eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 تا شب به توصیه‌های ریز و درشت زری خانم گوش کرد و سعی کرد همه را به حافظه‌اش بسپارد. هرگز فکر نمی‌کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد؛ اما وقتی زری خانم بین حرف‌هایش اطمینان داده بود که پشت غرولندهای ارشیا، حتما عشق و محبت عمیقی هست که تمام این سال‌های باهم بودن هم وجود داشته و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می‌کردند. حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود. انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ‌هایش‌ تزریق کرده بودند که انقدر سریع دید تازه‌ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز. چطور هیچ‌وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی‌اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفر‌ داده و او رد کرده بود؟ چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم‌قدم او نشده بود. چون دوست نداشت انزوایش‌ را بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن‌های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ ویژگی نداشته انگار. شاید به قول مه‌لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته توی تمام سال‌های گذشته... حتی زری خانم گفته بود همین کار آخرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش، هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه‌ی امیدی بوده برایش. چشم‌هایش را باز کرد. آفتاب مستقیم به صورتش می‌خورد. با دست جلوی نور را گرفت. چند لحظه‌ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست. با کرختی نشست. خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود. بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است. به گوشی روی میز نگاهی انداخت. هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت؛ البته که چیز جدیدی نبود. دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد. امروز یک روز جدید بود. باید از یک بابت خاطر جمع می‌شد. تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید. _تو اینجایی؟ خواهرانه بغلش کرد و گفت: _زیارت قبول عزیزم _قبول حق. حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟ قدم ما سنگین بود؟ _از دیشب حواله شدم خونت _دیشب؟ _چرا داد می‌زنی؟ آره پیش زری خانم بودم. _ببینم ارشیا خوبه؟ نگران شدم. آخه تو اونو ول نمی‌کنی بیای پیش من. _مفصله برات بعدا تعریف می‌کنم. _حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم. بعدم نوید می‌رسونت بیمارستان. دستش را فشار داد و گفت: _وقت زیاده الان کار دارم _خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکن. _نه می‌خوام یکم قدم بزنم _از بچگیتم لجباز بودی. بفرما... خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت: _ترانه، قدر مادر شوهرت رو بدون. بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام. _خدا برام حفظش کنه. حسابی بهت رسیده‌ها. قشنگ معلومه. مواظب خودت باش. باید خاطرش جمع می شد. ترجیح می‌داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند. دلش نفس کشیدن می‌خواست. نشسته و به ردیف صندلی‌های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود. اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟ اسمش را که برای دومین بار پیج کردند، دلش آشوب‌تر از همیشه بود اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می‌شد. بسم الله را که گفت، سرنگ قرمز شد و سرخ. کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت: _بیرون منتظر باش عزیزم و برای هزارمین بار انتظار... 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🖤 ما حسین را داریم میانِ تمام نداشته‌هایمان... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
💌📚💌📚💌 📕 🌙 ✍ 📘«درگاه این خانه بوسیدنی است» روایتی‌ست از زندگی خانم فروغ منهی ،مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقی پور. 💌هر صفحه‌ی کتاب که در قاب چشمم می‌آمد، نفس عمیقی می‌شد داغ، که با شتاب از جانم بیرون می‌رفت و قطره اشکی روان، گونه‌ام را خیس می‌کرد. 📝این کتاب در ۲۴۰ صفحه و در سال ۱۳۹۹ توسط انتشارات شهید کاظمی به‌زیور طبع آراسته و تا امروز به چاپ ششم رسیده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌📕💌📕💌 📚 📘 📙کتاب، دستت را می‌گیرد و می‌برد به زنجانِ آن سال‌ها، کودکی کردن‌های فروغ را می‌بینی و لحظه‌لحظه رشد کردن و بالندگی‌اش را . وقتی کم‌کم بزرگ می‌شود. وقتی عروس خانه‌ی آقا محمود می‌شود. وقتی با هر دل‌کندنی و غمی رشد می‌کند. وقتی بهنام، دومین امید زندگی‌اش آسمانی می‌شود، با آقا محمود به پابوس امام زاده داوود می‌روند و از خدا فرزندی می‌خواهد که برایشان بماند. و خدا داوود را روزی‌شان می‌کند. داوود، رسول و علیرضا میوه‌های دل فروغ در روز‌های انقلاب و جنگ رشد می‌کنند و قد می‌کشند. 🌸آقا محمود در کنار روزی حلال، مسجد را بازوی مهم تربیتی بچه‌ها می‌بیند و برای مسجدی شدنشان تلاش می‌کند. مسجد و پایگاه روح آنها را بلند می‌کند. 📚«درگاه این خانه بوسیدنی است»، روایتی‌ست با شکوه از قدرت یک زن مسلمان ایرانی، برای تحقق آرمان‌های بلند انسانی‌اش. آرمان‌هایی که بخاطرش عزیزترین دارایی اش را به میدان می‌آورد. ✂️در بخشی از کتاب آمده: بچه‌هایم آن قدر خوب بودند که همه‌ی زندگی‌شان در یک جمله جا می‌شود: «قدکشیدند، مرد شدند، شهید شدند…» 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
