💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_16
سخت بود برایم که با آن بلوز آستین کوتاه و شلوار ، جلوی مسیحا ظاهر شوم اما دلم می خواست بد جوری خود نمایی کنم.
شاید تنها دلیلش هم تحقیرهای مسیحا بود.
با اعتماد به نفسی که کم بود و می خواستم زیاد جلوه کند ، مقابلش پشت میز ناهارخوری نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
متوجه نگاهش که خوب براندازم کرد شدم اما حتی سر بلند نکردم تا نگاهش را شکار کنم.
گذاشتم خوب نگاهم کند...
گرچه ته دلم آشوب بود از چهره ای که می دانستم آنقدر زیبا نیست که دلبری کند....
چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که باز صدای در خانه برخاست.
اینبار من سمت در رفتم و با دیدن سودابه خانم خشکم زد.
_سلام عروس خوشگلم....
و چنان همان جلوی در ماچم کرد که خجالت کشیدم و سر به زیر شدم.
و هنوز خجالت زده بودم که سر خم کرد کنار گوشم و گفت:
_دخترم... تازه عروسی.... این چیه پوشیدی آخه.... خوشگلم همون طور که اون شب تو هئیت دل منو بردی دل مسیحای منم ببر ....یه مدادی تو چشمت بکش ... یه رژی به لبات فدات شم...
عرق شرم از گوشه ی پیشانی ام روان شد که ادامه داد:
_مادر من تو جهیزیه ات هم برات چند دست تاپ و شلوارک خریدم... از اونا بپوش دخترم.... باید برای شوهرت خوب بپوشی دخترم... اومدم بپرسم شام براتون چی بذارم مادر؟.... چی دوست داری ؟
و من هنوز سر به زیر و خجالت زده بودم که مسیحا هم به ما پیوست.
_بفرمایید تو مادر جان....
_قربونت پسرم... حمیرا امتحان داره ... منم دارم شام درست می کنم گفتم بپرسم عروسم چی دوست داره براش درست کنم.
و مسیحا عمدا بلند گفت:
_خدا بده شانس واقعا.... مادر جون شما بلد نیستی مادرشوهر باشی چرا رفتی برام زن گرفتی آخه ؟!
و سودابه خانم اخم کرد.
_وا مسیحا جان... حسودیت میشه مادر... دختر برات گرفتم پنجه ی آفتاب.... ماشاالله ماشاالله ببین چه سفید و خوشگله عروسم .... عروسکیه ماشاالله...
و مسیحا عمدا به تمسخر سر تکان داد.
_بله... صورت مثل جن عروس عروسکتون رو من دیدم... شما که ندیدی.... دقیقا هم مثل جن ظاهر میشه .
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_17
بساط صبحانه خورده و نخورده ، جمع شد و مسیحا به اتاق خواب رفت تا طبق قرارمان ، روزها اتاق برای او باشد و شبها برای من...
و من... تازه عروسی که هیچ کس هنوز خبر نداشت از قرار همخانه ای بودنش ، نشستم روی مبل و نگاهم در خانه ی جدیدم چرخید.
نفس پری کشیدم و فکرم در میان نگاهی که هنوز بین اثاثیه ی خانه می چرخید ، رفت سمت حرفهای سودابه خانم.
نگاهم به بلوز گشاد و شلوار خانگی ام جلب شد ....
واقعا چرا باید از همسرم خجالت می کشیدم؟!
وقتی حتی در خانه ی خودمان هم مادرم همیشه می گفت:
_تنها محرم واقعی یک زن همسرشه....
و این یعنی حتی جلوی برادرم یاسین ....یا جلوی پدرم هم حق نداشتم تاپ و شلوارک بپوشم....
و حالا همان روز بود....
همان روزی که عمر منتظر بودم تا بهترین لباس هایم را برای همسرم بپوشم...
همسری که اگر چه او را نمی خواست ، اما من که او را می خواستم!
من که از همان روز خواستگاری ، از دیدن جذابیتش ، ذوق کردم!
حتی همان شب قبل ، در تالار ، دوستانم هم جذابیت مسیحا را به من گوشزد کردند .
_ناقلا چه جوری تورش کردی اینو ؟!
و هیچ کسی نفهمید که توری در کار نیست!
دلم برای مسیحا رفته بود ولی او برای من ، نه....
دلم خواست یکبار لااقل امتحان کنم....
در خانه ی سودابه خانم ، مردی نبود... پدر مسیحا سالیان قبل به رحمت خدا رفته بود و در هر دو طبقه ، مرد خانه ، مسیحا بود ....
