یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و هفت ✨_اول آنکه اگر می گفتی من بوده ام، می گفتند نباید به خ
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو پنجاه و هشت
✨آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به امام مان گفتم شما که اینقدر مهربان هستید، چرا ریحانه را برای من در نظر نگرفته اید؟
🍁حالا می بینم از یک سال پیش، مژده این وصلت داده شده بود، ولی برای آنکه من تربیت و هدایت شوم، باید شاهد این داستان شگفت انگیز می شدم. احساس می کردم هیچ راه چاره ای وجود ندارد. دیگر ناامید شده بودم که درها را به رویم باز کردند و مرا به خانه ای که شما از اول ساکن آن بودید، راه دادند.
_تو شایسته این نعمت هستی. هرگز فراموش نمی کنیم که چطور با از جان گذشتگی به استقبال خطر رفتی تا جان پدرم را نجات دهی و آن همه تب و تاب و اضطراب را از من و مادرم دور کنی.
قایقی از دور دست پیش می آمد. در سکوت به نزدیک شدنش خیره شدیم. یک هفته بعد، من و ریحانه با پدربزرگ و ام حباب، در حیاط، روی تخت چوبی صبحانه می خوردیم.
قنواء آمد و خبرآورد که رشید و امینه با هم ازدواج کرده اند. وزیر هم از کارش کناره گیری کرده بود. قرار بود تا یکی دو روز دیگر، به همراه پسر و عروسش به همان مزرعه پدری اش برود. به او گفتم: قرار است فردا دسته جمعی به کوفه برویم.
_ابوراجح و مادر ریحانه با شما هم سفرند؟
گفتم: می دانی که بدون آنها به ما خوش نمی گذرد.
پرسید: چرا کوفه؟
گفتم: مادرم با برادران و خواهرهایم آنجا هستند. به اصرار ریحانه، می رویم آنها را به حله بیاوریم. ریحانه می گوید: این خانه آنقدر بزرگ هست که آنها هم با ما زندگی کنند.
سرگذشت مادرم را برای قنواء تعریف کردم. ریحانه گفت: تا روزی که آنها را با خودمان به حله بیاوریم، آرام نمی گیرم. مادر هاشم، مادر من هم هست.
ام حباب گفت: به زیارت آرامگاه امامان هم می رویم و برای تو و حماد دعا می کنیم.
قنواء گفت: دلم می خواست همراه شما باشم!
پدربزرگ گفت: با توکل به خدای بزرگ، در سفرهای بعدی، تو و حماد همراه ما خواهید بود!
دیدن مادر و خواهران و برادرانم، مجموعه شادی هایم را کامل کرد. مادرم با دیدن من و عروسش، در آغوش ما بیهوش شد. خیلی رنجور و ضعیف شده بود. به هوش که آمد، به پایش افتادم و آنقدر اشک ریختم تا بگوید مرا به خاطر از یاد بردنش و اینکه طی سال ها به او سر نزده بودم، بخشیده.
ریحانه کنارم نشسته بود. او هم گریه می کرد. مادرم ما را در بغل گرفت و به من گفت: تو باید مرا ببخشی که مجبور شدم رهایت کنم و بروم، اما امروز که دوباره تو را یافتم و عروس زیبا و مهربانم را دیدم، دیگر طاقت دوری تان را ندارم.
من و ریحانه به مادرم قول دادیم برای همیشه کنارش بمانیم. مادرم یکایک برادران و خواهرانم را معرفی کرد. آنها از اینکه فهمیدند من برادرشان هستم، از شادی در پوست نمی گنجیدند. به مادرم گفتم: روزگار رنج و محنت شما تمام شد. از این به بعد من خدمتگزار شما هستم.
پدربزرگ به مادرم گفت: تو هم چنان عروس منی و من قبل از تربیت فرزندان هاشم و ریحانه، باید به برادران هاشم، زرگری یاد بدهم. خوشحالم که خانه بزرگ و خلوت ما، شلوغ و پررونق می شود.
ام حباب گفت: من هم باید به این دختران زیبا، آشپزی و خیاطی یاد بدهم تا بعدها شوهران خوبی گیرشان بیاید.
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو پنجاه و هشت ✨آن مرد که رفت، به ریحانه گفتم: دیروز صبح در مقام، به
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣️قسمت صدو پنجاه و نه(قسمت آخر)
✨سفر زیارتی و سیاحتی ما دو ماه طول کشید. در این سفر خاطره انگیز، با راهنمایی ابوراجح، امامان نجف، کربلا، سامرا و کاظمین را زیارت کردیم.
🍁حال مادرم به تدریج بهتر شد و سلامت و شادابی اش را به دست آورد. او چنان شیفته ریحانه، من، پدربزرگ، ام حباب، ابوراجح و همسرش شده بود که وقتی نخلستان های حله را از دور دیدیم، گفت: قبل از دیدن شما، از زندگی سیر و بیزار بودم. حالا برای زندگی با شما، عمر نوح هم برایم کم است!
باران ملایمی می بارید که وارد حله شدیم. رود فرات، زلال تر از همیشه به نظر می رسید. شاخه های خیس نخل ها می درخشید. با آنکه باران می بارید، خورشید از پشت ابرها، روشنایی و گرمای ملایم خود را نثار شهر می کرد. انگار حله را با همه کوچه هایش برای ورود ما، آب و جارو کرده بودند. اشک مادرم با دیدن حله، راه افتاد و از پدرم یاد کرد.
قبل از هر چیز به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) رفتیم و آن مقام را زیارت کردیم و من، خدای بزرگ و مهربان را به خاطر خانواده بزرگ و خوبم سپاس گفتم.
هنوز از مقام بیرون نیامده بودیم که خبردار شدیم مرجان صغیر از دنیا رفته. چهل روز از مرگش می گذشت. در حالی مرده بود که معجزه شفایافتن ابوراجح نتوانسته بود چشمانش را به حقیقت باز کند.
با آمدن حاکم جدید، قنواء و مادرش، دارالحکومه را ترک کرده بودند و در خانه بزرگ و زیبایی زندگی می کردند. روز بعد حماد به ما گفت که مادر قنواء از ارثیه پدری اش، خانه و کاروانسرایی در بازار خریده. قرار بود حماد و قنواء به زودی ازدواج کنند و حماد، اداره کاروانسرا را به عهده بگیرد. آن کاروانسرا بین مغازه پدربزرگ و حمام ابوراجح بود.
همه باهم به دیدن قنواء رفتیم و به خاطر درگذشت پدرش به او تسلیت گفتیم. ریحانه از او پرسید: دور شدن از آن زندگی اشرافی و آن همه خدمتکار و نگهبان و ثروت و قدرت، برایت سخت نیست؟ قنواء که از دیدن خانواده بزرگ مان خوشحال شده بود، با لبخندی اطمینان بخش گفت: در مقابل آنچه به دست آورده ام، آن ها همه هیچ است. خواهید دید تبدیل به زنی می شوم که حماد و خانواده اش دوست دارند. هیچ نمایشی هم در کار نیست.
پایان.
توجه❗️تشرف ابوراجح به محضر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) و بهبودش به شکلی که در داستان آمده، واقعی است.
عبقری الحسان، جلد۲،صفحه۱۹۲
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
هدایت شده از یک درصد طلایی
24.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 ما هر چه داریم از عطای یار داریم
در دل تمنای وصال یار داریم
👈 #حمایت جناب آقای #مهدی_قانع، مجری هنرمند و بازیگر مطرح و محبوب استان و مدرس کلاس فن بیان از طرح #یک_درصد_طلایی
✍🏻جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید:
@admin_yek_darsad_talaiii
🌱شما هم به جمع خانواده #یک_درصد_طلایی بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ "هل من ناصر ینصرنی؟" ‹ #چــله_نجــوای_ظهــور 🌸🌱•° › 🥺این روزهــا که
.
