eitaa logo
یک درصد طلایی
951 دنبال‌کننده
191 عکس
164 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و سه ✨ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب، با اکراه برخا
❣قسمت صدو سی و چهار ✨قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد. مطمئن شدم حرف هایم را شنیده. 🍁باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه می خورد، چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش، آهی کشید و نالید. سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره رنگ پریده و زجر کشیده اش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشک بار، شانه اش را بوسیدم و برخاستم. از ابوراجح فاصله گرفتم و به طرف پدربزرگ رفتم، ریحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند. ریحانه، طوری که طبیب بیدار نشود، آهسته به من گفت: از گوشه پرده دیدم با پدرم صحبت می کردید. سر تکان دادم. _به هوش آمده بود؟ _گمان کنم. _چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟ _تکان خورد. آه کشید و ناله ای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم، قطره ای اشک ریخت. ریحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید: به او چه گفتید؟ ریحانه گفت: البته اگر خصوصی نیست. به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود. _یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم، آنجا نبود. به مقام امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) رفتم. او را کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم. داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) برایم تعریف کرد. حالا که گمان کردم صدایم را می شنود، آن حکایت را یادش آوردم و گفتم: وضعیت تو از وضعیت اسماعیل بدتر است و هیچ طبیبی نمی تواند کاری کند. خوب است از امام زمانت(عجل الله تعالی فرجه) بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد! ریحانه اشکِ روی گونه اش را پاک کرد و گفت: پدرم عاشق امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) است. شما چه اندازه آن حضرت را می شناسید و دوست دارید؟ سوال ریحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم: من که شیعه نیستم. _اگر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) را باور ندارید، چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟ ریحانه چنان باهوش بود که با این سوال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم: من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر صورتی که ممکن است، نجات پیدا کند. مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت: حکایت های مربوط به کمک امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به شیعیان آنقدر زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمی گذارد که ایشان زنده اند و حجت خدا در زمین هستند. ماجرای اسماعیل هرقلی، قطره ای است از دریا. خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) روشن شد! آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی اند. مردی از علی بن ابی طالب(علیه السلام) خواست که حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) را توصیف کند. ایشان فرمود: او در اخلاق، آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مردم به رسول خداست. تمام خوبی ها و زیبایی ها در آن حضرت جمع است. روحانی آرام گریست. پدربزرگ پس از دقیقه ای به من گفت: تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی. ترک ابوراجح و ریحانه، در آن شرایط برایم سخت بود، اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. ابری سیاه، روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه های نخل می پیچید. دلم پر از آشوب بود. باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می آورد. فکرش را نمی کردم ریحانه را در خانه مان، آنقدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم انگیز و پر از اشک و آه! از خودم پرسیدم: دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟اگر به خواب بروم، با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع، ابوراجح به خاک سپرده شده و شب اول قبرش را می گذراند؟ سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه اینها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم، ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم. شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی می کنند. اگر ابوراجح از دنیا می رفت، خانواده اش حمام و خانه شان را می فروختند و به بصره می رفتند؟ شاید هم ریحانه در حله با حماد یا جوان دیگری ازدواج می کرد و شوهرش اداره حمام و زندگی آنها را در دست می گرفت. در این صورت، من باید از حله می رفتم. بدون او اما به کجا می توانستم بروم! در همین فکرها بودم که پدربزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و چهار ✨قطره اشکی از گوشه چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد.
