تقدیم به از جان گذشتگانی که امنیت آور این سرزمین شدند.🌸
آنان که دنیا را جا گذاشته و خدا را در گریه های کودکان و زنان بی دفاع میدیدند.😢
تقدیم به مردان سبز پوش سرزمینم💚
📝 مقدمه:
سرانجام امروز که دنیا درگیر و دار قدرت است،امروز که غرب نبرد بی دست در دسته
اشرار داده و امنیت قارهی کهن را در خطر انداخته است، امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم و برای حفظ همین امنیت، همین آرامش، همین خنده ها، مردانی را فدا میکنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیده اند😔💔
آیه قصهی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خفت ندادند؛ آیه قصهی کودکانی است که پدر ندیدهاند، که پدر میخواهند؛ آیه قصهی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال یتیم های بسیاری برایش ماند. قصه ی مردانی که هویت گم کردهاند. قصهی زنانی که بال پرواز مردانشان میشوند
ِو... بهشت همین نزدیکیهاست.🕊
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_اول
#از_روزی_که_رفتی 🌻
برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده
چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن
زمینگیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و
خانوادههایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیمالجثهاش تکیه داده و کاپشن
موتور سواریاش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود، کسی به او
توجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی
که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده
نمیگذاشتم!"
مرد شصت سالهای از خودروی خوو پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی
که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایهای توجهش را جلب کرد
و باعث شد سرش را کمی باال بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه
بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
-سالم؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
-سالم؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
-هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبهرویش دوخت و تکرار کرد:
_بیام تو ماشین شما؟!
-خب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_دوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سالم کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به
دستش داد و گفت:
_اسمم علیه... حاج علی صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین
شد، قلبش را گرم کرد.
-ارمیا هستم... ارمیا پارسا
حاج علی: فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با
خودت اینجوری کن!
آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمیشنید. صدای صحبتهای
َ ارمیا و حاج علی محو و محوتر می ردی در گوشش زنگ
شد و صدای م
میزد:
_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض
شد؟
-نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
ردش...
َ
ّ ت صدای م
آیه مستانه خندید به این اخم و جدی
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان... بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید، به یاد آورد...
َ
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_سوم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس
کشید این عادت همیشگی او و م
ردش استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی...
مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت
چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه،
بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف
قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت
وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هاللاحمر بمانند. دستی
جلوی چشمش قرار گرفت، حاج علی بستهای بیسکوئیت را مقابلش
گرفته بود:
_بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون
عجلهای شد. حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن!
ارمیا: این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم!
حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جادهشد:
_انگار این راه حاالحاالها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر
دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز
نمی دونیم چیشده؛ اصال خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی
مقابلش بود:
_یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه
راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره
احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
مرد و زن جوانش را بیوه کرد...
ُ
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده... زنی که حکم مرگ
همسرش را داده بود دستش!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_چهارم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
آیه آرام آبجوشاش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش
درد گرفته بود از این همه نشستن! کودکش هم خسته بود و این
خستگیاش از تکانهای مداومش مشخص بود. دستش را روی شکم
برجستهاش گذاشت:
"آرام باش جان مادر! آرام باش نفس پدر! آرام باش که خبر آوردهاند پدرت
بینفس شده! تو آرام باش آرام جانم!"
چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند
شد... صدای دلنشین اذان که پیچید، آیه چشمانش را از هم باز کرد. حاج
علی از داشبورد بستهای درآورد و در آن را گشود. تیمم کرد و بعد خاک را
به دست آیه داد. داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که
شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز میخواند! به مردی که
پناهش داده و آرام نماز میخواند! فشاری در قلبش حس کرد، فشاری که
هر بار صدای اذان را میشنید احساس میکرد... فشاری که این نمازهای
بیریا به قلبش میآورد.
خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هاللاحمر و راهنمایی و
رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه
خود ادامه دهند. ارمیا از صمیم قلب تشکر کرد:
_واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید! اگه نبودین من تو
م این سرما می ردم.
ُ
حاج علی: این چه حرفیه پسرم؟! خدا هواتو داره. تا تهران هممسیریم،
پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی!
_بیشتر از این شرمندهام نکنید حاج آقا!
