاهی انداختم .
روهام با عصبانیت سوار ماشین شد و از خانه خارج شد.
در حالی که اشک میریختم روی تخت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم که خدا کمکم کند تا به آن مجلس نروم .