♡
💎بانوی با شخصیت
چجوری حرف بزنیم؟🤔
مختصر و مفید 🤌
و اما نکتهی طلاییِ امروز🏅
لازم نیست همیشه برای یه موضوع کوچیک، کلی حرف بزنیم و توضیح بدیم و...🗞📜
خیلی وقتها ممکنه از کمتر و خوبتر گفتن، بازخورد بهتری بگیریم.📩
چون مشخصه که فکر بیشتری پشت حرفامونه🧮
امتحانش کن😇
#یک_حس_خوب 🦋
#بانوی_باوقار ❣
@yek_hesse_khob 🌹
🖤
بیجهت نیست
تماماً بغلش کرده حسین
بعد ده سال دوباره
حَسَنَش را دادند...
#شب_ششم
#قاسم_ابن_الحسن
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_نوزدهم 💌
تکیه زده به درخت کاج توی حیاط بیمارستان، ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر میکرد. نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟ معجزه بود یا بلای ناگهانی؟ برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود. یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود، لرز به جانش افتاد. برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پارهاش کرد. مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!
مثبت بود...
و میدانست که نمیتواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریختهی جدیدش منها کند.
هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمیخواست بیشتر از این دور از هم بمانند. مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش. ذهنش پر بود از کشمکشهای یک نفره.
ارشیا هنوز سرد بود. لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت:
_لیمو شیرین داره. زودتر بخور تا تلخ نشده.
_برای من همه چیز تلخ شده.
داشت نگاهش میکرد. لیوان را برداشت و کمی چشید. هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره قلبش ریخت. بازهم دردسر. شوهرش پرسید:
_چرا برنمیداری؟
با استرس گفت:
_مه لقاست
ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد. میخواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد، مثل همیشه. اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد:"از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن. تو گناهی نکردی که نگران باشی. هیچوقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران بهت ظلم کنند".
به چشمهای ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت. دیوانه شده بود انگار.
ارشیا انگار به صحنهی حساس فیلم رسیده باشد بیحرکت خیرهاش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش توی فضای اتاق پیچید:
_الو... همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟
سعی کرد محترمانه برخورد کند:
_ببخشید، سلام.
_هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟
مهلقا زد زیر گریه. جوریکه حتی ریحانه هم اگر نمیشناختش، احساساتی میشد. نفس عمیقی کشید و گفت:
_خداروشکر حالا یکم بهتره. خطر رفع شده.
_بعد از سه بار اتاق عمل رفتن تازه میگی بهتر شده؟ خب حق هم داری. تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه، حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من!
حس میکرد رگهای سرش کشیده میشود. دلش میخواست معذب نباشد و راحت حرف بزند. ناخواسته لحنش برای جواب دادن، تند شد.
_شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟
لحظهای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مهلقا بود که پیچید.
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
📣♦️📣♦️📣
📸 رونمایی جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج)
🔺جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر تهران در سحرگاه دوشنبه دوم مردادماه، با نقاشی جدیدی از حسن روحالامین نصب و رونمایی شد.
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
🖤
از تیرهای حرمله
یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام
بماند بقیه اش...💔
#شب_هفتم
#حضرت_علی_اصغر
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_بیستم 💌
لحظهای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مهلقا بود که پیچید:
_نه خوبه، انگار زبونت باز شده. ببینم نکنه با بیپول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟
_من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناسهای ارشیا دست و دلم بلرزه.
_آفرین، پس بالاخره سختیهای زندگی باعث شد اون روی دیگهت رو نشون بدی. انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی. با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو از راه به در کردی؟ نه؟
_کاش شما هم یه روی قابل تحملتر داشتید که پسرتون جذبتون میشد، نه اینکه فراری...!
_اشتباه کردم که از اول بچهام رو به امید خدا رها کردم. بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران.
_بفرمایید که برای جنگ با من. وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی میکردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده.
_احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشتهی خانوادت نبوده نه؟
_اگر بیحرمتی کردم معذرت میخوام اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوتِ طولانی. خدانگهدار
هنوز مهلقا خط و نشان میکشید که گوشی را با دستهای لرزانش قطع کرد. از عکسالعمل ارشیا میترسید. موبایلش زنگ خورد، مشخص بود که مه لقاست.
زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد. در کمال ناباوری اخمش باز شده بود. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود. زبانش را روی لبهای خشک شدهاش کشید و گفت:
_ببخشید. نمیخواستم بیاحترامی بکنم اما...
ارشیا با اشاره به موبایل گفت:
_آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم مهلقا بیچارم میکنه.
و موبایل را برداشت. ریحانه نمیدانست خوشحال باشد یا نه؟ عجیب بود. یعنی ناراحت نشد از مکالمهای که با مادرش داشت؟ شاید چون همیشه به او میگفت:"رابطهی شما به من مربوط نیست. اگه مشکلی با مادرم داری خودت گلیمت رو از آب بیرون بکش"
پس این بود منظورش حتما.
اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد، مراسم عروسی اردلان بود. وقتی دید که ارشیا برای رفتن بیمیل نیست، با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاویای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شبهایش حقیقت پیدا کرد.
باورش نمیشد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد. متمول بودن از ریزه کاریهای زندگیشان هم پیدا بود. حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت میشد.
هر لحظه منتظر روبهرو شدن با مادر شوهر هنوز ندیدهاش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح میداد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید.
از خوشحالی و رفتار متکبرانهی عروس هم مشخص بود که پسند خود مهلقاست. انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با خانوادهاش؟
آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند نفر آن طرف سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته. اما حس خوبش به سرعت خراب شد.
_پس ریحانه تویی ؟
نیم ساعت از آمدنش گذشته و هنوز مهلقا را ندیده بود. حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش میکرد همان مهلقاست.
#الهام_تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3