🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_چهار
حساس تر میشد و دیدار هایشان دورتر و دورتر میشد. آن شب از حرم برمیگشتند. شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح
بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها ذوق زده ویراژ میداندند و کری خوانی میکردند. مسیح خندید و رو به ارمیا گفت: این جوجه های تازه از تخم در اومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم!
مریم: واقعا؟بهتون نمیاد!
ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد: قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کارها میکردیم.
زینب سادات که وسط نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با ناز گفت: مثلا چکارا میکردین؟
ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید: هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده!
زینب ذوق زده گفت: بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا...
آیه اعتراض کرد: الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هر چیز الکی قسم ندید!
ارمیا هم ادامه داد: حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا. بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن!
زینب بُق کرده نشست و غر زد: چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهر ذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها...
لب ور چید و دست به سینه ادامه داد: بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره!
صدای خنده در ماشین پیچید. ارمیا خنده اش گرفت. همان لحظه از آینه نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد. از وقتی از پارکینگ حرم بیرون آمده بودند دنبالشان بودند. دو خودرو که سرنشینانش همه مرد بودند.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_پنج
بودند. تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند.
محمدصادق از چراغ رد شد و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به ماشین های مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد. اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد: بخوابید کف ماشین!
همه مات شدند که صدای شلیک با حرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد.
آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که میتوانستند خوابیدند. ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان
داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود. آنقدر سرعت ارمیا بالا بود که از محمدصادق گذشتند.
ایلیا گفت: ماشین بابا بود؟
جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعجب گفتند: دارن تیراندازی میکنن بهشون.
محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: زنگ بزن پلیس!
رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب گران اضافه شد.
ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد هنوز نفس راحت نکشیده بودند
که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت، نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت: بالا نیاید. ارمیا بزن
دنده عقب.
دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمری اش را در آورد و به سمت ارمیا شلیک کرد...
***
ارمیا خندید و به مسیح گفت: با چشم باز چرت میزنی امیر؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_شش
مسیح از خاطرات بیرون آمد. لبخندی به لب های خندان ارمیا و صدرا زد: از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟
صدرا گفت: اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی!آخه مسیح پارسا؟به امیر بودن
نمیخوره.
ارمیا گفت: امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده.
مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت: نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا پارسا! اسم این خیلی میخوره؟
ارمیا با حفظ همان لبخند گفت: من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی و شیرینی ندادی!
مسیح: منم دیگه با زن نشسته شدم!
بعد آهی کشید: جای یوسف خالی. این سالها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ
چیزی پر نکرد. تو هم که...
مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد: منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی.الان چطوری غذا میخوری؟
صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد.
ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست.مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سید محمد باید به بیمارستان باز میگشت. صدرا و رها سر زندگیشان و آیه هم کنار همسر مظلومش.
آیه ای که این روزها زیاد خواِب سید مهدی را میدید. سیدمهدی نگران دخترکش. دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از باِم خانه ی مادر، نزدیک میشد.
زینب سادات بود و خواستگاران پی در پی اش! زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانه ی آیه ....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_هفت
زینب سادات بود و غِم نبوِد پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدرشده ی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفته اش!
زینب ساداتی که کسی اشک های دلتنگی اش را ندید. زینب ساداتی که کسی بی کسی هایش را ندید. زینب ساداتی که با همه ی پدر بودن های ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت.
زینب ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدی اش او را بغل کند. بابا مهدی اش او را نوازش
کند. اصلا بابا مهدی اش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هر چه باشد فقط باشد... سخت بود و هر چه بیشتر فهمید، سخت تر شد. سخت بود و آیه سختی های دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید. آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت: کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها!کاش تو بودی سید!تو بودی، زینبم ته تِه چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود.
من نتونستم جای خالیتو پر کنم. اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشن.
مثل جای خالی تو که نه با من پر شد، نه با سهمیه ی خانواده شهید پر شد ، نه با حقوقت. جای خالی پدرانه هات رو هیچ کس و هیچ چیزی
نمیکنه.
مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت: قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازه ی
خواستگاری میدی؟
زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد. آیه مداخله کرد: یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. انشاالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده.
مریم ان شاءالله گفت و صورت زینب را بوسید.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_هشت
زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروک ها، نگاه بدون برق، همین خستگی های مریم او را میترساند. نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟ او بزرگ شده ی دست آیه و ارمیا بود. ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت.
*****************************
این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنت هایش.
هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد. آیه خسته و کلافه به خانه رسید. زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد.
آستین های بالا زده ی پدر، آیه را شرمنده کرد. از حاج علی شرمنده بود.
