eitaa logo
یک درصد طلایی
988 دنبال‌کننده
187 عکس
153 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و چهار ✨ابوراجح خنده ای سر داد و گفت: بله، یادم آمد. حق با ت
❣قسمت صدو پنجاه و پنج ✨نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شکر کنم. پس از ناهار، در فرصتی، آهسته از حماد پرسیدم: تو قنواء را دوست داری. درست است؟ 🍁گفت: قصه من هم مثل سرگذشت توست. او را که دیدم، شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت، در زندان و بعد در سیاه چال، خودم را سرزنش می کردم که دوست داشتن او چه فایده ای دارد! _حالا که او و مادرش شیعه شده اند. _کاش مشکل فقط همین یکی بود! مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگ رز بدهد؟! تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یا نه. او که به زندگی اشرافی عادت دارد، چطور می تواند از آن فاصله بگیرد؟ _به تو مژده می دهم که او هم تو را دوست دارد. حماد هر چند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت، ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید: راست می گویی؟ _مطمئن باش! _فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟ _او آنقدر عاقل هست که بداند با یک رنگ رز می تواند زندگی کند یا نه. _بعید است بتواند. _کار هر کسی نیست، اما او می تواند. می ماند رضایت پدرش... حماد آرام گرفت و گفت: او هرگز رضایت نمی دهد. چند دقیقه بعد از طریق ام حباب به قنواء اطلاع دادم که حماد به او علاقه دارد. ام حباب برگشت و گفت: بیچاره آنقدر خوشحال شد که خودش را در آغوش ریحانه انداخت و اشک ریخت. حماد گفت: شاید اشک ریختن او به خاطر آن است که می داند پدرش ازدواج ما را نمی پذیرد. ابوراجح معتقد بود در کار نیک نباید تاخیر کرد. پدربزرگم موافق بود. عصر همان روز، من و ریحانه با مراسمی ساده به عقد هم درآمدیم. وقتی کنار یکدیگر نشسته بودیم و دست در دست هم داشتیم، به او گفتم: امروز صبح از زندگی با تو ناامید بودم و حالا تو همسرم هستی. می ترسم همه اینها خواب باشد و من بیدار شوم و ببینم که تک و تنها روی یکی از کرسی های کنار رودخانه نشسته ام! ریحانه دهانش را به گوشم نزدیک کرد و طوری که اطرافیان نشنوند گفت: یادت هست در مطبخ خانه تان با هم حرف زدیم؟ آن موقع خیال می کردم شاید یک سال طول بکشد تا تو به خواستگاری ام بیایی. حالا می بینم همان طور که پدرم در خواب به من گفت، سر یک سال، همسرم هستی. ام حباب به ما گفت: عجله نکنید! از این به بعد به اندازه کافی وقت دارید با هم درد دل کنید. بعد او و زن ها کل کشیدند. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید] 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمک سفره ما ... ❤️‍🩹 . . میگه : میدونستید نمک عدد ابجدش ۱۱۰؟ من برداشتم اینه که میخواد بگه خلقت بدون علیه‌السلام نمک نداره بی مزه است... . . 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و پنج ✨نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهر
❣قسمت صدو پنجاه و شش ✨روز بعد،من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفتیم و ساعتی در آنجا به شکرگزاری از خداوند و زیارت امام مان مشغول بودیم. 🍁پس از آن، به کنار رودخانه رفتیم تا از بالای پل به منظره های اطراف نگاه کنیم و از حرف زدن با هم لذت ببریم. رودخانه آرام بود و شهر روشن و آفتاب ملایم. گفتم: چقدر آرزو داشتم روزی با تو اینجا بایستم و به رودخانه و نخلستان ها و خانه ها نگاه کنم! ریحانه خندید و گفت: از دیروز هر وقت یادم می آید که تو ام حباب را به خانه ما فرستاده بودی، خنده ام می گیرد. _زن باهوشی است. گفت به من علاقه داری، ولی من باور نمی کردم. _فکر می کنی امروز در تمام حله، کسی از من خوشحال تر و سعادتمند تر هست؟ _شک نکن که هست. _کی؟ _من. با هر حرف و به هر بهانه ای می خندیدیم. چشم ها و چهره ریحانه، فروغ عجیبی داشت. شاید او هم چنان فروغی را در من می دید. _می دانی آن روز که با مادرت به مغازه ما آمدی، چه آتشی به جانم انداختی؟! از آن ساعت، دیگر آرام و قرار نداشته ام. پدربزرگم می داند با من چه کرده ای. بارها می گفت: کاش تو را از کارگاه به فروشگاه نیاورده بودم! کاش آن روز، ریحانه و مادرش به مغازه ما نیامده بودند! چه روز شومی بود آن روز! و حالا من می گویم که چه روز مبارکی بود آن روز! پس از رفتن شما به سراغ پدرت رفتم و گفتم عاشق دختری شیعه شده ام. او نمی دانست منظور من، دختر خودش است. پدرت گفت: بهتر است این عشق را به فراموشی بسپارم. هیچ کدام از ما از آنچه در انتظارمان بود، اطلاعی نداشتیم. _همان بهتر که همیشه به خدا توکل کنیم و به او امید داشته باشیم. _تو چی شد که آن خواب عجیب را دیدی؟ تعجب می کنم که می بینم به من علاقه داری. آیا تنها به خاطر آن خواب، به من علاقه مند شدی و حالا خوشحالی که همسرت هستم؟ ریحانه آهی کشید و گفت: آن روز که به مغازه شما آمدیم، سالی می گذشت که من به عشقت گرفتار شده بودم. باور کردن حرف او برایم سخت بود. _چطور چنین چیزی ممکن است؟ _یک سال پیش، روزی با مادرم به کنار رودخانه آمدیم تا هوایی بخوریم. تو را در جمع دوستانت دیدم که آنجا روی کرسی ها نشسته بودید تو ماجرایی را تعریف می کردی و آنها می خندیدند. سال ها بود تو را ندیده بودم. از زیبایی و وقارت شگفت زده شدم. خیلی تغییر کرده بودی. آنچه تو در مغازه در من دیدی، من آن موقع در تو دیدم. به خانه که برگشتم، بیمار شدم و یک هفته در بستر افتادم. در تنهایی اشک می ریختم. _چه می گویی ریحانه! _عشق بی فرجامی به نظر می رسید. باید خودم را از آن رها می کردم، وگرنه مرگ در انتظارم بود. شبی که حالم بهتر شده بود، در نماز شب، گریه زیادی کردم و از خدا خواستم مهر تو را از دلم بردارد. ساعتی بعد، در سجده به خواب رفتم و آن خواب را دیدم. پدرم قیافه حالا را داشت. تو کنارش ایستاده بودی. به تو اشاره کرد و گفت: هاشم شریک زندگی ات خواهد بود. به خدا توکل کن! تا سالی دیگر آنچه می بینی و من گفتم اتفاق می افتد. وقتی برایم خواستگار آمد، مجبور شدم خوابم را به مادرم بگویم، اما به دو دلیل نگفتم که آن جوان کیست. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و شش ✨روز بعد،من و ریحانه به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی ف
❣قسمت صدو پنجاه و هفت ✨_اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خوابت اهمیت بدهی، چون ازدواج تو با جوانی غیر شیعه، معنا ندارد. 🍁_دلیل دومش آن بود که خجالت می کشیدم نام جوانی را به عنوان شوهر آینده ام بر زبان بیاورم. _تو بیشتر از من رنج کشیدی، اما علاقه ات را مخفی کردی. افتخار می کنم که همسر باحیایی مثل تو دارم. _تا قبل از شفا یافتن پدرم، به خوابی که دیده بودم چندان اطمینان نداشتم. وقتی آن نیمه شب، از خواب بیدار شدم و پدرم را به شکل حالا دیدم، فهمیدم خوابم رویایی صادق است و تو شریک زندگی ام هستی. آنقدر خوشحال شدم که وقتی پدربزرگت به اتاقت آمد تا بیدارت کند، همراهش شدم. خوابی را که در آن شب دیده بودم، برای ریحانه تعریف کردم. ریحانه ادامه داد: پس از یک سال رنج و محنت، هفته گذشته، تو را در مغازه تان دیدم و مطمئن شدم که بدون تو زندگی ام معنایی ندارد. با شفایافتن پدرم، امیدوار شدم که من و تو به خواهیم رسید، ولی شنیده بودم قرار است با قنواء ازدواج کنی. مرتب تو را با او می دیدم. آن شب که از خانه شما رفتیم، خیلی غمگین بودم. می دیدم باز قنواء کنارت ایستاده. حسرت آن لحظه هایی را می خورم که در مطبخ با هم صحبت کردیم.