eitaa logo
یک درصد طلایی
991 دنبال‌کننده
187 عکس
153 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌المهدی.. ❏اَلسَـلامُ‌عَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️ ❍یاایهاالعزیز‌🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✿ 🌿هادے اگر تویے که کسے گم نمےشود..... 🖤 سالروز شهادت امام علی‌النقی علیه‌ السلام بر‌تمام مسلمانان تسلیت باد 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و یک ✨ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه ب
❣قسمت صدو پنجاه و دو ✨ایستادم. _سلام! با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید. 🍁_سلام فرزندم! شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم می خندد. _مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه ام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد. گفتم: کجا را دارم بروم؟! _معلوم است؛ خانه ابوراجح. _مگر خبر تازه ای شده؟ اگر می خواستم می آمدم. _قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟ _از ریحانه؟ خودم می دانم. _بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم. به خوش خیالیِ پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم. _زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می خواهد. _پس او کیست؟ _او حماد است. _اشتباه می کنی! آن جوان سعادتمند تو هستی. خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم. _من؟ اشتباه نمی کنید؟ _هیچ اشتباهی در کار نیست. _چه کسی این حرف را زده؟ سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد. _کی؟ _ریحانه. باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم. _ممکن است توضیح بدهید؟ دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. ام حباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شده ام، ولی باید برویم. سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم. بی صبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم. _می ترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست. _مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟ ناله ام درآمد. _نه پدربزرگ! اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید. خندید و گفت: تو باید سپاسگزار ام حباب باشی! اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو الان در راه خانه ابوراجح نبودیم. از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. _پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چی شده و خیالم را راحت نمی کنید؟ _آه! من چطور می توانم خدا را شکر کنم! خدا می داند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و دو ✨ایستادم. _سلام! با چهره ای برافروخته از شادی یا خشم
❣قسمت صدو پنجاه و سه ✨نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و می گوید: برای تو مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟ 🍁ریحانه از این سوال ناگهانی، دست و پایش را گم می کند و می گوید: شنیدم به مادرم گفتید کسالت دارد. ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:کسالت او از اینجاست. ریحانه می گوید: منظورتان را نمی فهمم. ام حباب می گوید: به نظرم خیلی خوب هم می فهمید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابونعیم و من هم همراه او می رویم؛ شاید برای همیشه. پدربزرگ کنار ستونی سنگی ایستاد تا نفسی تازه کند. _می گفتید! _رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بیهوش شود. با ناباوری می گوید: هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند. پس چطور به من علاقه دارد؟ ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری و بس. ریحانه در حالی که از خوشحالی مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفتگوی خودش با ریحانه را برای من تعریف کرد. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم، نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم. وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از ام حباب پرسیدم: چیزهایی که از پدربزرگ شنیدم، راست است؟ بدون آنکه حرفی بزند، به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است. نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته بیخ گوشم گفت: برای حماد هم نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد. احساس می کردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده. قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی. چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟! گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد. معلوم بود از گفتگوی ریحانه و ام حباب خبر ندارد. _فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای. با خنده گفتم: البته از شما اندکی دلگیرم. همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. ابوراجح بازویم را فشرد و گفت: می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام؟ _پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا پاک فراموش کردید. پدربزرگم گفت: چه می گویی هاشم! ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند. گفتم: همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند، بیشتر ناراحتم می کند. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما به او بےتوجه ܣستیم...💔 هر خیرے به ما میرسد از ناحیه اوست..... 🎙 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و سه ✨نزدیک خانه ابوراجح رسیده بودیم که بالاخره پدربزرگ گفت:
❣قسمت صدو پنجاه و چهار ✨ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد. حق با توست. جا داشت در این باره کاری می کردم. مرا ببخش! اما هنوز دیر نشده. 🍁پدربزرگ با زیرکی گفت: قضیه از چه قرار است؟ بگویید من هم بدانم. ابوراجح گفت: هاشم به دختری شیعه، علاقه مند شده بود. بارها در این باره با من صحبت کرد. به او گفتم باید فراموشش کند. روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند. هاشم فریفته جمال آن دختر می شود. حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حله هستید، جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حله، خواستگاری کنیم. نگاه حماد، پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و به ابوراجح گفت: خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد! فکر می کنید خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟ ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت: افتخار می کنند و سجده شکر به جا می آورند. پدربزرگ به من گفت: خوب است او را معرفی کنی. گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم: ریحانه، دختر ابوراجح. ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند، صلوات فرستادند. پس از دقیقه ای ابوراجح گفت: این نهایت آرزوی من است، ولی دخترم یک سال پیش، خوابی دیده که با شفایافتنم فهمیدم رویایی صادق است. در آن خواب، او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده. جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آینده دخترم معرفی کرده ام و گفته ام تا یک سال دیگر، شریک زندگی هم خواهند بود. قبل از هر چیز بهتر است... هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم: آن جوان خوشبخت، من هستم. همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن، مرا در آغوش کشید. چند لحظه بعد صدای هلهله زن ها برخاست. معلوم شد یکی از آنها، پشت در، به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده. ابوراجح گفت: من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود. من آنقدر به هاشم علاقه دارم که می خواستم یکی مثل او دامادم شود. قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم. رو به من و پدربزرگم ادامه داد: به این ترتیب، پیوند ما ناگسستنی خواهد شد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و چهار ✨ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد. حق با ت
❣قسمت صدو پنجاه و پنج ✨نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری. درست است؟ 🍁گفت: قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاه چال، خودم را سرزنش می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد! _حالا که او و مادرش شیعه شده اند. _کاش مشکل فقط همین یکی بود! مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگ رز بدهد؟! تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به زندگی اشرافی عادت دارد، چطور می تواند از آن فاصله بگیرد؟ _به تو مژده می دهم که او هم تو را دوست دارد. حماد هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: راست می گویی؟ _مطمئن باش! _فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟ _او آنقدر عاقل هست که بداند با یک رنگ رز می تواند زندگی کند یا نه. _بعید است بتواند. _کار هر کسی نیست، اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش... حماد آرام گرفت و گفت: او هرگز رضایت نمی دهد. چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب برگشت و گفت: بیچاره آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت. حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد. ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد هم درآمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی. می ترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام! ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند گفت: یادت هست در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی. ام حباب به ما گفت: عجله نکنید! از این به بعد به اندازه کافی وقت دارید با هم درد دل کنید. بعد او و زن ها کل کشیدند. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید] 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9