حاج علی: این حرفا رو نزن؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه!
ارمیا لبخندی بر لب نشاند:
_چشم! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
°
•
#به_وقت_نماز✨
گوش بده به بانگ اذان👂🏻
میبینی چقدر دلنشینه رفیق جآن؟!😉
بریم که خدا جون داره صدامون میزنه 😍
بریم که لبریز بشیم از عشق خدا 💚
التماس دعای فرج و سلامتی یوسف زهرا |عج| و در آخر هم برای ما 🤩
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
767K
💜چادر من!💜
💞تلافی غروبی است که در آن روز به زور چادر از سر زنان حرم حسین (ع) کشیدند؛💞
💜چادر من!💜
💞به بهای شکسته شدن پهلوی مادر ماندگار شد؛💞
💜چادر من!💜
💞بوی حسین می دهد؛💞
💜چادر من!💜
💞میراث خون دلهای خیمه نشینان ظهر عاشوراست💞
💜چادر من!💜
به همین سادگی انتقام کربلاست
💞همه ی دنیا بدانند من سیاهی چادرم را فقط با سفیدی کفنم عوض میکنم .💞
💞یا زهرای مرضیه ، اشفعی لی فی الجنة 💞
••࿐
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#حرفِ_حساب[✌️🏻]
.
دیدینتازگـــیآهمهجوونا
آرزوےشهادتدارن...؟!
همـــششعار #شهادت
همـــشادعآے #شهادت
ولےپسرجون،دخترجون...
یهنیگابهخودتمکـــردے؟!
ببینشبیهشـــے؟!
ببینیهنَمهباهاششباهتدارے؟!
شهدارومیگما🙃...!
یهشهیـــدهیچوقتِهیچوقتدلنمیشکنه
یهشهیــدهیچوقتِهیچوقتمسیرشوکجنمیکنه
یهشهیـــدرفیقش #حسینه، #مهدےِفاطمهس
میخواےمثهشهدابشے؟! بسمِالله... (:
▪️قیافهومدبراتمهمنباشه؛مثه #هادےذوالفقاری
▪️ازپولوثروتتبگذری؛مثه #احمدمشلب
▪️راستےمیتونےازعشقتبگذرے؟!مثه #حمیدسیاهکالے
▫️بیاوبهخودتقولبدهازاینبهبعددورترینفاصلهروبا #گناهداشتهباشے!
مثلاکیلومترها؟!فرسنگها؟!
نه!!حتــےبیشترازاینها...((:
قشنگنیست؟!
▫️بیاوبهخودتقولبدهچشاتوبدزدی
وقتےچشاتبهیهنامحرممیخوره...
همونلحظهبگو #یاخَیرَحَبیباًوَمَحبوب!!
▫️بیاوبهخودتقولبدهدهنتوگِلبگیریاونجا
کهمیخوادبه #دروغبازشه!!
اصلاخلاصهبگمبرات؟!
[❗️بیاوبهخودتقولبدهنشےدلیلِاشکایِ
#امامزمانت (:💔 ❗️]
🌹اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج🥀
#امام_زمان
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
💔
آتش ندیده ای كه بدانی چه می كشم
عاشقكُش است روز و شب غربتِحسین
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
14.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم الله خالق هستی 🌻
قالَ امام علی "علیه السلام": طوبی لِمَن أحسَن إلَی الِعبادِ و تَزَوَّدَ لِلمَعادِ.....
خوشا به حال آن که به بندگان خدا نیکی کند و برای آخرت خود زاد و توشه برگیرد.......
و گزارش تصویری یکی دیگر از هزاران فعالیت های گروه تمدن سازان نسل ظهور در عرصه های گوناگون را به شما تقدیم میکنیم😎👇🏼
در روز ²⁸ ام ماه مبارک رمضان با همکاری گروه جهادی شهید نائبی ¹⁰⁰⁰ پرس غذای گرم پخته، آماده کرده و آن را میان فقرا پخش کردیم🙂🤩
امید است که با این کار قدمی در راه پر برکت امام متقیان علی "علیه السلام" برداریم😉☺️
با تشکر از گروه جهادی شهید نائبی و خیرین عزیز و همیشه همراه و اعضای گروه دخترانه تمدن سازان نسل ظهور ✌️🏻💛
اجرکم عندالله 🖐🏼🦋
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