13.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن🎈
#علی_کوچولو...‼️
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
16.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 🦋 🦋 #ریحانه_ی_خلقت‼️
👈برگزاری جشن روز دختر در دبیرستان دخترانه ی #صدرا🌸🌸
همراه با ویژه برنامه های
شاد🌈
مولودی،⭐️
برش کیک🍰
و اهدا هدیه🎁
به همه ی 🌸گل_دختران🌸 عزیز👌
#دبیرستان_دخترانه_ی_صدرا
و
#هیئت_ریحانة_الزهراء س
✋ آغوش این هیئت برای همه دختران خوانساری باز است.🙏
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
14.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دردونه_ها👌
موضوع: #پرخاشگری🎯
#تربیتی🦋
#کاربردی🛠
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
🦋 #به_رنگ_صدف 2⃣ 🦋
#لباس_تیم...‼️🧕
متن و طرح از #محسن_رجایی
👌با دخترانمان درباره باورها و آداب دین، #منطقی و عمیق صحبت کنیم.
#حجاب
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
🐰 #داستان_خرگوشک🐰 2⃣
#مهارت_های_زندگی برای #کودکان
✋موضوع: دست نزدن به وسایل #خطرناک
✍نویسنده: #محسن_رجایی
📚 مجله #سروش_خردسال
پنکه داشت به سرعت می چرخید. و خرگوشک هم که حوصله اش سر رفته بود، دور آن می چرخید. مادر از آشپزخانه صدا زد: «خرگوشکم! مواظب باش! پنکه خنک می کنه ولی خطرناک هم هست.» خرگوشک گفت:
«مامان جونم! مواظبم.»
و گوشه ی دیوار جوری که مامان او را نبیند نشست.دست درجیب کرد و تعدادی نخودچی را بیرون آورد و به سمت وسط پنکه پرتاب کرد.نخودچی ها به تیغه ها می خوردند و با صدای «بنگ بنگ» به اطراف پرتاب می شدند.
مامان خرگوشه ظرف ها را می شست و صداها را نشنید...👇👇
🇵🇸 یک روز بهاری 🇵🇸 (فرهنگی_تربیتی)
... خرگوشک رو کرد به سمت پنکه و چند عدد ماکارونی را به سمت پرّه ها برد. ماکارونی ها با صدای دنگ دنگ ریز ریز شدند. و هر تکّه به سمت سینه و صورت خرگوشک برگشت.
مامان خرگوشه از آشپزخانه پیش خرگوشک آمد و خرده های نخود و ماکارونی ها را دید.نگاهی به خرگوشک کرد و گفت: اگر یک تکه از ماکارونی ها توی چشمت می رفت،می دونستی ممکن بود درد بکشی؟
مامان خرگوشه رفت توی آشپزخونه و با چند تا هویج و یک رنده برگشت. یک هویج به خرکوشک داد وگفت:«بگیر رنده کن. رنده هم مثل پنکه، ریز ریز می کنه!»
خرگوشک آرام آرام هویج را روی رنده کشید و تکه های هویج خیلی بامزه از زیرش بیرون آمدند و توی کاسه ریختند.
بعد خرگوشک قاشق را برداشت و همه هویج ها را خورد.خیلی خوشمزه بود. مامان خرگوشه با خنده گفت:
آهای ناقلا! همه ی هویج ها را نخور.بقیه را رنده کن تا برای باباخرگوشه مربای هویج درست کنیم.
مامان رفت تا با هویج های رنده شده مربا درست کند. وقتی برگشت روی میز یک مقوای قشنگ دید. روی مقوا یک نقاشی بود. نقاشی قشنگی با سنگ هایی نخودی و مزرعه ای با نرده ای از ماکارونی.
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
10.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیئت #ریحانة_الزهرا س
تقدیم میکند:
#ریحانه_ی_خلقت ‼️
👈تقسیم شادیمان در روز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها😍😍
با دختران شهر زیبایمان خوانسار🌷🌷
با اهدا هدیه و عرض تبریک 🍬💐🍬
#دبیرستان_دخترانه_ی_صدرا
مدرسه ویژه برای دانش آموزان کوشا و والدین سخت پسند‼️👌
#سازمان_تبلیغات_اسلامی_خوانسار
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#دردونه_ها👌
موضوع: #سوالات_کودک🎯
#تربیتی🦋
#کاربردی🛠
السلام علیک یا ربیع الانام
(سلام بر تو ای بهار بشریت!!)
🌸 @yekroozebahari313 🌸
#داستان نوجوان🎯
✍ نویسنده: #محسن_رجائی
⚡️ #ناگهان_سیل ...!!⚡️
🍀 #قسمت_اول 🍀
📚 مجله #سلام_بچه_ها
♦️درست دو ساعت پیش از آمدن سیل، پدر مجبور شد دوچرخه بچهها را به میخ بزرگ روی دیوار حیاط آویزان کند. متین و مبین از چند روز پیش که پدر دوچرخه را برایشان خرید، همه بازیها را کنار گذاشته بودند و کارشان شده بود دوچرخهبازی. و هر روز توی حیاط یا کوچه دعوا بود بر سر اینکه نوبت سواری کدامشان است. بالاخره مادر از این وضع شکایت کرد و پدر چاره را در آویزان کردن دوچرخه دید.
♦️آن روز متین و مبین طبقه بالا، مقابل ایوان دراز کشیده بودند. خوابشان برده بود. وقتی چشم باز کردند پدر را دیدند که از اداره برگشته بود. هوا آفتابی بود. اما کمکم ابرها مثل گلولههای پنبه از هر طرف جمع میشدند.
متین برخاست و به پدر سلام کرد. مادربزرگ مثل همیشه با دوک پشمریسی، مشغول بود. پدر بزرگ از پلهها بالا آمد.کنار پدر نشست و رو به او گفت: "مرتضی! ابرهای سیاه دارن آسمونو میپوشونن. به نظرم میخواد بباره. ابرها خیلی سنگین به نظر میرسن! " پدر نگاهی به بیرون انداخت و با تکان دادن سر، تایید کرد.
♦️باران شروع شد. باورکردنی نبود. از آسمان به جای ریزه های آب ، دانه های درشت به زمین حمله ور شدند.خانه خشت وگِلی و ضربات قطره های پرضرب باران!! متین همیشه باران را دوست داشت.اما این باران،قاصدک خوش خبری نبود. مادر زودتر از همه این موضوع را فهمیده بود.برای همین با هول وهراس از اتاق بغل آمد تو.