سن و سالی از او گذشته بود.انجام کارهای ارمیا از توان او خارج بود اما هنوز هم در نبود آیه، حاج علی پدری میکرد برای پسری که پدر ندیده بود و پدری که ارمیا را پسری میدید که هیچ وقت بزرگ شدنش را ندید.آیه آن شب شوم را به یاد آورد. همان شبی که همسرش را زمین گیر کرد.
پر شده بود از بیماران گلوله باران و آیه فکر کرد همان شبی که بیمارستان ((به کدامین گناه؟))
آن شب و آن خودرو، آن شب و آن موتور سوار، آن شب و تمام گلوله های نشسته در تن ارمیایش!آن شب و دیده ها و ندیده هایش. آن شب و حاج علی سراسیمه، فخر السادات بیتاب، سیدمحمِد عاجز شده...
شبی که آیه و زینب سادات و ارمیا، مسیح و مریم، همگی در اتاق عمل بودند. ماشینی که وقتی محمدصادق آن را دید بر زمین افتاد. ایلیا شوک زده شد، رضا و جواد گریه میکردند. وای از آن شبی که همه را به مشهد کشاند. آیه چهار گلوله در تن، زینب دو گلوله در کتف و پهلو، مریم یک ......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_نه
گلوله در شانه اش، مسیح پنج گلوله در شکم و شانه و یکی هم نزدیک قلب و ارمیایی که جای خالی روی تنش نبود.
آیه بعد از بهوش آمدنش، سراغ امانت سیدمهدی را گرفت.
ِ فخر السادات بالای سرزینب سادات بود. زهرا خانوم به سختی آیه را روی ویلچر به دیدِن دخترکش برد. آیه دست های دخترکش را بویید و بوسید.
زینبش تحت تاثیر آرامبخش ها هنوز خواب بود. به سراغ ارمیا رفتند.
بخش مراقبت های ویژه دِل سفرش، روی آیه را لرزاند. همسرش، همتخت با چشمانی بسته در خوابی عمیق بود. سیدمحمد روی صندلی نشسته و چشمانش را بسته بود. عجز از چهره اش میبارید. آیه بغض کرد: محمد!ارمیا چرا اینجوریه؟
بغض صدای آیه چشمان سیدمحمد را باز کرد. با دیدن آیه روی ویلچر و زهرا خانوم، به سرعت بلند شد: تو اینجا چکار میکنی؟ میدونی چند ساعت تو اتاق عمل بودی؟میدونی چند تا گلوله از تنت بیرون آوردن؟باید استراحت کنی!
آیه اشک چشمانش را پاک کرد: ارمیا چی شده؟چرا اینجاست؟ راستشو بگو!
سید محمد دستش را درون موهایش برده و آنها را از ریشه کشید، سرش را بالا گرفت و پوفی کرد: چی بگم من؟از خدا بی خبرا ماشین رو آبکش
کردن! پلیس دنبالشونه آیه میان حرفش آمد: ارمیا چی شده؟با این چیزا کار ندارم!باز چه خاکی
توی سرم شده؟باز چی شده؟
آیه هق هقش بالا گرفت. سید محمد کلافه تر شد: ده تا گلوله از تنش در آوردن. خون زیادی از دست داده! بدتر از همه هم گلوله ای که تو ستون فقراتش گیر کرده. هنوز تو بدنشه و در آوردنش ریسک بزرگیه.
آیه نگاه اشک الودش را به همسرش دوخت
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
سیرتِآلعلۍباسرنوشتـــــِکربلاستـ؛
هرزماناز ما،یکۍصورتنماداردحسین...
#شهریار
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
امشب، ساعت⏰
رسمی کشور🇮🇷 تغییر میکند و یک ساعت به عقب کشیده میشود.
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
#دعا 🌸✨
✨خدایا فردایی بهتر برای ما رقم بزن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا ظهور امام زمان (عج)را نزدیک تر بفرما🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا شب مارا آرام و بی دردسر رقم بزن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا این بیماری منحوس را از کشور ما بیرون کن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا همه مریض های دنیا را شفا بده🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
✨خدایا آرزو های همه مارا برآورده کن🤲🏻
الهی آمین🤲🏻
🌙التماس دعا مارو از دعای خیرتان فراموش نکنید✨
🌙گروه فرهنگی و اجتماعی تمدن سازان نسل ظهور ✨
نظری وسخنی اعتقادی ، پیشنهادی دارید ؟!
ما در خدمتیم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16313868595008
#شبتون_بخیر 🌚
@yazainab314
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدمهدی محسنی رعد
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
🕊⃝⃡♡ تمدن سازان نسل ظهور 🕊⃝⃡♡
https://eitaa.com/yazainab314
زیاد مون کنید 😊❤️