امتحانش ضرری نداشت ....
بالاخره من همسرش بودم....
هیچ کسی نمی گفت چرا لباسم نامناسب است....
و گویی ندایی از قلبم زیر گوشم نجوا کرد.
_تو حقته که به همسرت نشون بدی که پیش اون چقدر می تونی زیبا باشی و پیش نامحرم ، چقدر پوشیده....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#استوری ...... ♥️🍃
#امام_زمان
آقا مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
بحق زینب کبری سلاماللهعلیها🌸⃞💖
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_18
با همین فکر بود که مصمم سمت اتاق خواب رفتم و در زدم.
_بله....
در اتاق را گشودم.
مسیحا داشت لباس می پوشید که پرسیدم:
_جایی قراره بری؟!
همانطور که ساعت مچی اش را دور دستش می بست و جلوی آینه ی میز آرایش زیر گلویش را عطر می زد گفت:
_فضولی موقوف....
_شام پایین هستیم ...
برای تایید حرفم گفت:
_می دونم....
_من روز خواستگاری متوجّه نشدم دقیقا کار شما چیه؟
و ناگهان کمرش را صاف کرد و نگاه تندی حواله ام.
_خیلی داری سوال پیچم می کنی ... چه خبره... تو یه همخونه ای فقط ... حواست هست؟!
انتظار این برخوردش را نداشتم اما حتی نگذاشتم مرا با کلامش تحقیر کند و گفتم:
_ولی شرط گذاشتیم یادت رفته ؟... بالاخره باید یکسری چیزا بدونم... چون قرار شد که تفریح مجردی و دوستانه و مسافرت تکی ممنوع باشه جسارتا جناب مهرورز.
چشمان تیله ای اَش را برایم تنگ کرد و چرخید سمتم .
_ببین ... شرط و شروطت هم میذارم زیر پا.... گفتم اینقدر مادرم رو اهرم فشار نکن...
_من که هنوز چیزی نگفتم....
_می خوای بگی دیگه....
سکوت کردم و او موبایلش را از روی میز آرایش چنگ زد و رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد.
رفتارش عجیب شده بود انگار.
اما امکان کنکاش هم نبود.
ناچار سکوت کردم و او رفت اما نقشه ی خوبی برای بازگشتش کشیدم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_19
مسیحا تا شب نیامد .
من هم در این فرصت ، حمام رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم و یک تاپ و شلوارک از لباس هایم را انتخاب کردم کمی آرایش کردم و رفتم طبقه ی پایین پیش سودابه خانم.
همین که در زدم و حمیرا در را باز کرد ، از نگاه خیره اش متوجه شدم که چقدر تغییر کردم.
سلام کردم و او هم جوابم را داد و من وارد شدم که سودابه خانم از آشپزخانه نگاهم کرد.
_سلام مادر جون... خوش اومدی .... ماشاالله دخترم چقدر نازه ....تنهایی چرا پس؟... مسیحا کو؟!
_ظهر رفت بیرون...
اخمی بین ابروان سودابه خانم نشست.
_کجا رفت مادر؟!
_نگفت بهم ...
دستانش را شست و آمد سمت من .
_حال بشین دخترم... حمیرا تو برو سر درست مادر...
و وقتی حمیرا رفت ، سودابه خانم شروع کرد به صحبت.
_ببین عزیزم ... من دلم می خواد مسیحا دورت بگرده... با هم برید بیرون ..برید مسافرت... برید خوش باشید مادر... کاش ازش می پرسیدی کجا میره خب.
_آخه عصبی شد... نگفت بهم ....
سودابه خانم هم کلافه نگاهم کرد.
_حالا شب که اومد من باهاش حرف می زنم...
_من حتی ازش پرسیدم در مورد کارش ، جوابمو درست حسابی نداد .
_کارش ...کار قبلی پدرشه...یه شرکت پخش عرقیجات گیاهی هست... آخه ما کاشانی هستیم... محصولات خودمون رو اینجا پخش می کنیم... یه دفتر کوچیک داره تو خیابان میرداماد .... یه منشی و دو تا کارمند....یکی حسابداره ... اون یکی مسول فروش...
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_مادر جون ... یه چیزی بهتون بگم قول میدید به مسیحا نگید؟
نگاه مادر جان خشک شد توی صورتم.
_چی شده؟!
_چرا... چرا به من نگفتید که من انتخاب خودتون هستم و مسیحا منو نمی خواد؟!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