#تلنگرانه
بہدڪتࢪگفتم :
〖همھ داࢪوهامومےخوࢪم
اماتاثیرنداࢪه...!
گفت:سࢪوقـتمےخـوࢪۍ...؟
تازهفهمیدم
چرانمــازهایےڪھ میخونم
تاثیر نداره...ツ🥀
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
بنام خدای علی "علیه السلام" و امثال علی 🌻🌿
سلامی گرم و صمیمی خدمت تمام محبان و دلدادگان حضرت عشق، امیر المؤمنین "علیه السلام"✋🏼🌸
کیف حالکم بزرگواران؟!🙂
میدونم که همهی شما مثل ما عاشق و شیدای بزرگواری ها و عاشقانه های حیدر کرار "علیه السلام" هستید و میخواید به هر نحوی که شده لبخند رضایت رو بر لبان ایشون بیارید
در این ایام غدیربیایید به نیت سلامتی و تعجیل درظهور امام زمان(عج)به رسم مولایمان دست نوازش بر سر یتمی کشیده یالبخندی رامهمان گلبوته های صورت دخترشهیدی کنیم و مانند مولایمان دستی بگیریم بمناسبت بزرگترین عیدشیعیان تصمیم برتهیه بسته فرهنگی،جشن وپختن غذا برای نیازمندان وعموم گرفته وعاجزانه میخواهیم مارایاری کنید.
پذیرای گوشتهای قربانی🐑 شمابرای اطعام نیازمندان درعید غدیرمی باشد.
اجرتان باامام علی(ع)
شماره کارت جهت واریز مبلغ های دلخواهتون که با عشق به مولامون میریزد👇🏼
5058 0112 3318 0824
بنام خانم فاطمه حدادیان 🌸
حتی۱۰۰۰تومان
اگه سوالی داشتید در خدمتیم
پیوی:
@yazahra4565
گروه فرهنگی جهادی تمدن سازان نسل ظهور ✌️🏻😌
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
شهیدشدندلمےخواهد
دلےکهآنقدرقوۍباشدوبتواند
بریدهشودازهمهتعلقات؛
دلےکهآرام، لهشودزیرپایت
وشهدادلدارِبـےدلبودند🕊♥️
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
چهاعتمادیداشت..
ابراهیمِپیامبربهبزرگےپرودگارش(:✨
#عیدکممبروک♥️
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چنانعیدغدیرشدلرباافتاددرعالم
کهیکهفتهجلوترمیرومازخودبهقربانش😍❤️
<8⃣روزتاعیدعاشقے>
#غدیر #علوینشانیم
8⃣روزتاعیدغدیر😍🔰
#روزشمارغدیر
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصل_دوم
#قسمت_شصت_پنج
دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند:
_اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات!
حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد.
شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسهای روی گونه اش گذاشت. حاج یوسفی هم
به خود مسلط شد و تبریک گفت.
ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت:
_بچه ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن!
حاج یوسفی بلند شد:
_پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟
رو به حاج خانم کرد و گفت:
_خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن!
حاج خانوم بلند شد. مهماننوازی در خون مردم این کشور است.
آیه مداخله کرد:
_ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده!
سایه تایید کرد:
_راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه!
حاج یوسف به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود.
حاج خانوم دست آیه را گرفت:
_خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (علیه السلام) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچهدار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_شش
#از_روزی_که_رفتی
خونه ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده ی بچه توی خونه مون بپیچه؛
دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای
آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!
خونه ی ما رو قابل بدونید!
آیه لبخند زد به روی زن مقابلش:
_نمیخوایم مزاحمتون بشیم!
حاج خانم: شما مراحمید، بمونید!
سایه مداخله کرد:
_به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم!
آیه توبیخگرانه صدایش کرد:
_سایه!
سایه: حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم!
آیه: اونوقت تو از کجا فهمیدی؟
سایه پشت چشم نازک کرد:
_ایش... جاری بازی در نیار!
آیه: مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیشبینی میکنی؟!
