eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
19.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞🎥 🟣ضداسلامی که مسلمان شد! 🔺یورام فان کلاورن سیاستمدار هلندی و یکی از سرسخت‌ترین مخالفان اسلام در پارلمان هلند بوده که رفته رفته خودش به یکی از طرفدارهای اسلام تبدیل شد. 💫 ❤️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💟 📣 🟡 تاریخ‌سازی تیم ملی بسکتبال دختران زیر ۱۶ سال 🏆 تیم ملی بسکتبال 🏀دختران زیر ۱۶ سال ایران، در مرحله نیمه‌نهایی کاپ آسیا دیویژن B با برتری ۶۴ بر ۵۸ در برابر هنگ‌کنگ تاریخ‌سازی کردند و برای نخستین‌بار در تاریخ بسکتبال بانوان ایران، به فینال راه یافتند. 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌟 ✨🌸 قَالَ قَدْ أُوتِيتَ سُؤْلَكَ          (یا موسی) یقینا خواسته ات برآورده شد 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 پشت میز آشپزخانه نشسته بود. لیوان چای در دستش بود و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می‌کشید. احساس می‌کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد. چقدر ارشیا امروز ناراحت شده و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود. دلش می‌خواست زنگ بزند و تا می‌تواند بد و بی‌راه بگوید بخاطر رازداریش؛ اما می‌ترسید با هر حرکت جدیدی آتش‌فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن‌تر بکند. _چیزی شده دخترم؟ خیلی ساکتی. از حضور زری خانم معذب بود ولی چون طبقه پایین را رنگ می‌کردند چند روزی مهمان خانه‌ی پسرش شده بود گویا. هرچند او هم بی‌خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه. خانه‌ی خودش و تنهایی را ترجیح می‌داد. مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود. _نه حاج خانم، چیزی نشده سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب‌هایش کش نمی‌آمدند. دستش هنوز هم می‌لرزید. زری خانم چشم ریز کرد و با دلسوزی گفت: _رنگ به رو نداری، چیزی می‌خوری بیارم؟ _نه. زحمت نکشید. ممنونم چیزی نمی‌خورم. _خلاصه که منم مثل مادرت. تعارف نکنی عزیزم. با یادآوری خانم‌جان و نبودش‌ غصه‌ی عالم تلنبار شد روی قلبش. دوباره اشک به چشمش‌ نشست. هیچ چیز از دید مادرها دور نمی‌ماند انگار. گفت: _یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم‌جان رو حس می‌کنم. انگار بعضی‌ دردا و صحبتا فقط‌ مادر دختریه زری خانم لبخند زد. مهربان بود. دستش را گرفت و گفت: _حق داری. خدا رحمتش کنه، زن نازنینی بود، اما تا بوده همین بوده. دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته. تازگیا حواس پرت شدم. نگاه به قیافه‌ی زهوار در رفته ‌ی این قابلمه نکن مادر. من جونم به همین دیگچه‌های مسی و قدیمیه. هرچی هم بگن تفلون اِله و بله و خوبه، بازم قبولشون ندارم که ندارم. هنوز داشت صحبت می‌کرد که ناغافل در مسی از دستش سر خورد و با سر و صدا پرت شد روی سرامیک‌های دو رنگ آشپزخانه... همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود. رشته‌های نیم‌پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند. و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می‌لرزید. نگاهش خورد به دست گره شده‌ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس. هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد: _میشه برای من دل نسوزونی؟ دستم چیزیش نمی‌شه اما اونی که داره آتیش می‌گیره وجودمه. فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود! با اینکه همچنان توی شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد. _نمی‌خوای بگی چی شده؟ _یعنی خودت نمی‌دونی؟ _آروم باش تو رو خدا. اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می‌زنیم. بیا رو دستت آب خنک بگیر تا... _همش تظاهر و تظاهر. اه. بسه بابا. _چه تظاهری؟ من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟ _ده بار، ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی... _همین؟ خب خونه نبودم. _دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه. داشت آشفته می‌شد ولی می‌خواست درکش کند. با صدای زری خانم به زمان حال برگشت: _ببخش دخترم ترسیدی؟ پیری و هزار دردسر. دستم قوت نگه داشتن یه در رو هم نداره. چشم‌های به اشک نشسته‌اش را بالا آورد و ناخواسته گفت: _حق داره. ارشیا حق داره. من بهش قول داده بودم. ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 دلت رو روشن نگه دار هیچ وقت سیاهی همیشگی نیست حتما در پی اون روشنی میاد منتظرش باش...💫 سلام یه حس خوبی ها 😍 روزتون پر از اتفاق قشنگ 🌸 🦋 ☀️ @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕💌📕💌📕 📚 💐 ✍ 📘هر انسانی متناسب با زمانی که زندگی کرده است درگیر اتفاقات و حوادث مختلف است. مهم این است که در این اتفاقات، فلز درونش به طلا تبدیل شود یا آهنی سیاه. 📙«مسافر جمعه» روایت انسانی به نام رسول است. رسول ساکن دهاتی از خراسان است و عاشق دختر خاله‌ش رضیه‌ست. رضیه در قم زندگی می‌کند. رسول با مادرش خاتون تصمیم می‌گیرند برای خواستگاری آماده شوند تا به قم بروند. شب قبل از حرکت سالار از نزدیکان خان، رسول را می خواند. رسول به خاطر تقسیم اراضی با سالار گلاویز و سالار کشته می‌شود. اتفاق پیش‌آمده را با خاتون در میان نمی‌گذارد و به سمت قم حرکت می‌کنند. 📔رسول سفر بیرونی خودش را آغاز می‌کند. بعد از شنیدن جواب رد از حبیب، پدر رضیه، خاتون بر می‌گردد ولی رسول در قم می‌ماند. 📚این آغاز سفر درونی رسول است. اتفاقات پشت سر هم چیده شده و باعث می‌شود فلز رسول به طلا تبدیل شود. آشنایی با افرادی مثل سلیم و سید محسن و هم حجره شدنش با حسن گرفته تا حمله به فیضیه قم و نجات دادن سید محسن. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌📕💌📕💌 🎥 📚 💐 ✍ ✂️بریده‌ای از کتاب 🍃از بالکن حیاط را نگاه کرد. کف حیاط پر از پاره های آجر و شاخه‌های درخت بود.کتاب‌ها را ریخته بودند وسط حیاط و آتش زده بودند و دودش پیچیده بود وسط حیاط. نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده. هنوز داشت سرباز‌های توی حیاط را می‌شمرد که چیزی از پشت بام کف حیاط افتاد. رسول چشم انداخت کف حیاط. آدم بود. 📝این کتاب در ۲۳۴ صفحه از سوی انتشارات کتابستان معرفت روانه بازار نشر شده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💟 📣 🟡 تاریخ‌سازی تیم ملی بسکتبال دختران زیر ۱۶ سال 🏀تیم ملی بسکتبال دختران زیر ۱۶ سال ایران در بازی نهایی جام آسیا با نتیجۀ ۶۰ به ۸۳ به فیلیپین باخت. دختران ایران برای اولین‌بار در تاریخ بسکتبال زنان کشور در آسیا نایب‌قهرمان شدند.🥈 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💫🌟 ✨🌸 إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ و ما شما را اطعام می کنیم. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 می‌خواست صحبت کند. باید سبک می‌شد. وگرنه از تو منفجر می‌شد. زری خانم پرسید: _چه قولی؟ نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری. حال شوهرت خوبه؟ دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود. انقدر موج منفی برای خودش فرستاده و فکر و خیال‌های عجیب و غریب کرده بود که تا خرخره پر شده بود. سرش مثل فرفره رنگی‌های کوچک دوران بچگی پیچ و تاب می‌خورد. چیزی توی معده‌اش می‌جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می‌فرستاد. بوی غذایی که روی گاز بود و توی فضای نقلی آشپزخانه می‌پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود. از هزار طرف تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی. هرچند دلش نمی‌خواست اما یکدفعه مجبور شد سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد. کاش می‌توانست بلاتکلیفی و غم‌های تلنبار شده‌ی سر دلش را عق بزند. فقط همین حال و روز جدید را کم داشت. صورتش را که شست، خودش هم از دیدن چهره‌ی رنجورش توی آینه وحشت کرد. به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد. رنجبر... همه‌ی رنج‌ها سهم او بود و بس. در را که باز کرد زری خانم لیوان به دست ایستاده بود. خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت. _بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره. با تمام ناتوانی لیوان را گرفت. زیرلب تشکر کرد و همانطور ایستاده، شیرینی‌اش را کمی مزه کرد. _چرا نمی‌شینی دخترم؟ گوشه‌ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید: _همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده. دلم می‌خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده‌ام. کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری. انگار کوبش طبل‌ها درست به قلب او وصل بود. خدایا باید خوشحال می‌بود یا ناراحت؟ دوباره هوس نذری کرده بود. قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد. انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند. به قول خانم‌جان به زمین و زمان بند نبود. حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می‌کرد. ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود معلوم بود. فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می‌کرد کمتر موفق می‌شد. ریحانه معنی این‌همه نگاه رد و بدل شده را نمی‌فهمید. خب هر بچه‌ای گریه می‌کرد. حتی سر سفره عقد! ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌 مرا ببخش که یادم میرود گاهی خدایی دارم مهربانتر از همه ... سلام یه حس خوبی ها😍 امروزتون نوربارون💫 🦋 ☀️ @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ 💎 بانوی با شخصیت 🙏بهتره همیشه رفتار محترمانه داشته باشیم. البته قطعا می‌شه در مورد چیزهایی که ناراحتت می‌کنه هم حرف بزنی😊 ولی یادت باشه، بدون توهین کردن، بدون مزاحمت و بدون عصبانیت... خوب رفتار کردن هم مثل کارهای مهم دیگه، تمرین و تلاش می‌خواد👌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞📽 🤔چرا مردم ایران، اسلام رو پذیرفتن؟ 💢در کنار همه دلایلی که برای مسلمون شدن ایرانی‌ها آورده می‌شه، باید این رو در نظر بگیریم که نظام معرفتی مردم این سرزمین پیش از پذیرفتن اسلام هم مومنانه بوده؛ حالا این یعنی چی؟ ⭕️برای روشن این موضوع، کلیپ رو ببینید چون به نظام معرفت ایرانی‌ها پرداخته شده. ☀️ 🇮🇷 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💕💍 انتقاد کردنِ بی‌دلیل خوبه؟!🤔🙄 اگر انتقادت به‌جا و در فرصت مناسب باشه، حتما می‌تونه باعث پیشرفت تو و همسرت بشه👌 اما گاهی حواسمون نیست و به اسم انتقاد، طرف مقابل رو کاملا تخریب می‌کنیم!🤕 یعنی عملا تیشه زدیم به ریشه زندگیمون🪓 هر چیزی اصول خودش رو داره😉 🦋 💍 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 💫راه را باز نمایید محرم آمد دم بگیرید که هنگامه ماتم آمد دست بر سینه نهاده همه تعظیم کنید مادری دست به پهلو, کمری خم آمد💫 🥀 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بی‌قرار ارشیا. بعد از چند دقیقه و هم‌زمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته، با ریحانه تماس گرفته و گفته بود: _ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز. فرنوش رو داریم می‌بریم پیش دکترش _چرا؟ بدتر شده؟ _نه تو دلواپس نشو بیخودی. یکم تب داره نگرانم. اینجوری خیالم راحت‌تره اگه دکتر ببینش. ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا! گفتم به خودت بگم. _ترس چرا؟ _بگذریم حالا. ریحانه جونم فقط ببخشید که نشد تو لحظه‌های قشنگ کنارت باشم. _این چه حرفیه عزیزم؟ بچه واجب‌تره. مراقبش باش. _فدای تو عروس مهربون، خوشبخت بشی ایشالا. و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد: _فریبا بود؟ نمیاد نه؟ نگاهش کرد. این رویا بود یا کابوس؟ بین زمین و آسمان دست و پا می‌زد. بعدترها جای فریبا می‌بود یا... با بغض پنهانی که خیلی هم بی‌دلیل نبود پاسخ داد: _داره میره دکتر مطمئن بود چیزی جز نگرانی، لحظه‌ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود. دقیقا چیزی مثل بغض خودش. _بچه خوبه؟ _آره فقط می‌خوان خیالشون راحت بشه و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید. ارشیا انگار امضای بند نانوشته‌ی آخر را شفاهی می‌خواست. پرسید: _قول و قرارمون که یادت می‌مونه، نه؟ دوباره و سه‌باره از هم فرو پاشید. به چهره‌ی دلواپس خانم‌جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد فهمید باید تردیدها را پس و پیش کند. سری به تایید تکان داد. امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت‌های گره خورده‌اش چکیده را کسی ندیده باشد. دست‌های چروک خورده‌ی زری خانم دست سردش را گرفت. _هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت ریحانه جان. چیزی شده؟ نه؟ انگار حساب زمان و مکان از دستش در رفته بود. گفت: _نباید با وکیلش قرار می‌ذاشتم. ارشیا ناراحته ازم. میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد. _حرفش بی‌حساب نیست _نیست که دلم آشوب شده، اما باید می‌فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟ من زنشم. اون خودداره و بروز نمی‌ده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم. _پرسیدی و نگفت؟ چه سوال سختی بود.در واقع کمترین کاری که می‌کردند حرف زدن بود. نه او می‌پرسید و نه ارشیا حرفی می‌زد. _نپرسیدم. _حالا مردت فکر و خیال کرده که بی‌اعتمادش کردی پیش دوستش؟ _شما که نمی‌دونید حاج خانم. اون کلا از هم‌کلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون... _حق داره مادر. یه چیزایی خانم‌جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش. ندیده و نشناخته نیستم که. شوهرتم بعد از این‌همه وقت زندگی، زنش رو می‌شناسه. لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می‌پرسیدی. از دلش در بیار. مرد جماعت، موم دست زنه اگه زن... هرچند سعی می‌کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط؛ اما بغضی که هدیه‌ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می‌آورد برای سر وا کردن. ناغافل پرید وسط حرفش و گفت: _اگه زن اجاقش کور نباشه، زن نیست؟ ... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🖤🖤🖤 سلامِ من به مُحرم 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕💌📕💌📕 📚 📙🍁 ✍ 🌿عکس روی جلد به ما می‌گوید: کتاب خاطرات زنی است که حرف و عمل دگرگونه‌‌ای در جهان داشته. 🍂کتاب “پاییز آمد” خاطرات فخرالسادات موسوی است؛ همسر شهید احمد یوسفی‌. نوشته گلستان جعفریان‌ که در قالب خاطره و روایت نوشته شده. با وجود خاطره بودن، متن در دام گزارش نیفتاده و با تصویر شروع می‌شود. ☀️در کتاب زنی را می‌بینیم‌؛ دارای فعل مستقل. انقلاب شده و می‌داند که باید برای انقلاب کاری کند‌. ازدواج می‌کند. خانه‌دار است ولی نسلی نو از زن‌های خانه‌دار که در انقلاب ۵۷ جوانه زده‌اند‌. خانه‌دار انقلابی‌. مادرِ فعالِ کنش‌گر‌. 📚خواندن این کتاب را به افرادی که علاقه‌مند به ادبیات پایداری و علاقه‌مند به نوشتن در این حیطه هستند پیشنهاد می‌کنیم‌. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
25.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💌🎞💌🎞💌 📽 📕 🍁پاییز آمد، شمال خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار شهید احمد یوسفی است. در کتاب به زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید یوسفی، آشنایی و عشق آن‌ها پرداخته می‌شود. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞📽 ❓چرا عبارت «آدمای سمی» سمیه؟ ♦️خب این یه اصطلاحه برای آدم‌هایی که با اخلاق یا حرفاشون باعث آزار بقیه می‌شن. 💬ما در آداب معاشرت باید حواسمون باشه که حرفمون چه تاثیری رو مخاطبمون میذاره و در عین حال روی زودرنجی خودمونم کار کنیم. 🔺قطعا همه‌ی ما عیب‌هایی داریم؛ با این حساب خیلی بهتره که واژه آدمای سمی رو از بین کلمات‌مون حذف کنیم. 🔸چون آدما سمی نیستن؛ فقط کامل نیستن! ‎‌‎ 🖥 💻 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤🖤🖤 💫بوی خون میدهد این دشت خدا خیر کند این چه خاکیست که سامان مرا می خواهد💫 🥀 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3 .
