May 11
#عهدی_با_مولا
🌱سـلام بـرتـو چقدر زیبـاسـت
عـیـڹ عـشــق اسـت❣
چہ ڪـسي را ميشود همـاننـد
تـو دوسـت داشت
وجـواب چـہ ڪسي آنـقدر
شـیریڹ اسـت..🪴
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
ღ
🪴زمانه عجیبی است!
🕊برخی مردمان، امام گذشته را عاشقند، نه امام حاضر را...
🧐میدانی چرا؟؟؟
🕊امام گذشته را هرگونه که بخواهند تفسیر میکنند!!!
اما امام حاضر را باید فرمان برند!!!
🥀و کوفیان اینگونه عاشورا را رقم زدند...
🌿🕊#شهید_مرتضی_آوینی
🌱 @yek_darsad_talaiii
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
🤔به عنوان یک سربازی که منتظر، آقا صاحب الزمان عج هستی؟!
💌 چقدر تا الان منتظر واقعی بودی؟؟
🎙حجة الاسلام والمسلمین عالی
🌱 @yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
بܘ کانال #یک_درصد_طلایـے خیلـے خوش آمدید💐 ⬅️اگܘ دوست داشتید بدونید چه جوری میتونید با #امام_زمانتو
ღ
🌱اعضاے جدیدے که به
جمع کانال #یکدرصدطلایے پیوستید خوش آمدید🕊🌿
🕊دوستانے که تمایل دارند در طرح یک درصدطلایے شرکت نمایید و سوالےܣست به آیدے زیر پیام دܣید:
@admin_yek_darsad_talaiii
ღ
❁
🪴همراهای عزیز سلام
🕊میدونم منتظر #چالش هستید....
⏳وقت را از دست ندیم پس با ما همراه باشید....
🌱 @yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#چالش😎👇🏻 شماره۲ 🧐آیا میدونستید الوالعزم بودن پیامبران به چه معناست؟ 🪴شما میتوانید تا ⏰ساعت ۲۴،
❁
👌اول از ܣمه بریم سراغ #چالش دیروز
🪴الوالعزم بودن پیامبران یعنے صاحب کتاب و شریعت بودن.
تشکر از کسایے که به موقع ارسال کردند. 🎊🎉
🌱 @yek_darsad_talaiii
❁
🪴بریم سراغ #چالش شماره ۳😎👇🏻
🤔آیا مے دونید کدامیک از معصومین تقسیم کننده بܣشت ܣستند؟
🪴شما میتوانید تا ساعت ۲۴، ۱۳آبان ماه
😊جوابتون را به آیدی زیر ارسال کنید؛ 👇🏻
@admin_yek_darsad_talaiii
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رمان #رویای_نیمه_شب ❣️قسمت سی و شش ✨تصمیم گرفتم صبح فردا، سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت سی و هفت
✨صبح به کندی از پله ها پایین رفتم. پدربزرگ در حیاط، روی تخت چوبی منتظرم نشسته بود. نزدیک که شدم، ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد.
🍁_چی شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بی حالی؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری؟
گیج و منگ بودم. نمی توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم.
_نمی دانم. دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، باز خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب می شود، وحشت می کنم.
_بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمی توانی بروی.
خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود، صدا زد.
_امّ حباب!
امّ حباب از آن طرف حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد.
_بله آقا.
_این بچه، مریض احوال است. امروز در خانه می ماند.باید حسابی تیمارش کنی. ظهر که آمدم، باید صحیح و سالم تحویلم بدهی.
_خیالتان راحت باشد آقا.
رو کرد به من و گفت: این حالت ها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کرده ای، درست است؟ حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟ هیچ راه حلی برای ازدواج تو با او به فکرم نمی رسد. گرفتاری مان که یکی دو تا نیست! از رفتار دیروز قنواء هم برمی آمد که شوهر آینده اش را پیدا کرده.
نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم.
_چه می گویی پدربزرگ؟
کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت.
_تو آن قدر خامی و آن قدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه اطرافت نیستی!
ایستادم. سرم گیج رفت.
_اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم.
مرا سر جایم نشاند و خودش برخاست.
_زود تصمیم نگیر. فکرش را که می کنم می بینم این طوری بد هم نیست. به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی. مرجان صغیر ناصبی است؛ با شیعیان دشمنی می کند، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش می کنی. یعنی در واقع چاره دیگری نداری.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت سی و هفت ✨صبح به کندی از پله ها پایین رفتم. پدربزرگ در حیاط، روی تخت چ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رویای_نیمه_شب
❣قسمت سی و هشت
✨سرم را میان دست ها گرفتم.
_نه پدربزرگ، نه.
_آرام باش پسرم!
_شما از ثروتمندان این شهرید. به فکر آینده ام هستید، ولی نمی توانید چیزی را که می خواهم به من بدهید.
🍁ضعف و ناامیدی، اشکم را راه انداخت. چند قطره ای روی پیراهنم چکید. کنارم نشست و در آغوشم گرفت.
_جوانک دیوانه! نمی دانستم این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای. تقصیر من است که از کارگاه بیرونت کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نمی آمد.
امّ حباب که چاق و قد بلند بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد.
_خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مادرمرده مسموم شده.
از غبغب آویزان و لرزانش خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس راحتی کشید و گفت: آه! خدا را شکر! پس حالت خیلی هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از سر تقصیراتم بگذرد!
پدربزرگ که نمی دانست باید چه کند، به امّ حباب گفت: برو جوشانده ای برایش بیاور. دیشب هم غذای درستی نخورد.
رو به من گفت: باید فکر کنم ببینم چه می شود کرد. تو امروز را فقط استراحت کن.
_من شب و روز دارم فکر می کنم. هیچ راهی نیست.
قبل از رفتن گفت: باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته ای دست اوست.
روی تخت دراز کشیدم. امّ حباب خیلی زود برایم معجونی مقوّی آورد. با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. همه آنچه را اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی بزرگم کرده بود. علاقه فراوانی به من داشت. اشکش را پاک کرد و آب دماغش را گرفت. گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام یاد می دهد. نشانی خانه شان را دادم. خواهش کردم برود و خبری از او برایم بیاورد. دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. خیلی بهش برخورد.
_من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی؟
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9