😍 #فرمانده_مجروح_می_شود
نصرت الله کاشانی؛ مسئول واحد مهندسی #تیپ_۲۷ می گوید:
«...عصر روز جمعه (۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۱) ، #حسن_باقری و جناب سرهنگ حسنی سعدی_فرماندهان قرارگاه عملیاتی نصر_ به اتفاق علی تجلایی -نمایندۀ تیپ ۳۱ عاشورا- وارد منطقهی ما شدند تا ضمن بازدید وضعیت خط و هماهنگی #حاج_احمد ، محور تصرف شده را به نیروهای نصر-سه تحویل بدهیم.
این عزیزان داخل یک سنگرِ تانک، دور هم جمع شدند و سرگرم گفت و گو بودند، اما به دلیل اجرای آتش سنگین توپخانه دشمن بر روی منطقه، سنگرِ تانک ناامن شد. #حسن_باقری پیشنهاد کرد مذاکرات را در محل امن تری دنبال کنند. همه قبول کردند، ولی هنوز از سنگرِ تانک پا به بیرون نگذاشته بودند که یک گلولۀ توپ در آن حوالی فرود آمد و یکی از ترکش های آن، به پای #حاج_احمد اصابت کرد.
گرد و غبار انفجار که فرو نشست، دیدیم #حاج_احمد_متوسلیان ترکش خورده و به سختی مجروح شده؛ ترکش به زانو و سفیدران پای راست #حاجی_متوسلیان اصابت کرده بود.
از هر طرف، فریاد #یا_اباالفضل و #یا_امام_زمان بچه ها به هوا بلند شد. داشتیم توی سر خودمان می زدیم. یکدفعه #حاج_احمد سر چرخاند طرف ما و با همان غیظ معروفش به ما غضب کرد و گفت: «ترکش نُقلی اش مال ماست، گریه و زاری آن مال شما؟! [من، ترکش خورده ام! اونوقت شما گریه اش را می کنید!!؟؟] بس کنید!»
بعد هم سریع کمربندش را باز کرد، بالای شریان ران را بست و به هر زحمتی بود، از جایش بلند شد...
آنچه که #حاج_احمد به آن ترکش نُقلی می گفت، ترکشی بود قد نصف کف دست خودم.»
📑 با اندکی تصرف از کتاب درخشان و ارزشمند #همپای_صاعقه ، صفحات ۶۴۲ و ۶۴۳
#حاجی_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
عملیات بیت المقدس، حماسه حاج احمد متوسلیان و دیده بانان توپخانه تیم هدایت آتش لشگر ۲۷ ( شهید محمد حمیدیان ،سردار نامی و سردار اختراعی)
یک روز صبح در محوطه پادگان #دوکوهه در حال قدم زدن بودم، سبزپوش باوقاری را دیدم که به گردان ها سر می زد. معطل نکردم. دویدم و هن وهن کنان گفتم: «سلام حاج آقا.»
جواب سلام را که داد، ذوق زده پرسیدم: «مرا که می شناسید حاج آقا. #جاده_راه_خون یادتان که می آید. #خوش_لفظ هستم، همان که برایم از بلدچی خوب بودن گفتید. یادتان که نرفته؟»
خندید. آغوش باز کرد و بوسه ای بر پیشانی ام زد که گرمی اش را هنوز حس میکنم. با این کار با #حاج_احمد_متوسلیان احساس صمیمیت بیشتری کردم. بچه های گردان نگاه می کردند و من گفتم: «حاج آقا، روز آخر در #مریوان فرمودید برو و زود برگرد. آمده ام برای عملیات.»
- حتما ان شاء الله در عملیات بعدی شرکت خواهی کرد. اما بگو ببینم چرا توی این گرما ژاکت زمستانی پوشیده ای؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: «خب باید معلوم شود که بچه همدانم.»
@yousof_e_moghavemat