هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه های مهدوی 💔🍃
#پیشنهاد_دانلود 🍂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اسطوره_ها | #سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#تلنگرانه ✨
#استوری📱
🔰امروز قرارگاه حسین بن علی، #ایران🇮🇷 است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند.
🔰 اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص).
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نهـم
رها گریه میکرد. صدرا ادامه داد: بعد از مراسم که داشتن برمیگشتن خونه، چند تا مهاجم بهشون حمله میکنن و با چاقو گردنشون رو میبرن!
چند نفر دیگه هم تو کوچه بودن، اونهارو هم کشتن.
احسان اشک ریخت: کار کی بود؟
صدرا: بدبختی این بود تا چند وقت حتی نمیدونستیم چرا؟ چرا اونها رو کشتن اما بعد از دو هفته خبر دادن که قاتلین رو گرفتن. من در جریان بازپرسی بودم، از همه خواستم نیان اما زینب گفت حق داره باشه.
رها ادامه صحبت را در دست گرفت: لحظه ای که قاتلین رو آوردن، دست زینبم یخ کرد. خدا رو شکر ایلیا رو راه نداده بودن تو دادگاه. زینبم داشت قبض روح میشد. وقتی قاتل رفت و شروع به تعریف ماجرا کرد هیچ کس فکرشم نمیکرد ماجرا از این قرار باشه!
صدرا گفت: در جریان هستی که چند بار خواستن ارمیا رو ترور کنن؟
احسان سری به تایید تکان داد و صدرا ادامه داد: ما فکر کردیم با بازنشسته شدن و خونه نشینی ارمیا همه چیز تموم شده اما اون روز فهمیدیم نه تنها تموم نشده بلکه ارمیا از روی همین تخت و در حال طی کردن دوران بازنشستگی ضربه سختی بهشون زد تا جایی که از اون گروه تروریستی چیزی باقی نموند. تک و توک زنده مونده های اون عملیات چند سالی دنبال پیدا کردن ردی از طراح این حمله بودن که دوباره به
ارمیا میرسن. اول باور نمیکنن ولی بعد میبینن که ارمیا هنوز مشغول همکاری با نیروهای مسلح هست و این خونه نشینی یک جورایی پوشش حساب میشه. طراح عملیات های زیادی بوده که حتی خیلی از اونها هنوز انجام نشده. تصمیم میگیرن ارمیا رو حذف کنن. اما نمیخواستن پوشش خودشون لو بره. یک جو روانی بر علیه مذهبی ها راه میندازن. چند نفر از اراذل و بر علیه اینها تحریک میکنن. یک فراخوان میدن برای شب بیست و سوم رمضان و چند تا خیابون رو اعلام میکنن، در چند شهر. برای اینکه یک اتفاق خود جوش مردمی نشونش بدن .....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_دهـم
شک رو از ترور هدفمند ارمیا بردارن، همون شب صد و یازده نفر رو شهید میکنن! یکی از کوچه ها هم که ارمیا و همسرش شهید شدن. کل شبکه رو منهدم کردن اما چه فایده؟ برای یتیمی بچه هاشون، برای قتل عام مردم! جون آدم ها هیچ ارزشی براشون نداره. امروز دادگاه داشتیم.
زینب و ایلیا قصاص میخوان. هر چند یک عده راه افتادن دنبال بخشش!
نمیدونم چطور میشه این کار رو بخشید؟
مهدی گفت: زینب میگفت اگه فقط مامان بابا رو کشته بودن شاید رضایت میدادم، اما جون این همه آدم بیگناه رو گرفتن و این همه بچه یتیم کردن! اینو نمیشه بخشید! چون اینها اشتباه نکردن! مغرضانه خون ریختن.
محسن اضافه کرد: هیچ کدوم از قاتلین و طراحای ترور ابراز پشیمونی هم نکردن!
رها گفت: قاتل آیه و ارمیا زل زد تو چشمای زینب و گفت: شرشون رو از سر ملت کم کردم، باید بهم مدال بدین!
احسان گفت: فقط شش ماه نبودم!
صدرا ٱهی کشید: چهار ماه گذشته برای همه ما جهنم بود! جهنم!
به ایلیا نگاه کرد که چه با هیجان در میان موانع میدوید و شلیک میکرد. بعد از ماه ها نشاط را در او دید. تلفن همراهش زنگ خورد. مامان زهرا بود.
حتما با خانه تماس گرفته و نگران شده است.
زینب سادات: سلام مامان زهرا
زهرا خانم با صدای گرفته گفت: سلام مادر! کجایید؟
زینب سادات نگاهش به ایلیا بود: ایلیا رو ٱوردم بیرون هوا عوض کنه.
