هدایت شده از ماموریت مخفی⛓️
از سال ۹۷ به بعد دیگه هیچی بدرد نخورد، همه چیز انگار کمکم مزخرف شد!
والیبال
فوتبال
فیلم و سینما
مردم
آشناها
فامیل
فضای درون و بیرون جامعه
خودمون...
اصلا زندگی به حالت عادیش برنگشت
هدایت شده از -مغموم-
گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید
راستش زور منه خسته به طوفان نرسید . . .
یه وقتایی دوست دارم به مامانم بگم انقدر دوست دارم که دلمنمیاد باهات بحث کنم حتی .. ولی کاش میدونستی توان ندارم مامان توان ندارم و تو هیچ نمیدانی :)
نشسته بودم؛ خودم بودم و یه میز، و قلبی که روبهرویم قرار داشت.
نه، اشتباه نکن. واقعاً قلبم روبهروم بود ـ نه یه نقاشی. یه تکه ماهیچهی زنده، خسته، و پر از خط و زخم. تپشش ضعیف بود، اما هنوز نفس میکشید.
همیشه وقتی به اوج تنهایی و دلتنگی میرسم، تنها کسی که به حرفهام گوش میده و توی تکتک لحظات کنارم بوده، همونه.
شروع کردم به حرف زدن. همهی ماجرا رو براش تعریف کردم، از لحظههایی که تظاهر کردم خوبم تا اون روزهایی که واقعاً دیگه مهم نبود خوبم یا نه.
فقط ساکت بود. اما انگار هر تپشش، صدایی بود که میخواست چیزی بگه.
وقتی حرفهام تموم شد، تنها چیزی که نشونم داد، زخمهایی بود که خودم بهش زده بودم. رد تیغهای بیحوصله، ترکهایی از بیتوجهی، و جای دلتنگیهایی که فکر میکردم فراموش شده.
بغلش کردم.
گرم بود. هنوز.
کلی گریه کردم...
تنها چیزی که بهم فهموند این بود: "یادت نره، من خوب میشم، اما جاش میمونه. یادت باشه زخمهایی که میخوری، چه زخماییه."
آره، اینی که میگم همون عضو ماهیچهای توی بدنمه.
آره، خودم از جاش درآوردم.
نتونستم دیگه برش گردونم سر جاش... شایدم خودش دیگه نمیخواست برگرده.
حالا فقط یه سؤال ذهنم رو درگیر کرده:
اگه قرار نبود برگرده، چرا آخرین حرفش اینقدر شبیه یه برگشت دوباره بود؟
شاید هم باید می رفت، تا من بفهمم چطور بدون اون زنده بمونم.
✍🏼: دلدار
#خزئبلات_یک_دیوانه