eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 _سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟ صدای یک زن بود اما آیه اش نبود. ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟ _ایشون تصادف کردن. ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدن های سید محمد و صدرا جوابی نداد. ارمیا: خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟ زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سید محمد به دنبال ارمیا رفتند. ِ خیابان ترافیک بود. ارمیا از لابه لای ماشینها جلو میرفت. صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سید محمد دویدند. صدای آمبولانس و چراغ گردان ماشین پلیس میآمد. ارمیا زانو زد: _آیه! _از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم. ارمیا به سمت صدا برگشت: _تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونه ای! _اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن نمیذاشت به هم برسیم. مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند. ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت: _جناب سروان... مرد به سمتش چرخید. _بله؟ _ارمیا: اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من ...... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 🥺🖤 ⇦
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 _سروان: شما از کجا میدونید؟ _ارمیا: لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره و بستری بوده، حتما فرار کرده. _سروان: باید به بچه های انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد بود؟ ارمیا: بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم، میخواست زنم رو بکشه. صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیه اش رفت. زنی را دید که به آیهای که روی برانکارد میگذاشتندحمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد. ارمیا به سمت آیه اش دوید و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند. آنها را میشناخت، سید محمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم دیوانه را از آیه ی شکسته ی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و بالای سرش بود و با ضربهای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد. سید محمد روی شانه ی او زد و گفت: _خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به درد آیه خوردیا! ماموران به ارمیا رسیدند. _شما سرگرد هستید؟ ارمیا سری تکان داد: _ارتش. سروان: با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو منتقل میکنن. ارمیا تشکری کرد و به سید محمد گفت: _با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته! سید محمد دوید و در لحظه ی آخر وارد آمبولانس شد. در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314🥺🖤 ⇦
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ صدرا گفت: _کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره. ارمیا: اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛انگار اندازه ی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده. تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند صدرا به رها خبر داده بود و رها به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه، رها به کلانتری رفت. دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند و صحبت میکردند. صدرا مشغوِل تعریف کردن حادثه بود که رها سلام کرد. جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت: _آیه خانم چطور بود؟ رها: هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسه ی هوا باز شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دنده هاش آسیب جزئی دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز فرار کرد دکتر؟ دکتر مشفق دستی به صورتش کشید: _نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با مسئول شب صحبت کنم. رها: روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم وضعیتش بهتر بود! دکتر صدر: اشتباه از من بود. همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد: _باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم؛احتمال میدم اون ما رو همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که آدم فوق‌العاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبه ی هفت کنکور هنر ..... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314🥺🖤 ⇦
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رو داشته و بازیگری خونده! اصلا توجه نکردیم به اینکه اون هم میتونه مارو دور بزنه؛ فقط به فکر تامین امنیت آیه بودیم. رها: مگه چنین چیزی ممکنه؟ دکتر مشفق:حق با شماست دکتر، الان که فکر میکنم، همیشه چشم هاش زیادی هوشیار بود. رها: و زیادی با دقت صحبت میکرد. دکتر صدر: این اشتباه از همه‌ی ما کمی بعید به نظر میرسه. برید گزارشاتون رو بررسی کنید، فردا یه جلسه تو مرکز میذاریم، اونجا صحبت میکنیم. صدرا: پس رفتن به اون روستا؟ دیگه نمیرید؟ دکتر صدر: ما نمیریم، یه گروه دیگه میرن. صدرا: پس ما هم وسایلی که جمع کردیم رو میدیم ببرن.آیه لب های خشک و سنگینش را به سختی تکان داد: _مهدی... ارمیا گوشه ی اتاق تکیه داده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زهرا خانوم و حاج علی دو طرف آیه ایستاده بودند و با صدای آیه دو حس همزمان به قلبشان راه یافت، یکی خوشی بیدار شدن آیه و دیگری تلخی زهر مانندی که به قلب ارمیا ریخته شد، دهانشان را تلخ کرد. سید محمد دست روی شانه ی ارمیا گذاشت: _گفتم که بهتره بیرون باشی؛ الان که داره به هوش میاد زمان و مکان رو گم کرده، ممکنه چیزای خوبی نشنوی. ارمیا نگاه از پنجره نگرفت و با تمام توان نگاهش را از آیه دور نگهداشت. دوست داشت کمی خودخواهی کند، دوست داشت کمی دوست داشته شود. به رفاقت سه ساله اش با سید مهدی پشت کرد و آیه را خودخواهانه برای خود خواست. گاهی در عذاب بود از این کشمکش درونی. آیه حق کدامشان بود؟ حق نه سال زندگی عاشقانه با سید مهدی ..... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314🥺🖤 ⇦
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙کربلایی ▪️عــمــو‌افـتـــاده‌از‌روی‌زیـــن ▪️عـــلـــم‌افـــتــــاده‌زمــیــــن‌ ▪️شــوراحـسـاسـی シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
💌 پیام معنوی 💌 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام حسین ابن علی، سید الشهدا 🥺🖤
همه بیاین سیل صلوات راه بندازیم برای دل شکسته‌ی امام زمانمون🥺 آخه حسینش فردا شهید میشه 🥺 آخه فردا زینبش باید داغ تک تک عزیزاش رو ببینه 🥺 امام زمان جانم من به قربان بغض نشسته در گلویت آقا جانم 🥺 اللّهُمَ صَلّی عَلی مُحَمَد وَ آلِ مُحَمَد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🥀🖤
و گوش بدیم همه به دعای سراسر امید فرج 🥺🖤