-
حرز تو بـٰاشد براۍ رفع هر مشڪل دوا
یاجواد الائمھ باب الدعا ابنالرضا ..✿!
@yazainab314
بزرگیمیگفٺ:
تڪیهڪنبهشهداء
شهدا تڪیهشان به خداست؛
اصلاڪنار گل بشینی بوی گل میگیری
پسگلستانڪنزندگیت
رابایادشهدا
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻﷽༺
شهید...
بهقَلبتنگـاهمیکُنداگرجایی
برايَشگذاشتهباشے
مےآيد
مےمانَد
لانهمیکُند
تاشهيدتڪُند ...
وَ مَنْ عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ♥️✨
#رفیقشهیدینیهمین🌿
#سالروزشهادتشهیدنوری
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_سی_سه
#ازروزی_که_رفتی
زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با
دیدن آیه زینب را رویصندلی کناریاش
گذاشت و بلند شد.
نگاهش به آیه دوخته شده بود که
صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته
شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته
گرفت و به آیه دوخت.
کمی شیطنت همراه نگاهش شد. بوی
کمی حسادت میآمد و چقدر این بو
برایش خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با
دقت بیشتری نگاهش کرد. به محض
اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم
شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید
گزارش این ملاقات رو بنویسم؛
خیلی وقته منتظرید؟
در همانحال که با ارمیا صحبت میکرد
نگاهش به زن بود.
ارمیا: به قدر خوردن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام
با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشهی چشم
حرکت زن آشفته را به سمت خود دید.
آیه هم دید و سکوت کرد. چیزی ته دل
آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا این
رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه
قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها
خانم، یه آب قند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت. آیه لب زد:
_تو همونی؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_سی_چهار
#ازروزی_که_رفتی
ارمیا مقابلش ایستاده بود:
_یعنی چی آیه؟
آیه: دختری که عاشقش بودی و رفتی
خواستگاریش؟ اونی که یکسال میاد
پیش من و از عشقش به مردی که رفت
میگه، همون عشق توئه؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_آیه! اینا چیه میگی؟
زن آشفته گفت:
ِمن؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام
از من تو ازدواج کردی؟!
با دکترم ازدواج کردی؟
ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت:
_این قصهها چیه به هم میبافید خانم؟
چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟
زن: چون عاشقم بودی!
ارمیا: حماقت جوانی بود که تموم شد،
همون روز که از خونه بیرونم کردید تموم
شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با
این خانم آشنا شدم و خواستگارش بودم
و الانم ایشون همسر منن.
آیه نگاهش به زن دوخته بود که لرزشش
هر لحظه بیشتر میشد. رها با آب قند
رسیده بود که آیه داد زد:
_خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا
کنید؛ آرامبخش بیارید!
صدای خانم موسوی آمد که با تلفن
صحبت میکرد. رها لیوان را دست آیه داد
و به سمت زن رفت و او را گرفت.
لرزشش هر لحظه بیشتر میشد، روی
زمین خواباندش.
دکتر مشفق آمد: چی شده؟
آیه: حمله ی عصبی!
دکتر مشفق: آرامبخش چیشد؟ خانم
موسوی؟
خانم موسوی رسید و آمپول را به دست
دکتر مشفق داد.
دکتر مشفق گفت:
_محکم نگهش دارید!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_سی_پنج
#ازروزی_که_رفتی
آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن
را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر و کمتر
شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها
شدند. دکتر صدر به سالن آمد:
_چیشده؟
آیه: اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک
کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از
پروندهاش شمارهی خونهاش رو در
بیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم
زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق
رها گذاشتند و بعد از سپردن زینب به
خانم موسوی که کار سختی بود و زینب
به سختی از اتفاقی که افتاده بود
ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند:
_خانم سپیده رضایی از یکسال
قبل تحت نظر من بودن. مصرف مواد و
اقدام به خودکشی، اضطراب و ترس، سه
ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق
نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد
همسر من بوده!
همهی نگاهها به ارمیا دوخته شد. آیه
سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای
کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و
منو بیرون کردن. بعد از اون هیچ خبری
ندارم!
آیه ادامه داد:
مسالهی بزرگتری هم هست، این خانم
اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد
جمع شد. دکتر مشفق کلافه دستش را
روی صورتش کشید و ادامه داد..
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان
بیشتری میخواد!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_سی_شش
#از_روزی_که_رفتی
آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی
تعقیبش میکرده! االان که آقا ارمیا
رو دید گفت تعقیبش کرده و بهخاطر
انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم
ازدواج کرده!
ارمیا: این یعنی چی؟
رها: یعنی یه چیز بد... خیلی بد!
دکتر صدر: برای شما و همسرتون بد!
دکتر مشفق: اینم در نظر بگیرید که اقدام
به کشتن همسر سابقش کرده بود چون
اون بود که عشقش رو ازش گرفت!
