eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
پس ان شالله از امروز علاوه بر تمرینی که دادیم همگی سعی کنیم که توی نمازامون با افکار مزاحم مبارزه کنیم. 🔶 مثلا داری نماز میخونی، یه دفعه ای یه فکر غیر مرتبط برات پیش میاد. سریع بندازش دور و به کلمات نماز فکر کن
ایاک نعبد و ایاک نستعین.... 👈 فکر غلط اومد بزن کنار و به معنای کلمات نماز فکر کن.
اصلا برنامت این باشه که هی شکست بخوری و دوباره تمرکز کنی. کم کم این کار تبدیل میشه به یه سرگرمی خیلی جالب و رشد دهنده😊
بعد میبنی که کلا به نماز علاقمند شدی. هر موقع وقت گیر بیاری سریع میری دو رگعت نماز میخونی تا ذهنت سرحال بیاد👌 ✅ کاری که ابوعلی سینا میکرده. تا یه گره ذهنی براش پیش می اومده دو رکعت نماز میخونه و حل میشده! خلاصه ان شالله از امروز نگاهمون رو به نماز درست کنیم و کم کم به سمت این بریم که ازش لذت واقعی ببریم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ حق سه سال غم برای سید مهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم یه زندگی میخواست به سبک آیه ی سید مهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوم حاج علی. کمی زندگی را حق یتیمی هایش میدانست، حق روزهای بی پدری اش میدانست؛ حق بی مادر بزرگ شدنش میدانست... چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار شکایتی نداشتم! یک سوال دارم... "تو زن منی یا سید مهدی؟ تو سهم و حق کداممان هستی؟ دل شکسته ی من که هزاران بار آن را میشکنی؟ حق دو متر خاک سید مهدی؟ تو کیستی آیه؟ حاج علی بوسه ای بر پیشانی آیه اش زد و خدا را شکر کرد که آیه به هوش آمده. سید محمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچه‌ی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینب بی پدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود. معاینه ی دکتر تمام شده بود که سید محمد زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجره ی دود گرفته نگاه میکرد. زینب روی تخت نشست و سر بر سینه ی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازشهای مادر. حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید و به همراه زهرا خانوم ازاتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیه اش تنها بگذارند. سید محمد هم که به بهانه ی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود. آیه که سکوت ارمیا را دید گفت: _انگار خیلی همه رو نگران کردم! ارمیا: روز بدی بود؛ خوبه که داره تموم میشه. آیه: نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم. ارمیا هنوز هم نگاهش خیره ی همان پنجره بود: در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _کار ندا بود. آیه: ندا؟! ندا کیه؟! ارمیا: همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش! آیه: مگه بستری نبود؟ ارمیا: جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش ازدواج کنم. آیه: دیدیش؟ ارمیا: قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم. ِ آیه: به خاطر تو جون من و دخترم تو خطره! ارمیا پوزخندش، دست خودش نبود: _دخترت؟ آیه ابرو در هم کشید: ِ آره!دخترم؛ شک داری دختر منه؟ ارمیا: چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟ آیه: مگه تموم میشه؟ ارمیا: نه! نه تا وقتی که سید مهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی.ارمیا از اتاق بیرون زد. آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا. دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بی تحرکی... دلش فرار میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود. ****** آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشک ریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دستهایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشکهایش همچون رود بر صورتش روان بود. آیه: چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟ زینب سادات: بابا... بابایی رفت... آیه به حاج علی نگاه کرد: ....... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _چی شده بابا؟ حاج علی آهی از افسوس کشید: _رفت سیستان؛ گفت میره یه کم بهت فرصت بده، گفت هنوز جایگاهش تو زندگی معلوم نیست. سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت: _داری باهاش بد میکنی. رها ادامه داد: _این حق ارمیا نیست آیه! سید محمد پلاستیکی های خرید را روی اپن گذاشت: _اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش داری، همون حس دوستداشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثلا دکترای روانشناسی داری! آیه کلافه گفت: _چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟ حاج علی اخم کرد: _ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعور ازدواج نداشتی تویی که هنوز دلت با سید مهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، چرا زنش شدی؟ آیه با انگشتان دستش بازی کرد: _منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم. سید محمد: تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو نمیسوزه... آیه زندگی کن! در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ آیه: بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم. سید محمد: یاد بگیر! تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی، الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم. آیه: انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم. حاج علی: ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی! آیه: اون منِ سید مهدی بود، من بدونِ سید مهدی نمیدونم چطور زندگی کنم. سید محمد: چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟ آیه: فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم! سایه: تقصیر ارمیا چیه؟ آیه: زیاده خواهی کرده. رها داد زد: بفهم چی میگی آیه! حاج علی: حق داری! زیاده خواهی کرد و به هیچی نرسید. زینب سادات را به اتاق برد. زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد. آیه: خسته ام... من نمیدونم چیکار کنم. سید محمد: ارمیا رو ببین، بشناس... مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بی پشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به بهت نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادرمیگم... آیه برادر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن! آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند و از دهن افتاد. در اتاق پشت سر آیه بسته شد، سید محمد پوفی کرد: _آیه شکسته... دیگه طاقت نداره! در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🕊 تولدتو بهانه‌ای‌برای‌یافتن‌خویشتنِ‌خویش است:)) وگرنه‌توهر روزتولدی‌تازه‌در دل‌ما داری🌱 🌸