❣قسمت صدو سی و پنج ✨در بسترم نشستم. پدربزرگ آمد کنارم نشست. 🍁پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: می دانم ریحانه را دوست داری. دختر بی نظیری است، اما باید بپذیری که این عشقی بی سرانجام و آزار دهنده است. ما با شیعیان حله برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق هایی دارند و هر کدام در خانه خودشان زندگی می کنند. دوست داشتن ریحانه نباید باعث شود که به تشیّع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم! در باغچه خانه خودت آنقدر گل های زیبا هست که به گلِ باغچه همسایه، کاری نداشته باشی. مثلا این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برایت باشد. خمیازه ای کشید و ادامه داد: کارِ امروزت فوق العاده بود. به تو افتخار می کنم. نمی دانستم این قدر شجاعی! اگر به توصیه من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید. همه به خاطر داشتن نوه ای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی. نمی دانم، شاید این معجزه عشق است. احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سر صحبت را باز کرد. گفتم: من هم خدا را شکر می کنم که شما را دارم! گاهی دلم می خواهد با یکی حرف بزنم. در این وقت ها، جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود. به حرف هایم گوش می کرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند. _بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد! _نه، پدربزرگ! کسی که وضعش از همه بدتر است، منم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه دیر یا زود، ازدواج می کند و به زندگی اش مشغول می شود. همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش، دوباره لبخند می زند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند. _باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دلشاد و سعادتمند باشی. حاضرم ریحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و در کفه دیگر، طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید. افسوس که من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری کنیم! چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی. کاش ریحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ما گوشواره بخرند! اگر او را پس از سال ها ندیده بودی، چنین نمی شد. اندیشیدم: ریحانه حالا در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد.چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی. _احساس ناتوانی و سرشکستگی می کنم وقتی می بینم نمی توانم تو را از رنجی که می کشی نجات دهم. سرم را روی شانه اش گذاشتم. _ناراحت نباش پدربزرگ! بهتر است به خدا توکل کنیم. ابوراجح در آن اتاق در حالِ احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بی تابی می کنند. خوب نیست من اینقدر خودخواه باشم. سرم را به سینه اش فشرد و گفت: حق با توست. تو را به خدا می سپارم و خوشبختی ات را از او می خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادتمند ببینم! ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت مزار شریف شهید حاج قاسم سلیمانی به یاد یک درصد طلایی ها☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-مـٰابہ‌جزاينكہ‌بہ‌هجـرآنِ‌توعـٰادت‌ڪرديم غـٰافل‌ازیـٰادِتومـٰانديم،خيـٰانت‌ڪرديم..! ‹ 🌱 ›↝ 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و پنج ✨در بسترم نشستم. پدربزرگ آمد کنارم نشست. 🍁پس از دقیقه ای
❣قسمت صدو سی و شش ✨به او خیره شدم و گفتم: خواهش می کنم از مُردن صحبت نکنید! ابوراجح را که دارم از دست می دهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آنقدر زنده بمانید تا نوه هایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهرسازی به آنها یاد بدهید. 🍁پدربزرگ خندید و گفت: من که خیلی دلم می خواهد. باید دید خدا چه می خواهد. _دیشب، همین جا، در خواب دیدم که من، شما، ابوراجح، ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم، با خودم فکر کردم: چقدر از آن خواب و رویا فاصله دارم! امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز، دور می بینم. کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی شدم! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید، شاید بتوانم همان رویا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار می شوم! روز سختی را پشت سر گذاشتیم. خدا می داند چه روزی را پیش رو داریم. پدربزرگ برخاست و گفت: روز سختی را با سربلندی، پشت سر گذاشتی. سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری! زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا می کند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو هم باید صبر کردن را یاد بگیری و می دانم که می توانی. _من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده، شاهد ازدواج ریحانه باشم. می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم. لبخند تلخی به لب آورد و گفت: با هم از اینجا می رویم و هر وقت تو بگویی به حله برمی گردیم. پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند. حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت می کردیم. آن روزها فکرش را هم نمی کردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم می سوخت. هم نمی توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم. تا ده روز پیش، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم. حالا حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا، مثل توده هایی سیاه، روی دلم تلنبار شده اند.در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره، ماه می درخشید و ستاره ای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آینده تیره ام، به اندازه آن ستاره دور و غریب، با رقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم. خودم را شبیه کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند، چیزی نمی دیدم. آیا قایقم در هم می شکست و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آنکه پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان، نجات می داد؟ نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیاه پوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می ایستادند. رعد و برقی زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. به تخته پاره ای آویختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم. چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم. هر طور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته، خود را روی شن های خیس ساحل کشیدم. تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم، خدا را شکر کنم. آن وقت از خستگی از حال رفتم. مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم. _هاشم!... هاشم! صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا دیدم. ریحانه با لبی خندان، کنارم نشسته بود. _هاشم، بیدار شو! تو بالاخره به ساحل نجات رسیدی. از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود. با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و شش ✨به او خیره شدم و گفتم: خواهش می کنم از مُردن صحبت نکنید!
❣قسمت صدو سی و هفت ✨هاشم! هاشم! از خواب پریدم. همان صدا بود. ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. 🍁برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم! آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟ اما پدربزرگ داشت می خندید. _بیدارشو فرزندم! چشم هایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت. چقدر لبخندش زیبا بود! آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او هم چنان با لبخندِ امیدآفرینش نگاهم کند! چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آنقدر خوشحال ندیده بودم. نمی توانستم چشم از او بردارم. آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم: چه جالب، دارم خواب می بینم که از خواب بیدار شده ام! ریحانه بی آنکه لبخند پر مهرش را پنهان کند، گفت: تو واقعا بیدار شده ای. _اما شما دارید می خندید. خوشحال هستید. مگر می شود؟! _می بینی که. _حال پدرتان چطور است؟ دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونه هایش روی چادرش افتاد. _حالش کاملا خوب است. همان طور که در خواب دیده بودم. دراز کشیدم و گفتم: حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب می بینم. دلم می خواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند. مدت ها بود کابوس می دیدم. خدا را شکر که یک بار هم شده، دارم خواب های قشنگ می بینم! فقط می ترسم یکی بیاید و بیدارم کند. پدربزرگ دستم را گرفت و کشید. _برخیز! از خستگی داری مُهمل می گویی. مجبورم کرد بنشینم. ریحانه با پشت انگشت، اشکش را پاک کرد و گفت: برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛ هر چند باور کردنی نیست! ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود، صدای صلوات به گوش رسید. پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم. فکرم از کار افتاده بود. مرتب سر تکان می دادم و به ذهنم فشار می آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار. _اگر من بیدارم، درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا خوب است؟ شادی ریحانه آن چنان بود که نمی توانست جلو لبخند و اشکش را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او را چنین خوشحال ببینم. _بله، پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 ---------------------- 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو سی و هفت ✨هاشم! هاشم! از خواب پریدم. همان صدا بود. ریحانه کنار بس
❣قسمت صدو سی و هشت ✨پدربزرگ گفت: راست می گوید. باورش سخت است، ولی واقعیت دارد. 🍁_پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟ ریحانه گفت: بیایید برویم تا ببینید. کم کم از بهت و حیرت بیرون می آمدم و در گرمی شادی فرو می رفتم. _صبر کنید! چطور این اتفاق افتاده؟ او که حالش وخیم بود. آن همه شکستگی، جراحت، کبودی... ریحانه گفت: باید خودتان بدانید. مگر شما نبودید که از پدرم خواستید از امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) شفا بخواهد؟ _امام زمان؟ سوزش جوشیدن اشک را در چشمانم احساس کردم. با صدایی که از هیجان و شادی می لرزید، پرسیدم: یعنی آن حضرت پدرتان را شفا داده اند؟ نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد. صورتش را در چادر پنهان کرد و سر تکان داد. پدربزرگم گفت: آنچه اتفاق افتاده، یک معجزه است. تنها می تواند کار آن حضرت باشد و بس. بلند خندیدم. _خدایا، چه می شنوم! چه می گویی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصیحتم می کردید که... نگذاشت حرفم را تمام کنم. _آنچه را گفته ام فراموش کن. حالا می گویم: جانم به فدای او باد! افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام. صد افسوس! ریحانه گفت: خدا را شاکر باشید که عاقبت، امام و مولای خودتان را شناختید. _حق با توست دخترم. ساعتی قبل افسوس می خوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مُرد. حالا دریغ می خورم که خودم عمری را به بی راهه رفته ام؛ اما از اینکه بالاخره راه راست را یافتم، خدا را شکر می کنم. بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ریحانه پرسیدم: یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟ ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند. پدربزرگ مرا به جلو هل داد. _بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست. برویم تا خودت ببینی. از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ریحانه پشت سرش داخل شدیم. روحانی و طبیب در حال خواندن دعا بودند. نفر سوم که در سجده، بود، کسی نمی توانست باشد جز ابوراجح. زن ها که گوشه ای نشسته بودند، با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوشحال تر بود. در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آنکه بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد. به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت. نمی توانستم صورتش را ببینم. دقیقه ای گذشت. از هیجان می لرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: پدر! هاشم کنارتان نشسته. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9