♡ 💎بانوی با شخصیت چجوری حرف بزنیم؟🤔 مختصر و مفید 🤌 و اما نکته‌ی طلاییِ امروز🏅 لازم نیست همیشه برای یه موضوع کوچیک، کلی حرف بزنیم و توضیح بدیم و...🗞📜 خیلی وقت‌ها ممکنه از کم‌تر و خوب‌تر گفتن، بازخورد بهتری بگیریم.📩 چون مشخصه که فکر بیشتری پشت حرفامونه🧮 امتحانش کن😇 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 بی‌جهت نیست       تماماً بغلش کرده حسین بعد ده سال دوباره         حَسَنَش را دادند... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 تکیه زده به درخت کاج توی حیاط بیمارستان، ایستاده بود و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می‌کرد. نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟ معجزه بود یا بلای ناگهانی؟ برگه آزمایش را از ترس خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود. یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود، لرز به جانش افتاد. برگه را پرت کرد اما دوباره برداشت و دست کم پنج بار پاره‌اش کرد. مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید! مثبت بود... و می‌دانست که نمی‌تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته‌ی جدیدش منها کند. هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود اما نمی‌خواست بیشتر از این دور از هم بمانند. مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش. ذهنش پر بود از کشمکشهای یک نفره. ارشیا هنوز سرد بود. لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت: _لیمو شیرین داره. زودتر بخور تا تلخ نشده. _برای من همه چیز تلخ شده. داشت نگاهش می‌کرد. لیوان را برداشت و کمی چشید. هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره قلبش ریخت. بازهم دردسر. شوهرش پرسید: _چرا برنمی‌داری؟ با استرس گفت: _مه لقاست ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد. می‌خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد، مثل همیشه. اما ریحانه یاد حرف زری خانم افتاد:"از حریم زندگی خودت و همسرت دفاع کن. تو گناهی‌ نکردی که نگران باشی. هیچ‌وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران بهت ظلم کنند". به چشم‌های ارشیا خیره شد و گوشی را برداشت. دیوانه شده بود انگار. ارشیا انگار به صحنه‌ی حساس فیلم رسیده باشد بی‌حرکت خیره‌اش شده بود. صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش توی فضای اتاق پیچید: _الو... همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟ سعی کرد محترمانه برخورد کند: _ببخشید، سلام. _هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟ مه‌لقا زد زیر گریه‌. جوری‌که حتی ریحانه هم اگر نمی‌شناختش، احساساتی می‌شد. نفس عمیقی کشید و گفت: _خداروشکر حالا یکم بهتره. خطر رفع شده. _بعد از سه بار اتاق عمل رفتن تازه میگی بهتر شده؟ خب حق هم داری. تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه، حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من! حس می‌کرد رگ‌های سرش کشیده می‌شود. دلش می‌خواست معذب نباشد و راحت حرف بزند. ناخواسته لحنش برای جواب دادن، تند شد. _شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟ لحظه‌ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه‌لقا بود که پیچید. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🖤 ای مهربان‌تر از          پدر و مادرم،                     حسین ♡ 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🎞 ♦️زنـان و واقـعـه کـربـلا 🔹حضرت ام الـبـنـیـن 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📣♦️📣♦️📣 📸 رونمایی جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر(عج) 🔺جدیدترین دیوارنگاره میدان ولیعصر تهران در سحرگاه دوشنبه دوم مردادماه، با نقاشی جدیدی از حسن روح‌الامین نصب و رونمایی شد. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 از تیرهای حرمله        یک تیر مانده بود آن هم نشد حرام            بماند بقیه اش...💔 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕✂️📙✂️📔 📚 🦋 💌 لحظه‌ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه‌لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده. ببینم نکنه با بی‌پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم می‌دی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس‌های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی‌های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه‌ت رو نشون بدی. انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی. با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو از راه به در کردی؟ نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل‌تر داشتید که پسرتون جذبتون می‌شد، نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه‌ام رو به امید خدا رها کردم. بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران. _بفرمایید که برای جنگ با من. وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می‌کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته‌ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی‌حرمتی کردم معذرت می‌خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوتِ طولانی. خدانگهدار هنوز مه‌لقا خط و نشان می‌کشید که گوشی را با دست‌های لرزانش قطع کرد. از عکس‌العمل ارشیا می‌ترسید. موبایلش زنگ خورد، مشخص بود که مه لقاست. زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد. در کمال ناباوری اخمش باز شده بود. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود. زبانش‌ را روی لب‌های خشک شده‌اش کشید و گفت: _ببخشید. نمی‌خواستم بی‌احترامی بکنم اما‌... ارشیا با اشاره به موبایل گفت: _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم مه‌لقا بیچارم می‌کنه. و موبایل‌ را برداشت. ریحانه نمی‌دانست خوشحال باشد یا نه‌؟ عجیب بود. یعنی ناراحت نشد از مکالمه‌ای که با مادرش داشت؟ شاید چون همیشه به او می‌گفت:"رابطه‌ی شما به من مربوط نیست. اگه مشکلی با مادرم داری خودت گلیمت رو از آب بیرون بکش‌" پس این بود منظورش حتما. اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد، مراسم عروسی اردلان بود. وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی‌میل نیست، با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی‌ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب‌هایش حقیقت پیدا کرد. باورش نمی‌شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد. متمول بودن از ریزه کاری‌های زندگی‌شان هم پیدا بود. حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می‌شد. هر لحظه منتظر روبه‌رو شدن با مادر شوهر هنوز ندیده‌اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می‌داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه‌ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه‌لقاست. انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با خانواده‌اش؟ آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند نفر آن طرف سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته. اما حس خوبش به سرعت خراب شد. _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از آمدنش گذشته و هنوز مه‌لقا را ندیده بود. حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می‌کرد همان مه‌لقاست. 📨 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🖤 ♡فَرَّوا اِلَی الحُسَین♡ ♡به سمتِ حسین فرار کنید...♡ 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🎞 ♦️زنـان و واقـعـه کـربـلا 🔹لیلی، همسر امام حسین علیه السلام 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
💌📕💌📕💌 📚 💫 ✍ ⭐️ستاره‌ها‌ی کوکب، روایت زندگی مادری است که درست مثل نامش “کوکب”، ستاره‌ است؛ ستاره‌‌ای که روشنای مهرش در وسعت شب پرتو می‌افکند و دلش میزبان اخترانی دیگر می‌شود. 📔این کتاب در انتشارات روایت فتح و در سال ۹۸ منتشر و ماجرای یکی دیگر از زنان پر افتخار این سرزمین در قامت کلمات به یادگار گذاشته شده است. 📚 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
📕💌📕💌📕 📚 💫 📕کوکب می‌خواهد مادر فرزندانی باشد که نسیم بهشت را در ریه‌هایشان فرو می‌دهند و ایمانشان را هیچ طوفانی نمی‌لرزاند. این نه فقط آرزوی خودش که خواسته شیخ محمد، همسر خمیرگیر اوست که هرم تنور را می‌چشد و نمی‌خواهد عاقبت هیچ‌کدام از فرزندانش با لهیب آتش دوزخ گره بخورد. کوکب، مادرانگی‌اش را با ظرایف کدبانوگری گره می‌زند و کنار مردش نان‌آوری می‌کند. 📖دوران پرفراز و نشیب انقلاب و بعد از آن دفاع مقدس فرا می‌رسد و خانواده او، خانواده مظفر، پیشگام همه میدان‌ها هستند. 💟کوکب هرچند دل‌نگران ستاره‌هایی است که خدا یکی‌یکی به دامن او افشانده است، اما آن‌ها را به خاکریزهای جنگ با تیرگی‌ها می‌فرستد و به امید روشنایی روز، محکم‌تر از پیش قدم برمی‌دارد. ستاره‌ها به قربانگاه می‌روند و نه تک تک و با فاصله، که شانه به شانه یکدیگر و هم‌زمان نسیم بهشت را نفس می‌کشند. 📚ستاره‌های کوکب، روایت داستانی مادر شهیدان حسن، علی و رضا مظفر است که با قلم هنرمندانه و خیال‌انگیز راضیه تجار روی بوم کلمات نقش انداخته است. 📕 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 🕯گفته بودم که به میدان نبری اسمت را یک علی رفتی و حالا صد و ده برگشتی...🕯 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
🖤📚 📣 ♦️مخاطبین گرامی با احترام به ایام سوگواری سید و سالار شهیدان، امام حسین علیه‌السلام🖤 قسمت بعدی رمان ، شنبه بارگزاری خواهد شد. عزاداری‌های شما مقبول درگاه الهی🙏 التماس دعا🏴 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 ای رفیق ابدی       حضرتِ ارباب،                     حسین...♡ 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
♡ 💎 بانوی با شخصیت ✅احترام گذاشتن به بقیه، بزرگت می‌کنه👌 به دیگران نشون بده فارغ از هر جایگاهی که دارن (خانواده، دوست و همسایه و...)بهشون احترام میزاری🙏😊 اینجوری به بقیه هم یاد میدی که دوست داری بهت احترام بزارن😇 از قدیم گفتن: احترام هر کی دست خودشه🙌 واقعا گُل گفتن👌 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
🖤 ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حسین سید و سالار نیامد... 🥀 💔 @yek_hesse_khob 🏴
🖤 تو را اگر خیلی ها دوست دارند من کسی را جز تو برای دوست داشتن ندارم حسین... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀
17.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢نشر برای اولین بار💢 🎞🎥 👌موشن گرافی زیبای «وارث» 😔روایتی از عاشورای حسینی و آخرین گفت و گوی امام حسین علیه السلام با یارانشان @yek_hesse_khob 🖤
🖤 امشبی را شه دین                 در حرمش مهمان است عصر فردا بدنش                 زیر سم اسبان است          مکن ای صبح طلوع 🦋 @yek_hesse_khob🥀
🖤 سلام بر کسانی که               در اعماق قلب ما جای دارند... 💔 🦋 @yek_hesse_khob🥀
🖤 مگر حسین دوباره به داد ما برسد... 🦋 @yek_hesse_khob 🥀