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن. نفسش گره خورد میان سینه و گونه‌اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش، سرخ شده و رنگ برداشته بود! نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی و خسته از نصیحت شنیدن‌های تکراری، جلوی چشمان ناباور زری خانم، دست‌های لرزانش را روی صورت گذاشت و بغض لجوج ترکید. دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد. نه فقط از خجالت نه. قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت. به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه‌ی زری خانم گم شد. _قربون بزرگیت برم امام حسین یعنی امام حسین مخفیانه‌ترین نذر چند ساله‌اش را ادا کرده بود؟ حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟ صدای دسته کم و کم‌تر می‌شد و او آرام‌تر زمزمه کرد...یا امام حسین. با صدایی که خشدار شده بود گفت: _نمی‌دونید چند وقته، چند ساله که تمام بی‌کسی‌هام گره شده توی گلومو خفم می‌کنه ریز ریز... چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام... فکر می‌کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست می‌شه. اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم. انقدری که دلم می‌خواد بمیرم. نوازش دست‌های زری خانم را روی‌‌ سرش دوست داشت. انگار بچه شده بود و داشت گلایه می‌کرد از همه‌جا. _نگو ریحانه جان، کفر نگو. ناامیدی و ناشکری کار تو نیست. اونم حالا که خدا بهت نظر کرده. _از همین می‌ترسم زری خانوم. هرچند که هنوزم مطمئن نیستم. _برق چشمات و تجربه‌ی من پیرزن که دروغ نمی‌گه، اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن _وای نه! اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه، اگه ارشیا بفهمه هم... _خوشحال نمی‌شه؟ _اصلا! ما قول و قرار داشتیم _بسم الله. چه قولی دختر؟ چه قراری؟ والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره. عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی، حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله... اشک‌هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد. دلش خلسه می‌خواست. _چی بگم. همین‌جوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می‌کنیم! _مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟ _چیکار باید می‌کردم؟ _گذشته‌ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت. بسم الله بگو و بلند شو. برای از نو ساختن هیچ وقت دیر نیست. اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون. _میدون؟ _بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست. گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن. لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می‌ کنی مادر. اینم قبول کن که یه جاهایی حتما کوتاهی کردی. کلاهت رو قاضی کن و ببین چه وقتایی پشت مردت رو خالی کردی. مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره.... _ارشیا منو آدم حساب نمی‌کنه که حتی از روزمره‌هاش حرفی بزنیم. _لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می‌زنه؟ _نه _خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می‌کنی اون وراجی کنه. زن باید سیاست داشته باشه. مردها با این‌همه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات ناتوانتر میشن و نیاز به تکیه‌گاه دارن. چندبار با مهربونی از‌زیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟ _شما که نمی‌دونید آخه ... _گوش کن ریحانه جان، الان باید تغییر بدی به رویه‌ی زندگیت. شاید از نظر شوهرت تو زن خونه‌نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی.گاراده ای خوشش نمیاد. تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی. _چجوری؟ _اول بهم بگو که حاضری از پیله‌ی تنهاییت بیرون بیای؟کن خوام _پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3