پدرم در خواب به من گفته بود: هاشم، یک سال دیگر، شریک زندگی ات خواهد بود. این روزها فکر می کردم که یک سال گذشته و هنوز اتفاقی نیفتاده. دیروز صبح کنجکاو شده بودم که چرا به مهمانی نیامده ای. هر کس در می زد، سرک می کشیدم تا شاید تو باشی. ام حباب مراقبم بود. جلو آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟ جواب ندادم. گفت: اگر منتظر هاشمی نمی آید. دلم گرفت. پرسیدم: برای چی؟ آن وقت او همه چیز را برایم تعریف کرد. وقتی فهمیدم تو هم به من علاقه داری و به چه دلیل به خانه ما نیامده ای، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم! این ام حباب خیلی دوست داشتنی است. زن ساده دل و شیرینی است. _وقتی به خانه ما بیایی، او همدم تو خواهد بود. _و باید هر روز در همان مطبخ بزرگ و زیبا کار کنم و منتظر بمانم تا تو و پدربزرگ از بازار برگردید. _و عمری فرصت داریم مثل امروز با هم حرف بزنیم. مرد فقیری که دو سکه طلای ریحانه را به او داده بودم، از کنارمان گذشت. او را صدا زدم و سکه هایی را که همراهم بود به او دادم. مرد فقیر لبخندی زد و تشکر کرد. به ریحانه گفتم: تصمیم داشتم دو دینار تو را برای همیشه نگه دارم، اما آن را به این برادرمان دادم. از او خواستم دعا کند خدا تو را برای من در نظر بگیرد. ریحانه از زیر چادر، گوشواره هایش را از گوش کشید و آن ها را در دست مرد فقیر گذاشت. _من هم نذری کرده بودم که حالا باید ادا کنم. مرد فقیر گفت: با این سرمایه، از این به بعد مرا مشغول کار می بینید. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 🕊رفع مشکلات با توسل به پدر و مادر عجل الله تعالی فرجه الشریف 🎙 👌🏻حتما این کلیپ را ببینید و نشر دهید 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ "هل من ناصر ینصرنی؟" 🌸🌱•° › 🥺این روزهــا که حال و هــوای دنیا سنگین است، دل‌هـــایمان بیـــشتر از همـیشه به یک نور و آرامش حقــیقـــی نیاز دارد.🙏🏻آیا آماده‌ای تا قلــبت را برای میزبانی از صاحب‌الزمان (عج) آماده کنی؟🧐 🕊در این چـله نورانی، با استغاثه به درگاه خداوند متعال و تلاش برای خودسازی، قلب‌های خویش‌را برای یاری امام‌زمان‌(عج) مهیا کنیم.🌿 این چهل روز فرصتی برای زدودن زنگارهـای غفلت‌ و نزدیــــک‌ شدن به حقیقت انتظار. ✨ 🌱مــــــا مــــی‌خواهیــــم با همدیــــــگر وارد یک چله استغــاثـه و خــودسـازی شویم.✨ چــهل روز بــرای پاک کــردن غبـــار از دلـــمان، نزدیــک شدن به خــدا، و آمـاده شدن برای یاری صاحب‌الزمان(عج) می‌باشد. 💌این دعوتـــــی اســـت از دل به دل، بــــرای تو که می‌خواهی در این مسیر نورانی همراه باشی. 🗓 آغاز این سلوک معنوی: ۱۸دی ماه ⏳ به مدت: ۴۰ روز 🕊هر روز ساعت ۲٠ 🌿قرائت دعای فرج 🌿هر روز یک گام از خودسازی به نیت ظهور 💌چه کسی می‌داند؟ شاید دعای تو باشد که قفل‌های غیبت را بگشاید و خورشید را از پس ابرها آشکار سازد.🌱 📨 این پیام رو به نیت ظهور برای ۱۰ نفر بفرست...... پیوستن به وارد کانال زیر شوید: 🌱@yek_darsad_talaiii
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ‹ 🌸🌱•° › 🌱روز اول : ✨قرائت دعای فرج به نیت و تعجیل در امر فرج 🕊گام اول خودسازی 📿 📿نماز اول وقت مانند لیمو شیرین 🍋است که اگر سر موقع خوانده شود هم شیرین 😋است و هم خاصیت دارد ولی اگر تاخیر افتاد، خاصیت دارد ولی تلخ می شود!😫 ☺️ بیایید همین امروز با (عج) عهد ببندیم: نمازهایمان را اول وقت بخوانیم و شیرینی این بندگی را بچشیم! 💚 پیوستن به وارد کانال زیر شوید: 🌱@yek_darsad_talaiii