🌸 #حلالم_کن 🌸
💓
🌺
در بهمن ماه سال ۱۳۶۰ ، #حاج_همت به همراه #حاج_احمد_متوسلیان و تعدادی دیگر از بچه های #سپاه_پاوه و #مریوان به جنوب رفتند. یک هفته بعد هم برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از اینکه چند روز در خانۀ یکی از دوستان #حاجی سکونت داشتیم، به طبقۀ دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیۀ مختصری که همراهم برده بودم، در آنجا ساکن شدیم.
#حاجی اغلب دیروقت به خانه می آمد. از آن طرف هم صبح خیلی زود از خانه بیرون می رفت و تقریباً تمام روز تنها بودم.
یک بار، سه شب بود که به خانه نیامده بود. شهر خیلی ساکت و آرام بود. کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گردسوز کتاب می خواندم. ناگهان صدای در آمد. ساعت را نگاه کردم٬ یک و نیم صبح بود. از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم. #حاجی پشت در بود، آن هم با چه وضعی!!! سر و صورت و لباسش، گِل خالی بود. چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان می داد که چند شب است که نخوابیده. داخل شد و گفت: «شرمنده ام! حلالم کن. یکی دو هفته است که تو رو آوردم اینجا، اون هم با این وضعی که اینجا داره، حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه.» سپس یک راست به حمام رفت. یادم هست آن شب #آب_گرم نداشتیم و او مجبور شد با #آب_سرد دوش بگیرد.
تمام این سختی ها و دوری ها را به #عشق_حاجی تحمل می کردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم همراه او باشم.
✅
🌺
✅
📚 برگرفته از کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، به نقل خانم #ژیلا_بدیهیان - همسر محترمه #حاج_همت
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat