یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو هشت ✨باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. انگار چشمان ناآرامش به دنبا
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو نه
✨مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم. چطور حاضر شده بود در چهارسالگی رهایم کند و برود!
🍁همه امیدم به او بود و او ترکم کرد و رفت. نمی دانم اگر پدربزرگم نبود، چه بلایی به سرم می آمد. او آن موقع ثروتمند نبود.
با وجود این، سرپرستی ام را پذیرفت. یک سال بعد عموی پدربزرگم مرد و همه دارایی اش به او که داماد و پیش کارش بود رسید.
گفتم: او می داند حالا شما ثروتمند هستید. می خواسته به او کمک کنید. شما هم این کار را کردید. به هر حال، بچه های او وضعیت بهتری از من دارند. لااقل مادری بالای سرشان هست.
انگشتش را به شدت تکان داد.
_نه، نه، در هر صورت او مادر توست. شاید تقدیر این است که به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی. این، هم به سود اوست، هم به نفع تو. آنجا در امان خواهی بود. از طرفی، می توانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر و سامان بدهی و مواظب شان باشی.
حق را به او دادم.
_ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و می گفت در حقش جفا می کنی که به او سر نمی زنی. یک بار گفتم: او اگر به من علاقه ای داشت، برای یک دفعه هم که شده، طی این سال ها به دیدنم می آمد.
ابوراجح گفت: شوهرش مرد خشن و سنگ دلی است. اجازه نمی دهد مادرت برای دیدن تو از کوفه به حله بیاید.
فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ شوهرش به سراغم نیامده؟
پدربزرگ ایستاد و با دست اشاره کرد ساکت شوم.
_حالا وقت این حرف ها نیست. هر لحظه ممکن است ماموران بریزند و دستگیرت کنند. احتمال می دهم مادرت فکر می کند اگر حالا برگردد، فکر خواهیم کرد که پس از سال ها، تنها به دلیل آنکه محتاج کمک بوده به سراغمان آمده.
برای ماندن و کمک به ابوراجح مصمم بودم.
_به هر حال، من هرگز حله را بدون ابوراجح و خانواده اش ترک نمی کنم.
آهسته غرّید: دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بعید نیست تا حالا با خانواده اش از این شهر رفته باشد. تعطیلی حمام می تواند به این دلیل باشد.
_چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر اینکه بگوییم مسرور این کار را کرده باشد.
_مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش می رسد. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده اش از این شهر فراری شوند، مسرور به خواسته اش می رسد. شاید آنقدر که فکر می کنی، پست نباشد که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاه چال بیندازند.
به طرف درِ انباری رفتم و آن را باز کردم.
_تنها در صورتی این شهر را ترک می کنم که جان ابوراجح و خانواده اش در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاه چال بیفتند، چطور می توانم خودم را ببخشم که در این شرایط، تنها به فکر نجات جانم بوده ام! نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی ام معنایی نخواهد داشت.
با التماس دست هایش را به طرفم دراز کرد و گفت: کجا می خواهی بروی؟ از دست تو که کاری ساخته نیست.
کنار در ایستادم و گفتم: به خانه ابوراجح می روم. اگر قرار است به کوفه یا شهری دیگر بروم، با آنها می روم.
پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم آیا باز یکدیگر را می بینیم یا نه.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴
🌿جسمی در اینجا...
قلبی در آنجا...
🕊و خیالی بسیار دور...
#شب_جمعه
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
17.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 #گزارش_تصویری
▪️ #مادر_مردها
◾️ مراسم #عزاداری وفات حضرت ام البنین (علیها سلام) سال گذشته
🕊یادش بخیر محفلی برای تکریم خانواده معظم شهدا و با حضور ویژه خانواده شهید قربانی
✨همراه با حضور نورانی شهید گمنام
🎙و با اجرای محسن فلاح
همراه با #اهدا_پلاک_طلا به قید قرعه به ده نفر از شرکت کنندگان
‼️و امسال با برنامه #آینه_وفا در خدمت شما هستیم.
👈🏻جهت مشارکت در برنامه
5859837010479307موسسه سیمای خورشید یزد 🌱@yek_darsad_talaiii 🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
دل بی تو... 🥺
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#امام_زمان
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 بسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
یا اَللَّهُ یا رَحْمانُ یا رَحیمُ، یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبی عَلی دینِکَ.(مهج الدعوات،۳۹۶)
☀️ امام صادق علیهالسلام فرمودند:
بهزودی شبههای شما را فرامیگیرد،
پس شما بدون راهنما و امامی
هدایتکننده باقی خواهید ماند و
نجات پیدانمی کند مگر کسی که به
وسیله «دعای غریق» خدا را بخواند.
