💠 حاج احمد متوسلیان:
🔹برای آنچه اعتقاد دارید
ایستادگی کنید
حتی اگر هزینه اش
تنها، ایستادن باشد!
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
#گذرے_بر_سیره_شهید
همیشه وضو داشت. یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی، وقتی می خوابی، وقتی از خونه بیرون میری اول وضو می گیری؟!
گفت: وقتی کنار سفره میشینم مهمان امیرالمومنینم شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم...
#شهید_رضا_پورخسروانی🌷
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
به نام خدای علی ولی الله "علیه السلام" 😍
برای غدیر کاری کنید این مملکت بلرزد 🔊
و صدای #علی_ولی_الله گوش فلک را کَر کند.🔉🔊📢📢
سلام و نور خدمت همه دوستداران امیر المؤمنین علی "علیه السلام"✋🏼💚
حال و احوال دلای امام زمانیتون چطوره رفقآ؟!🤭🤩
ما اومدیم تا باز هم با کمک و دلسوزی های همدیگه یه کار خیر برای بدست اوردن لبخند رضایت حضرت مهدی "عجل الله تعالی فرجه الشریف" و امامان معصوممون "علیهم السلام" و از همه مهم تر خدای الرحمانمون انجام بدیم 😌✌️🏻
اگر که مثل همیشه پایه کارامون هستید که بسم الله، این گوی و این میدان 😎
بدویید ببینیم چقدر به امام علی جانم "علیه السلام" ارادت داریداااا🙂🤨
اگر غدیر فراموش می شد که عاشورا و فاطمیه ای در کار نبود!!!😓
برای غدیر کم گذاشتیم انکار شد، وقت بلند شدن است.....💪🏻👏🏻
شماره کارت جهت واریز مبلغ های دلخواهتون که با عشق میریزید🤭🌺
✳️ 5058 0112 3318 0824 ✳️
بنام خانم فاطمه حدادیان 👆🏻💗
آیدی جهت پاسخگویی به سوالات شما مهربونا:
@yazahra4565
ﻛﻤﻚ ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ ﺭا ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻣﻮﻻیمان علی "علیه السلام"❤️ اﺩاﻣﻪ ﺩهیم 🌻
#اﻃﻌﺎﻡ_غدیر_فراموشمان_نشود 🙂✌️🏻
تمدن سازان نسل ظهور در پیامرسان ایتاء😉👇🏼
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
و در اینستاگرام 😉👇🏼
yazainab314
#تلنگرانه
¦🌿🙂¦
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـ،♡،ـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـه؟
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🕊
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز توبـه نتـرس... 🙂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
رفیقش مۍگفت👀'':
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود...:)✨🌸
|🦋| ← شهیدمحسنحججی
لبیک یازینب
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽️«نجوا،نماهنگ».🌺
#سه_شنبه_های_مهدوی.🍃
🎙️به خوبا سر میزنی.....💞
ا_________________________ا
💐اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج.🤲
╔═••----⚬ ☫ ⚬----••══╗
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
╚══••----⚬ 🚩⚬----••═╝
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_یک
#از_روزی_که_رفتی
_برای کسی مثل منکه کسی نبوده به میل اون غذا بپزد و هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه
و آدما به زندگی کردن زودعادت میکنن!
حق داشت سید مهدی که اندازهی سه نفرمیخورد،منم اگه روم میشدمیخوردم!
آیه نشست و اندکی برای خودش غذاکشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا خوردن بدش میآید... مثل سید مهدی!
آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد اما ارمیاشوق در دلش آمد که بانویش مقابلشنشسته و این ساعت از شب بهخاطر او
سفره انداخته و با او همراه شده؛
گاهی توجههای کوچک هم دل غمزدگان محروم مانده از توجه را خوب بازی میدهد!
ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد:
_خیلی عالی بود!اولینباره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم!
آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد:
_اینجا دیگه خونهی شما هم هست، کجامیخواید برید؟
_نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچهها، هنوز توی اون خونه جادارم.
_حضورتون منو اذیت نمیکنه!
_پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقدکردیم.
آیه چادر را روی سرش مرتب کرد:
_با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم!
ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست:
_تو دوست داری من بمونم؟
_زینب...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_دوم
#از_روزی_که_رفتی
حرفش را برید:
_پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟
اگه من و تو زن و شوهریم بهخاطرخواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم
راضیام!
تو بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم!
آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند،ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد:
_سلیقهی خوبی داری، خونه عجیب آرامشبخش چیده شده!
آیه آرام گفت:
_براتون تو اتاق زینب رختخواب میاندازم!
ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد:
_یه پتو و بالشم بدید کافیه!
آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا وارد اتاق شد که آیه گفت:
_شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سید مهدیه، اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدمادوست ندارن لباس مرده هارا بپوشن.
دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه ازآقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید.
وسیله هم گذاشتم اگه خواستید بریدحموم، آمادست.
_تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده!
_بذارید من میاندازم تو ماشین
لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونارو بپوشید؛
ملافهها تمیزن و بعد از استفادهی شماهم دوباره شسته میشن،وسواس نیستم
اما ممکنه مهمونا وسواس باشن،بهخاطرهمین سعی میکنم همیشه تمیز باشن!
چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شایدچون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم آشنا میشدند!
ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت..
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_سوم
#از_روزی_که_رفتی
_با اجازه من یه دوش بگیرم!
آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانشَ نمی امدمردی مهمان خانهاش شده بود که غریبه ی آشنایی بود با نامی که درشناسنامهی
آیه داشت.
نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب میآمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم
شب را خواب نداشته است.
زینب چشمانش را میمالید که از اتاق بیرون آمد:
_مامان! مامان!
آیه به سمتش آمد:
_هیس... بابا خوابه عزیزم!
چشمان زینب برق زد:
_پس کو؟
آیه به دخترکش لبخند زد:
_تو اتاق تو خوابیده.
نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق
دوید و داد زد:
_بابایی!
ارمیا تازه داشت روی رختخواب درازمیکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت.
"جان پدر! من فدای بابایی گفتنهایت دردانهی سید مهدی!"
آیه لباسهایش را مرتب کرد. بلوز، دامن وروسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزدکه صدای آیه آمد:
_پدر و دختر نمیان سر سفره؟
شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا!
برای شروع که بد نبود؟ بود؟
ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و بالبخند سر سفره نشست:
_همیشه اینموقع صبحونه میخورید؟
آیه همانطور که استکان چای زیرفون رامقابل ارمیا میگذاشت گفت:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_بیست_چهارم
#از_روزی_که_رفتی
_دوازده ساله که بعد از نماز صبح
صبحانه میخوریم؛ یه جوراییخانوادهی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن،خواب، بیداری، لباس پوشیدن،همه چیز
تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه!
ارمیا لبخند زد:
_زینب هم هر روز بیدار میشه؟
آیه دستی روی موهای دخترش کشید:
_آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب ومهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم.
لقمهای به دست زینب داد که لقمهای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیادوخت که صدای آرامش را شنید:
_حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!
خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین اینرو از دست من بگیر!
آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیانفس عمیقی کشید و گفت:
_نمی دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، بهخاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم.
زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشکآلودش را به ارمیا دوخت:
_نرو!
بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیانوازشش کرد:
_برای من سختتره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟
نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سید مهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه..ماه عسلنمیخواست!
آیه: لازم نیست، شما تا برید و بیاییدپاییز شده دیگه، سفر لازم نیست.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آمریکا برق گدایی کنیم؟😐وقتے آقا میگفتن انرژی هسته ای لازمه و کسے گوش نمیکرد و سرگرم مذاکره بودن......😏😒
#بهروزباآقا😎
@yazainab314