سایه: نه بابا... پیشبینی کجا بود؟
ُ آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت:
_ببخشیدش، خیلی تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم
که با هم بی تعارفیم، اینه که عادت کرده!
حاج خانم: پس خوبه، بی تعارف آشپزخونه مال سایه جان!
سایه آه از نهادش بلند شد:
_زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟
آیه و حاج خانوم به قیافه ی سایه میخندیدند که صدای یاالله گفتن محمد آمد.
سایه به سمت شوهرش دوید: ......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_هفت
#از_روزی_که_رفتی
_چیشد؟ داروها رو آوردن؟
محمد: آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن!
محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند.
حاج خانوم: سایه جان پرستاره؟
آیه: نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته ی محمد رفت دوره ی تزریقات آموزش دید!
حاج خانوم: خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی!
آیه: انشاءالله!
ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت:
_حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانوادهم رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم!
حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟
ارمیا: ما رو شرمنده نکنید حاجی!
حاج یوسفی: شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که مهمون پشت در خونهم مونده!
دو ماشین پارک شده جلوی قنادی بود. سه مرد و یک زن و یک پسربچه در پیاده رو ایستاده بودند که با دیدن ارمیای زینب به بغل، لبخند زده و
نگاهشان را به او دوختند.
حاج یوسفی به سمتشان رفت:
_سلام؛ به خدا شرمنده ام! تازه فهمیدم شما رو دم در نگه داشتن، بفرمایید بالا... بفرمایید.
همه یک به یک سلام کرده و تعارف کردند که مزاحم نمیشوند، اما با اصرار فراوان حاج یوسفی دعوتش را قبول کرده و پا به خانهاش گذاشتند.
حاج خانم از مهمانانش پذیرایی میکرد و ارمیا مشغول معرفی خانواده اش شد: .......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_هشت
#از_روزی_که_رفتی
_حاجی، مسیح رو میشناسی؟ صدرا، باجناقم و همسرشون رها خانم مهدی پسرشونن! محمد رها خانم، خواهر زنم؛ هم برادرمه و خانمشونم سایه خانم، همسر و دخترمم که معرفی کردم خدمتتون!
حاج یوسفی و همسرش به همه خوش آمد گفتند و اظهار خوشوقتی کردند.
صدرا رو به ارمیا پرسید:
_چی شده بود که زنگ زدی محمد و احضار کردی؟
ارمیا: یکی از کارکنان حاج آقا، حالش بد شد و از حال رفت؛ الان تو اتاقن و زیر نظر دکتر!
حاج یوسفی: آقا محمد خیلی به ما لطف کردین!
ِ
مسیح: این آقاسیدمحمد ما کلا دستش تو کارخیره حاجی
حاج یوسفی: خدا خیرت بده سید، این دختر دست ما امانته، خدابیامرزه شیمیایی بود؛ گاهی موج انفجار مین پدرش رو، جانباز گرفتش و این دختر و مادرش مکافات؛ الانم که چند ساله شهید شده و زنش افتاده تو بستر!
همهی امید خواهر و برادرش به این دختره، چشم به راهشن.
غم در چهره ها نشست. این خانواده چقدر با این درد آشنا بودند... درد یتیمی، درد شهادت.
کسی حرفی نداشت، عمق فاجعه آنقدر زیاد بود که دهانها بسته بود.
چه میگفتند وقتی همه این درِد مشترک را میشناختند؟
زینب در آغوش ارمیا به خواب رفت. آیه بلند شد تا زینب را از او گرفته و به اتاق ببرد که ارمیا خودش بلند شد و آرام گفت:
_برات سنگینه، من میارمش؛ از حاج خانم یه بالش پتو بگیر پهن کن!
حاج خانوم خودش زودتر بلند شد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق بیرون آمد، ارمیا تشکر کرد و زینب را به اتاق برد و روی رختخوابی که در
گوشهی اتاق پهن شده بود خواباند.
رویش پتو کشید و آرام موهایش را........
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