#امام_زمان
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿
🕊 اولین تولدتون تو آسمونا کنار ِارباب مبارك باشه.... آقاسید🥺
#جبران_نخواهی_شد
#شهید_رئیسی
🌱@yek_darsad_talaiii
🕊ߊܭَܝ ࡅ࡙ܭ نفܝ ܝߊ بܘ ߊو وࡎل ܭܝدے
بܝߊے ܢܚܝ݆ߺߊܣش ࡅ߳و ܢܚܝدߊܝ ࡅ࡙ߊܝے
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو نه ✨مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم. چطور حاضر شده بود در چهارسالگی
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صد و ده
✨خدا خدا می کردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند، وگرنه باید سرگردانِ شهرها و روستاها می شدم تا پیدایشان کنم.
🍁معلوم هم نبود بتوانم گیرشان بیاورم. وقتی خانواده ای مجبور می شد چنان مخفیانه زندگی کند که دست ماموران سمج به آنها نرسد، من چطور می توانستم آنها را پیدا کنم.
بگذریم از اینکه جستجوی آنها کار عاقلانه ای نبود. ممکن بود ماموران از طریق من آنها را به چنگ بیاورند.
تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت.
اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم. اگر دستگیر می شدند، ابوراجح کشته می شد و ریحانه و مادرش به سیاه چال می افتادند.
چطور ریحانه می توانست آن سیاه چال وحشت انگیز را تحمل کند؟
از خدا خواستم اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاه چال محکوم شود، من هم کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم. این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا اینکه با یکی مثل مسرور ازدواج کند. از این فکر که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛
گرچه ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفت بار تن دهد. او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود، زندگی نمی کرد، اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده.
من و ابوراجح کشته می شدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این، قابل تصور نبود؛ هر چند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع داشت، ساکت نمی نشست.
در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده، آنچه مایه امید بود و گوشه ای از ذهنم را مثل فانوسی در شب تاریک، روشن می کرد، آن بود که شاید موفق به دیدن ریحانه می شدم. ممکن بود هنوز در خانه باشند.
در این صورت می توانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این طور خیال کنم که موقع فرار از حله، ماموران ما را تعقیب می کردند. آن وقت بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابوراجح و خانواده اش می خواستم تا من ماموران را به خودم مشغول می کنم، دور شوند.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صد و ده ✨خدا خدا می کردم ابوراجح و خانواده اش شهر را ترک نکرده باشند،
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو یازده
✨ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند.
🍁از آن بالا می دیدند که چطور چند مامور را با تیر و کمانم از پا درمی آورم. ماموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در جنگ تن به تن مجبور می شدم شمشیر بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم.
طولی نمی کشید که بر اثر زخم های فراوان، از پای درمی آمدم. در این هنگام ابوراجح مشتی بر سنگی می کوفت و می گفت: حیف که زودتر از این نتوانستم هاشم را آن طور که بود بشناسم! او بهترین دوست ما بود.
ریحانه کنار پدرش اشک می ریخت و می گفت: او در کودکی هم فداکار بود!
تنها خدا می توانست پایانی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه را برایم مقدر کند. برای کسی که مرگ در کمینش بود و نمی توانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجامی بهتر از این، قابل تصور بود؟
وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح میان آن بود.
قلبم چنان تپیدن گرفت که انگار در سینه ام طبل می زدند. در کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم.
درِ خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پشتش به من بود. از اینکه هنوز کسی در آن خانه بود، از شادی بر خود لرزیدم. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آنکه در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود.
به درِ خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هر چیزی باید می فهمیدم مسرور آنجا چه می کند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: حالا چه کنیم؟
مسرور آهی کشید و گفت: نباید اینجا بمانید. می ریزند شما را هم می گیرند.
_کجا برویم؟
_قبل از آنکه اینجا بیایم، با یکی حرف زدم. از رفقاست. چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید.بعد سر فرصت شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و شما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم.
همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید: ولی چرا ماموران، پدرم را این طور ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر می کنم سر در نمی آورم.
مسرور باز آه کشید و گفت: خبر دارید که این روزها هاشم به دارالحکومه می رود. این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء، دختر حاکم، ازدواج کند. احتمال می دهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به اینجا کشیده.
ادامه دارد...
↶【با ما همراه باشید】↷
꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂
_ _ _ _ _ _ _ _ _
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
هدایت شده از ستاره صبح
سلام و نور
لوکیشن مراسم آینه وفا
وفات حضرت ام البنین
مهمان سفره قمر منیر بنی هاشم هستید.