‹ #چــله_نجــوای_ظهــور 🌸🌱•° ›
🌱روز دوم :
✨قرائت دعای فرج
به نیت #استغاثه و تعجیل در امر فرج
🕊گام دوم خودسازی
#ترک_گناه
✨حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
چقدر بگوییم که #امام_زمان (عج)
در دل هر شیعهای یک مسجد دارد!
📚#بشارت_از_حضرت_حجت(عج)
☺️ بیایید همین امروز با امام زمان (عج) عهد ببندیم و بگوییم:
#یا_صاحب_الزمان، از امروز به عشق شما،مراقب
رفتار و اعمالم هستم. دل و جانم را از گناه و
خطا پاک میکنم تا شایسته یاری شما باشم.
#ماه_رجب
پیوستن به #چــله_نجــوای_ظهــور وارد کانال زیر شوید:
🌱@yek_darsad_talaiii
🌱
حواست به شیطان باشه! 👀
☝️ اون دوست نداره تو رو توی مسیر #امامزمان (عج) ببینه!
🚫 پس هر کاری میکنه،از راه بهدرت بشی!
#ترک_گناه
#امام_زمان ✨
🌱@yek_darsad_talaiii
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گزارش_تصویری
🔻 #رونمایی_کتاب
🔹 #جشنواره_بیعت_در_غربت1404
📔 #کتاب_صبحی_که_در_راه_است
📚 کتاب صبحی که در راه است، اشعار برگزیده دانش آموزان جشنواره بیعت در غربت
🔖مراسم رونمایی از "کتاب صبحی که در راه است " در دفتر امام جمعه و نماینده محترم ولی فقی؛ با حضور #مسئولین_محترم برگزار گردید
🔖 و همچنین مراسم #یلدای_مهدوی با عطر اشعار مهدوی با حضو دانش آموزان شاعر و خانواده های دانش آموزان عزیز برگزار گردید.
📌 #جشنواره_بیعت_در_غربت
https://eitaa.com/Jashnvare_beiat_dar_ghorbat
🌱@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ "هل من ناصر ینصرنی؟" ‹ #چــله_نجــوای_ظهــور 🌸🌱•° › 🥺این روزهــا که
.
‹ #چــله_نجــوای_ظهــور 🌸🌱•° ›
🌱روز سوم :
✨قرائت دعای فرج
به نیت #استغاثه و تعجیل در امر فرج
🕊گام سوم خودسازی
#صبروبردباری
✨امام على (ع)میفرماید:
«یاران مهدى، گروهاند که به خاطر صبر و بردبارى در راه خدا، بر او منت نمیگذارند و از اینکه جان خویش را تقدیم حضرت حق مىکنند، به خود نمیبالند و تکبر نمیکنند»
📚 یوم الخلاص، ص ۲۲۴.
☺️ بیایید همین امروز با امام زمان (عج) عهد ببندیم و بگوییم:
که توی سختیها صبور باشیم، همیشه یاد خدا باشیم و هیچ وقت به خودمون فخر نفروشیم.
گذشت هایمان را با لذت فقط برای رضای خدا انجام دهیم. اوست که قطعا میبیندو تقدیرات را برای ما رقم میزند.....
#ماه_رجب
پیوستن به #چــله_نجــوای_ظهــور وارد کانال زیر شوید:
🌱@yek_darsad_talaiii
.
مهــدی جـان!
با ما چـه کرده بغض که دور از تـو سالهاست
لب باز میکنیم سخن گریه میکند ....
#امام_زمان
🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
✨شه و شهزاده و شش ماهه و شش گوشه و شش ماه دگر
💐خوش آمدی بند دل رباب....
#میلاد_حضرت_علی_اصغر_مبارڪ_باد
#حضرت_علی_اصغر
#ماه_رجب
🕊با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
🌱@yek_darsad_talaiii