خوشبخت فقط اینایی که موقع خوردن غذا، هزارتا مخلفات تو خونشون هست باهاش بخورن
انقد بلوار امینو دوس دارم که دلم میخواد رخت خواب بندازم وسط خیابونش بخوابم
اینکه تو مهمونی کار نمیکنم و سرم تو گوشیه رو پای خجالتی بودنم نزارید
این از بیشعوریمه
دلم میخواست یه پدر ایرانی بودم که خونه و ماشین داشت، آخرین قسطشم پرداخت کرده بود دخترشم ازدواج کرده بود پسرشم سربازی بود، زنشم مشغول پختن غذای مورد علاقش بود، خودشم رو مبل، کنترل به دست با شلوار کردی تا یقه و زیر پیرهنی سفید جلوی تلویزیون هی چرت میزد
روزه روزش هیچی نیست من بخورم حالا صبح جمعه همه منو بیدار میکنن میگن صبحونه چی میخوری
یه لحظه حس کردم تو یه خانواده دیگه بیدار شدم