5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀
#فاطمیه
🏴 برکت چادر حضرت زܣرا(س)
🕊چادرت را بتکان روزی مارا بفرست....
🎙علامه مصباح یزدی (ره)
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
🥀@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد و پنج ✨زن و شوهر جوانی به دیواره پل تکیه داده بودند. به رودخانه
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و شش
✨_فقط می دانم که شما شیعیان، چنین عیدی دارید.
_ماجرای آن را بسیاری از دانشمندان اهل سنت در معتبرترین کتاب هایشان نقل کرده اند.
🍁پیامبر(صلی الله علیه و آله) در سال آخر زندگی اش، از آخرین حج خود که بازمی گشت، مردم را به فرمان خدا، در محلی به نام غدیر خم جمع کرد.
از فرارسیدن زمان درگذشت خود خبر داد و پس از سفارش به همراهی با قرآن و اهل بیتش فرمود: خدا مولا و سرپرست من است و من مولای هر مومنی هستم. آن وقت دست علی(علیه السلام) را گرفت و گفت: آن کس که من مولای او هستم، این علی(علیه السلام)، مولای اوست.
پیامبر(صلی الله علیه و آله) در جای دیگری فرموده اند: بدانید که مثال اهل بیت من در میان شما، مثال کشتی نوح است. کسی که بر آن سوار شو، نجات می یابد و کسی که از آن دوری کند، غرق خواهد شد.
شیعیان کسانی هستند که به توصیه ها و دستورهای آن حضرت در این باره عمل کرده اند. ما وقتی چنین دلیل های محکم و فراوانی برای پیروی از اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) داریم، چطور انتظار داری آنها را رها کنیم و به سراغ دیگران برویم؟
آنچه ابوراجح گفت، چنان برایم عجیب بود که با وجود نسیم خنک، دانه های عرق بر پیشانی ام نشست.
چند دقیقه بعد، سوار قایقی شده بودیم. قایق ران، آرام پارو می زد. قایق به آرامی سینه آب را می شکافت و پیش می رفت.
_می دانم باور کردن حرف هایم برایت سخت است. از خدا می خواهم که ما را به آنچه درست است هدایت کند!
چند قایق دیگر روی آب بود. در جایی که عمق آب زیاد نبود، بچه ها مشغول آب تنی بودند. ابوراجح گفت: در ضمن، پیامبر(صلی الله علیه و آله) به دوازده جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کرده اند، که اولین آنها علی(علیه السلام) و آخرین آنها، امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) است. به یاد داشته باش آنچه گفتم درمعتبرترین کتاب های حدیث شما آمده. امیدوارم این مقدمه ای باشد برای آنکه بیشتر به فکر مطالعه و تحقیق باشی.
از قدم زدن و قایق سواری با ابوراجح که پدر ریحانه بود، لذت برده بودم، ولی حرف هایش که با اعتقاد و صمیمیت بیان شده بود، بیش از قبل، ویرانم کرده بود.
قصه اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز درباره توجه پیامبر(صلی الله علیه و آله) به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم، با مذهب ما سازگاری نداشت. دلم می خواست بدانم واقعا حق با کیست.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد و شش ✨_فقط می دانم که شما شیعیان، چنین عیدی دارید. _ماجرای آن ر
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و هفت
✨تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی، دستم را فشرد و گفت: نام صفوان و حماد را به خاطرت بسپار.
🍁حماد، پسر صفوان، هم سن و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند. وقتی حماد، چند روز بعد به دارالحکومه می رود تا از پدرش خبر بگیرد، او را هم روانه سیاه چال می کنند.
فکر می کنم اگر هر یک از شیعیان به دارالحکومه برود و بی گناهی آنها را گوشزد کند، او را هم به سیاه چال بیندازند. برخورد وزیر با من را که یادت هست؟
دستش هنوز در دستم بود. گفتم: شما همیشه برای من و پدربزرگم، دوست و راهنمای خوبی بوده اید. حالا زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم، البته اگر بتوانم.
در آغوشم کشید و پیشانی ام را بوسید.
_بگذار به چیزی اعتراف کنم. تاسف می خورم که هر چند محبت فراوانی بین ماست، اختلاف در مذهب، میان ما دیواری کشیده. اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته، مثل تو، شوهر بدهم.
چشم هایش از همیشه مهربانتر بود. با شنیدن این حرف، احساس کردم برافروخته شده ام. خواستم خودم را کنترل کنم، ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوشحالی می لرزید گفتم: من هم به خاطر دوستی مثل شما، خدا را شکر می کنم!
کاش در همان لحظه از او جدا شده بودم!
انگار فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد، گفت: حماد جوان خوبی است. در رنگ رزیِ پدرش کار می کند. شاید ریحانه او را به خواب دیده.
تمامی خوشحالی ام از وجودم پر کشید و رفت.
_شاید در یکی از روزهایی که آنها میهمان ما بوده اند و یا ما به خانه آنها رفته بودیم، ریحانه، حماد را دیده و پسندیده باشد.
این بار سعی کردم صدایم نلرزد.
_می توانید از ریحانه بپرسید. شاید این طور نباشد.
ابوراجح سری به تاسف تکان داد و گفت: این کار درستی نیست و ریحانه را ناراحت می کند که هر بار با یک حدس تازه، به سراغش بروم و بپرسم آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟
تازه یکی دو ساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود. قسمت این بود که نگرانی هایم با همان سرعت که رفته بود، کلاغی بزرگ شود و دوباره به طرفم برگردد.