زهرا خانم ٱهی کشید و گفت: با ایلیا بیاید بیمارستان.
زینب بلند شد ایستاد: این و قت شب؟ چیزی شده؟
زهرا خانم گفت: نه! دکترش میخواد باهامون حرف بزنه.
زینب سادات گفت: الان میایم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_یازدهـم
ایلیا داشت با همگروهی هایش خوش و بش میکرد که صدای خواهرش را شنید که با صدای بلندی نامش را صدا میزند. سابقه نداشت زینب
سادات جلوی این همه نامحرم اینگونه بلند حرف بزند.
ترس به قلب ایلیا دوید. به سمت خواهرش رفت: چی شده؟
زینب سادات: لباسارو عوض کن بیا بیرون باید بریم بیمارستان! دکتر باباحاجی میخواد باهامون صحبت کنه.
ُایلیا رنگش پرید: مرده که میخواد باهامون صحبت کنه؟
زینب سادات سعی کرد ٱرام باشد: نترس! هیچی نشده! فقط زود بیا بریم.
تا رسیدن به بیمارستان هر دو ساکت بودند.
زینب سادات خودش را به زهرا خانم رساند: چی شده مامان زهرا؟
زهرا خانم در ٱغوشش گرفت: چیزی نیست مادر. بریم دکترش منتظره.
مقابل دکتر نشستند و به دهنش چشم دوختند.
دکتر سماوات: حقیقتا گفتن این حرفها برای ما هم که سالهاست کارمون دادن خبرهای خوب و بد هستش هم سخت هست اما باید با شما
صادقانه صحبت کنم. سن حاج ٱقا بالاست! این چند ماه هم خیلی بهش فشار وارد کردیم. بدنشون بیشتر از این طاقت نداره و در واقع ما مقابل تقدیر ایشون قرار گرفتیم. ایشون با دستگاه زنده هستن و فقط بخاطر سفارشات سید بود که این چند ماه صبر کردیم. به نظر تیم پزشکی بهتره دستگاه ها رو قطع کنیم. داریم حاجی رو با بستن به اون تخت، عذاب میدیم.
ایلیا گریه کرد. زینب سادات اشک هایش را پاک کرد و شماره عمویش را گرفت.
سید محمد: جانم عمو؟
زینب سادات: عمو تو میدونستی؟
سید محمد نگران شد: چی رو عمو جون؟ چراگریه میکنی؟ چی شده؟ ایلیا خوبه؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_دوازدهم
زینب سادات: پیش دکتر سماواتیم. میگه میخوان دستگاه های بابا علی رو قطع کنن! عمو نذار بابا علی هم بره.
سیدمحمد گفت: گوشی رو بده دکتر سماوات.
سید محمد با دکتر صحبت کرد. بعد به زینب سادات گفت: دیگه نمیشه کاری کرد. متاسفم عزیزم.
زینب سادات گفت: حالا ما چکار کنیم؟ با غم بابا حاجی چکار کنیم؟
سیدمحمد: حاج علی برای همه ما پدر بود! همه ما دوباره یتیم شدیم عموجون!
زینب سادات تلفن را رها کرد و صورتش را میان دستانش گرفت. بی صدا اشک ریخت. مثل مادرش.... حاج علی رفت. رفت تا به دختر دردانه اش ملحق شود. رفت که به ارمیا برسد. رفت تا به آرامش برسد. رفت اما دلنگران دو نوه اش بود. رفت و امانت های آیه جا ماندند. تنها وارثان
آیه، ارمیا و سید مهدی!
مهر بدون مهربانی های حاج علی رسید. بدون لبخند های پدرانه ارمیا رسید. بدون بوی مادرانه آیه رسید. ِمهری که ِمهر مادری نداشت.
به خواست و اصرار صدرا و رها، سید محمد و سایه، زهرا خانم و بچه ها از خانه خود دل کنده و راهی تهران شدند. طبقه بالای خانه صدرا. همان که روزی میزبان صدرا و رها بود. همان که روزی میزبان مریم و مادرش بود. این خانه عطر و بوی آشنایی داشت. رهای همیشه صبور و مهربان را
داشت. رهایی که رها از بغض و حسد بود. رهایی که آیه شدن را بلد بود.
بی تابی های ایلیا کمتر شده بود. مهدی و محسن تمام سعی خود را برای روحیه بخشی مجدد به ایلیا به کار میبردند. زهرا خانم عزم کرده بود تا
زینب سادات را کدبانو کرده و اصول زندگی داری را به او بیاموزد. خودش را مسئول روزهایی که نخواهد بود میدانست. مسئول تنهایی های این
دو یادگار عزیز میدانست.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