ارمیا: همسر سابقش؟!
آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما،
پدرش اونو به عقد پسرعموش درآورد!
شما رفتید و اون در عشقش به شما
باقی موند و غرق در خیالات شد.
بالاخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو
به گردن پسرعموش بندازه و یه شب
میخواسته با چاقو بکشدش که
خوشبختانه تو اون ماجرا زنده موند.
بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به
مواد رو آورد و بیماریهای روحیش
افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص
شده، قبل ازاینکه با شما آشنا بشه هم
مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون
بیشتر شده!
ارمیا: یعنی من میخواستم با یه دیوونه
ازدواج کنم!
آیه: مواظب کلماتی که استفاده میکنید
باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما به مرور
حاد شده!
دکتر مشفق: باید بستری بشه!
آیه: و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه
بدم، منم الان درگیر ماجرائم!
دکتر صدر: دکتر مرادی شما ادامه
میدید؟
رها: باید پرونده شو بخونم و با آیه
صحبت کنم دکتر!
ارمیا: خیلی خطرناکه؟
دکتر صدر: برای شما فکر نکنم! نظر شما
چیه دکتر مشفق؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
به نام خدای فرشتگان زمینی، دختر 🧕🏻🌿
ریحانه های خلقت خدا سلام !!✋🏼🤩
حالتون چطوره ملکههای بابا👸🏻، فرشتههای مامان🧝🏻♀ ، عزیزای برادر😎 و دشمنای خواهری 😈 {شوخی هستشا😉❤️}
ما اومدیم تا برای سه شنبه یعنی ²² تیر ¹⁴⁰⁰ شما رو به یه جشن خیلی خوب و پر از هیجان دعوت کنیم 😌✌️🏻
یه جشنی پر از شادی و سور به مناسبت بزرگداشت هفته عفاف و حجاب و سالروز ازدواج فاتح خیبر "علیه السلام" و دخت گرامی نبی اکرم، حضرت مادر "سلام الله علیها" 🤭💝
یه جشنی پر از مسابقه های مهیج و هیجانی😈👻 و پر از هدیه های قشنگ و گوگولی مناسب سلیقه های دختر خانوم های با سلیقه 😵🤓
و
و
و
و😎
پر از پذیرایی های خوشمزه😋 و دلچسب 🍩☕️
پس با ما همراه باشید تا توی این دورهمی دخترونه کلی با همدیگه خوش بگذرونیم😌🙌🏻
🙀❌ توجه توجه ❌🙀
ظرفیت شرکت در این مسابقه محدود میباشد😬
پس هر چی زودتر اسم خودتون رو به آیدی |yazahra4565@| بفرستید تا بتونید در این دورهمی جذاب شرکت کنید🤤🤗
ما منتظر حضور گرم و پر انرژی شما مهربونا هستیما😉💚
#گروه_فرهنگی_اجتماعی_تمدن_سازان_نسل_ظهور ✌️🏻😌😎
آدرس ما در پیامرسان ایتا :
@yazainab314 🌸
آدرس ما در اینستاگرام:
yazainab314 🌸
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وصیتنامهشهید🔰🥀
شهید سردار ولی نوری از سرداران شهید استان فارس که در تیرماه سال ۶۴ در عملیات قدس ۳ در منطقه عین المنصور به درجه رفیع شهادت نائل آمد، پس از ۳۰ سال تعیین هویت شد.
#شهیدولینوری
@yazainab314
📌 جگر تبزدۀ شاه خراسان خون شد
◾️ باز هم اشک ملائک ز غمی گلگون شد / جگر تبزدۀ شاه خراسان خون شد
◽️ گفت: «آن نوگل خندان که سپردی به منش / میسپارم به تو از چشم حسود چمنش»
◾️ یامحمد، عجب از امت پیمانشکنت / عجب از پیروی امت تو از سخنت
◽️ گفته بودی دو گهر بسته و پیوست همند / اهل بیت تو و قرآن، دست در دست همند
◾️ یازدهبار شکستند اگر حرمت تو / کَمکَمک زنده و بیدار شوند امت تو
◽️ شیعه بیدار شده، اسلحه در دستانش / وقت پیکار شده، اسلحه در دستانش
◾️ اهل سنت شده آمادۀ پیکار، درود / امتت یکدل و آماده و بیدار، درود
◽️ غزه و طوس و عراق و یَمن و کابُل و شام / همه همدل شده، بر این همه با عشق سلام
◾️ اهلبیت تو به شمشیر و به سَم، جان دادند / در عوض بر دل دلمردۀ ما جان دادند
◽️ تو بیایی دل ما «باز جوان خواهد شد» / «نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد»
👤 شاعر: مرتضی #خدادادی
📜 #اشعار_مهدوی
🔘 شهادت #امام_جواد را محضر امام زمان و تمام شیعیان تسلیت عرض میکنیم.
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314