حماد را هنوز ندیده بودم، ولی از همان لحظه، او را دشمن احساس می کردم. هر کس که می توانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشته باشد؟
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✊ #ریل
🎙 رهبر انقلاب، صبح امروز:
بمباران خانههای مردم پیروزی نیست؛ دشمن در غزه و لبنان پیروز نخواهد شد.
✍🏻 حکم بازداشت کافی نیست؛ باید #حکم_اعدام_نتانیاهو و سران جنایتکار رژیم صهیونی صادر شود.
۱۴۰۳/۹/۵
🪴@yek_darsad_talaiii
#عهدی_با_مولا
🌿یکے از راه ܣاے نجات انسان از گناه پناه بردن به امام زمان(عج) است.
•آیتاللهجاودان
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🌱وعده ما هر روز صبح دعای عهد 🌾 همراه با شما اعضای کانال#یک_درصد_طلایی
🍀@yek_darsad_talaiii
11.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ #فاطمیه
🕊قیمت ܣرکسے به آن چیزے است که تحسین مے کند؟
🎥 مےدانستید #تسبیحات_حضرت_زܣرا سلام الله علیها، چنین معنای قشنگے دارد؟
🪴@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد و هفت ✨تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی، دس
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و هشت
✨صبحانه می خوردیم که پدربزرگ گفت: نمی خواهی بروی نرو. حتی اگر پول آنچه را برده اند ندهند، مهم نیست.
🍁امّ حباب برایمان شیر ریخت. لب ها را به هم فشرده بود. توی فکر که بود، این کار را می کرد.
_ببین ابونعیم! ببین چطور با اشتها غذا می خورد! قنواء این بچه را سرگرم می کند. تو حاضر بودی چند بدهی تا گروهی دلقک و شعبده باز، این بچه را سرگرم کنند؟ دارالحکومه، مفت و مجانی نمایشی راه انداخته، برای گرم کردن سر شوریده این بچه. این کجایش بد است! بگذار برود تا بفهمد دنیا فقط مغازه و طلا و جواهر نیست.
پدربزرگ چشم غره ای تحویلش داد.
_هاشم را با حرف هایت گمراه نکن! ما که نمی دانیم آنها چه نقشه ای دارند.
ام حباب خم به ابرو نیاورد.
_چه نقشه ای آقا! یک دختر بچه از خودراضی می خواهد به پدرش یا به یکی دیگر نشان دهد که چه جوان زیبایی را به تور زده. همین! تمام این نمایش برای همین است و بس. ببینید من کی گفتم!
پدربزرگ لقمه ای را که گرفته بود، توی سفره انداخت.
_پناه بر خدا! ما داریم کجا می رویم؟! دنیا برعکس شده. اول یک دختر بچه زیبا و فتنه انگیز، سرزده به مغازه می آید و زندگی و آسایش ما را به هم می ریزد. بعد یک دختربچه ی بازیگوش و آب زیرکاه، پای ما را به دارالحکومه باز می کند و خط و نشان می کشد. حالا هم یک پیرزن پر حرف، برایمان صغرا کبرا می چیند. خدایا خودت به دادمان برس! کار دنیا افتاده دست یک مشت دختربچه و پیرزن!
امّ حباب دیگر حرفی نزد و سفره را جمع کرد. پدربزرگ پیش از رفتن، دست روی شانه ام گذاشت و گفت: خودت تصمیم بگیر. اگر به دارالحکومه رفتی، سعی کن بیش از همیشه هوشیار باشی! من تو را به خدا می سپارم!
من فقط به حماد فکر می کردم. برای همین می خواستم به دارالحکومه برگردم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت هفتاد و هشت ✨صبحانه می خوردیم که پدربزرگ گفت: نمی خواهی بروی نرو. حتی
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت هفتاد و نه
✨مقابل سندی که ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود.
🍁سندی برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من خوش آمد گفت. در همان حال، سه ضربه به در زد.
بدون توجه به اطراف، به آب نما نزدیک شدم. حس می کردم از پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند.
مگس های سمجِ مخصوص آن باغ، باز به سراغم آمدند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من برخاستند.
فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه ام که چنان آزاد و بی پروا به طرف ایوان ورودی می روم.
تنها امینه در اتاق بود. داشت آیینه را گردگیری می کرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده، گوشه ای گذاشته شده بود. اتاق تفاوت دیگری با روز قبل نداشت.
_برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟
امینه به صندوق اشاره کرد.
_بنا به دستور بانویم قنواء،در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید، در این صندوق است.
به صندوق نزدیک شدم تا بازش کنم، قفل بود.
_کلیدش کجاست؟
امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد.
_نمی دانم. چیزی به من نگفته اند. دو خدمتکار، آن را آوردند و بدون هر توضیحی رفتند. شاید فراموش کرده اند قفل را باز کنند.
لبه سکو نشستم و انبه رسیده ای را گاز زدم.
_بگویید بیایند قفل را باز کنند. هر چه زودتر کارم را شروع کنم، زودتر هم تمام می شود.
تعظیم کرد و به شمع دان نقره ایِ روی طاقچه که چند شمع کافوری روی شاخه های آن بود، دستمال کشید.
_تا دقیقه ای دیگر می روم.
کنار پنجره رفتم. به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز بی نظیری بود. دوست داشتم اتاقم چنین چشم اندازی داشته باشد.
_امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟
_ایشان دیگر حال و حوصلهٔ نمایش ندارند.
_حق دارند. کار سختی است که هر بار بخواهد، خود را سیاه کند.
امینه با خشمی ناگهانی به طرفم آمد و گفت: لطفا مؤدب باشید آقا! این شمایید که دوستش ندارید و می خواهید او را به بازی بگیرید، اما من نمی گذارم.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9