eitaa logo
یگانه
42.1هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 با همین فکر بود که مصمم سمت اتاق خواب رفتم و در زدم. _بله.... در اتاق را گشودم. مسیحا داشت لباس می پوشید که پرسیدم: _جایی قراره بری؟! همانطور که ساعت مچی اش را دور دستش می بست و جلوی آینه ی میز آرایش زیر گلویش را عطر می زد گفت: _فضولی موقوف.... _شام پایین هستیم ... برای تایید حرفم گفت: _می دونم.... _من روز خواستگاری متوجّه نشدم دقیقا کار شما چیه؟ و ناگهان کمرش را صاف کرد و نگاه تندی حواله ام. _خیلی داری سوال پیچم می کنی ... چه خبره... تو یه همخونه ای فقط ... حواست هست؟! انتظار این برخوردش را نداشتم اما حتی نگذاشتم مرا با کلامش تحقیر کند و گفتم: _ولی شرط گذاشتیم یادت رفته ؟... بالاخره باید یکسری چیزا بدونم... چون قرار شد که تفریح مجردی و دوستانه و مسافرت تکی ممنوع باشه جسارتا جناب مهرورز. چشمان تیله ای اَش را برایم تنگ کرد و چرخید سمتم . _ببین ... شرط و شروطت هم میذارم زیر پا.... گفتم اینقدر مادرم رو اهرم فشار نکن... _من که هنوز چیزی نگفتم.... _می خوای بگی دیگه.... سکوت کردم و او موبایلش را از روی میز آرایش چنگ زد و رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد. رفتارش عجیب شده بود انگار. اما امکان کنکاش هم نبود. ناچار سکوت کردم و او رفت اما نقشه ی خوبی برای بازگشتش کشیدم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 مسیحا تا شب نیامد . من هم در این فرصت ، حمام رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم و یک تاپ و شلوارک از لباس هایم را انتخاب کردم کمی آرایش کردم و رفتم طبقه ی پایین پیش سودابه خانم. همین که در زدم و حمیرا در را باز کرد ، از نگاه خیره اش متوجه شدم که چقدر تغییر کردم. سلام کردم و او هم جوابم را داد و من وارد شدم که سودابه خانم از آشپزخانه نگاهم کرد. _سلام مادر جون... خوش اومدی .... ماشاالله دخترم چقدر نازه ....تنهایی چرا پس؟... مسیحا کو؟! _ظهر رفت بیرون... اخمی بین ابروان سودابه خانم نشست. _کجا رفت مادر؟! _نگفت بهم ... دستانش را شست و آمد سمت من . _حال بشین دخترم... حمیرا تو برو سر درست مادر... و وقتی حمیرا رفت ، سودابه خانم شروع کرد به صحبت. _ببین عزیزم ... من دلم می خواد مسیحا دورت بگرده... با هم برید بیرون ..برید مسافرت... برید خوش باشید مادر... کاش ازش می پرسیدی کجا می‌ره خب. _آخه عصبی شد... نگفت بهم .... سودابه خانم هم کلافه نگاهم کرد. _حالا شب که اومد من باهاش حرف می زنم... _من حتی ازش پرسیدم در مورد کارش ، جوابمو درست حسابی نداد . _کارش ...کار قبلی پدرشه...یه شرکت پخش عرقیجات گیاهی هست... آخه ما کاشانی هستیم... محصولات خودمون رو اینجا پخش می کنیم... یه دفتر کوچیک داره تو خیابان میرداماد .... یه منشی و دو تا کارمند....یکی حسابداره ... اون یکی مسول فروش... سرم را پایین انداختم و گفتم: _مادر جون ... یه چیزی بهتون بگم قول میدید به مسیحا نگید؟ نگاه مادر جان خشک شد توی صورتم. _چی شده؟! _چرا... چرا به من نگفتید که من انتخاب خودتون هستم و مسیحا منو نمی خواد؟! ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: حسنا❤️مسیحا https://eitaa.com/yeganestory/111294 پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: سوگل❤️کیان https://eitaa.com/3261002/75879
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم. ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه. 🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ. 🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌
.
.
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 مادر جان شوکه شد. _کی گفته اینو دخترم؟ بغض گلویم را گرفت. _خود مسیحا.... سودابه خانم عصبی شد . _غلط کرده.... من تو رو بهش معرفی کردم...هیچی نگفت....اومدیم خواستگاری هیچی نگفت....حالا یعنی چی که گفته تو رو انتخاب نکرده؟! ترسیدم مادر جان حرفی بزند و دعوا شود، ناچار دستش را گرفتم و گفتم: _تو رو خدا مادرجون .... چیزی بهش نگید .... نگاه سودابه خانم توی حلقه های اشکی چشمانم نشست. _نکنه .... نکنه که دیشب هم .... و نپرسید و مکث کرد و دوباره آهسته پرسید: _صبح که صبحانه آوردم... مسیحا تو پذیرایی خوابیده بود.... درسته؟ از خجالت سر به زیر شدم و سری تکان دادم. _دیشبم همونجا خوابیده؟! سری تکان دادم باز که مادر جان ، با دست چپش کوبید پشت دست راستش. _عجب.... من سکوت کردم و او هم همین طور تا اینکه گفت: _حالا من باهاش حرف می زنم.... فوری و ترسیده گفتم: _نه چیزی بهش نگید... می فهمه من حرف زدم. _نگران نباش ... یه جوری دیگه میگم.... مادر جون تو هم هر روز به خودت برس... موهاتو رنگ کن ... لباس بخر... ببین خودم می‌برمت بازار باید بریم با هم خرید کنیم... دوره زمونه ی بدی شده.... اونقدر زنا تو خیابون برای مردان دلبری می کنند که اگه ازشون عقب بیافتی کلاهت پس معرکه است. حرف مادر جون توی گوشم ماند. واقعا چرا باید می ذاشتم بیتا، دختری که اصلا ندیده بودمش ، دل شوهر جذاب مرا ببرد؟! آن هم وقتی که حالا شناسنامه ی من اسم مسیحا را در خود داشت و من همسر قانونی و شرعی او بودم. با حرفهای مادر جان ، مصمم تر شدم که باید هر طوری شده ، زندگی ام را دو دستی بچسبم و برای شوهرم دلبری بهتر از بیتا باشم! ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