eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 " در محضر شهیــد " ... کار کـردن تو مملکت #امام_زمان (عج) رو عشقه! هر جا لازم باشه حاضرم کار ڪنم، چہ فرمانـدهی در جنگ، چہ کارگری در کارخانه... 🌹 #سردار_شهید_رضا_شکری_پور 🌹 📚 ققنوس و آتش ص ۷۵ @yousof_e_moghavemat
#شهید_سیدعلی_حسینی همیشه بعد از نماز صبح با حال و هوای خاصی دو رکعت نماز می خوند. نماز مستحبی زیاد می خوند، اما به این دو رکعت خیلی مقیّد بود. وقتی پرسیدم این نماز چیه؟ اول از جواب دادن طفره رفت. اصرار که کردم، گفت: اگر قول بدی تو هم بخونی میگم. قول دادم و گفت: "من هر روز این دو رکعت نماز رو می خونم به نیت سلامتی و ظهور امام زمان علیه السلام...." @yousof_e_moghavemat
از منزل کفر تا به دین یک قدم است وز عالم شک تا یقین یک نفس است این یک نفس عزیز را خوش میدار کز حاصل عمر ما همین یک نفس است ۲ ❤ ️ داره بازو بند یازهرا به بازو میبنده. ایستاده از راست نفر دوم ❤ ️ سوم ❤ ️ که سمیعی داره بازوشو می بنده پشت سرش ❤ ️ @yousof_e_moghavemat
20.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رزمندگان گردان ابوذر پخت حلیم با حضور امام جمعه @yousof_e_moghavemat
کتاب:یک محسن عزیز روایتی مستند از زندگی نوشته:فائضه غفار حدادی در این کتاب روایتی متفاوت از زندگی قهرمان نبرد های بازی دراز ارائه شده است دراین کتاب برای نخستین بار از نامه هایی استفاده شده که شهید وزوایی قهرمان داستان برای خواهری که در امریکا داشته ارسال میکرده است نامه هایی که بعد دیگری ار شخصیت شهید وزوایی را به نمایش میگذارد این کتاب توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است خلاصه ای از کتاب:کمی جلوتر موحد از داخل یکی از سنگر ها درآمد وبا دیدن محسن دلش گرم شد انگار که مادرش را بعد از کلی اتفاقات خطرناک دیده باشدبا حرارت بغلش کرد واز اینکه دید گلوی محسن تیر خورده ناراحت شد;تو با این وضعت چرا اومدی تا اینجا؟بیا برو پایین ببینم بچه پررو؟!محسن لبخند زد نمیتوانست حرف بزند اما احساس کرد اگر لب هایش را کمی باز کند ودهانش را زیاد تکان ندهد میتواند چیزهایی بگوید;بچه پررو خودتی!!این را نمیگفت خیلی سخت میگذشت بهش!! @yousof_e_moghavemat
چه طراوتی دارد این جهان وقتی تـو با سلامـی; لحظات را برایمان به خیر میکنی 🌹 #شهید_محمد_کوشکی‌نژاد #غواصان_گردان۴۰۸سیدالشهدا @yousof_e_moghavemat
خاطرات شهدا 📖 #مــا_در_حـال_جنگــیم 💢 صبحانہ ای ڪه بہ خلبان‌ها می‌دادم ، ڪره ، مربا و پنیر بود . یك روز شهید ڪشوری مرا صدا زد و گفت : فلانی ! گفتم : بله . گفت : شما در یك منطقه‌ی جنگی در مهمان‌سرا ڪار می‌ڪنید . پس باید بدانید مملڪت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی بہ سر می‌برد . شما نباید ڪره ، مربا و پنیر را با هم به ما بدهید درست است ڪه ما باید با توپ و تانك‌های دشمن بجنگیم ولی این دلیل نمی‌شود ما این گونه غذا بخوریم . شما باید یك روز به ما ڪره ، روز دیگر پنیر و روز سوم بہ ما مربا بدهید . در سہ روز باید از این‌ها استفاده ڪنیم وگرنه این اسراف است . من از شما خواهش می‌ڪنم ڪه این ڪار را نڪنید . من گفتم : چشم . 🌹 مزار شهید : گلزار شهدای تهران ، قطعہ ۲۴ ، ردیف ۸۲ ، شماره ۵ #شهید_احمد_کشوری #شهید_دفاع_مقدس #خاطره @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🔖 🏷 ✔ 🍁 💠 رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم. یک ربع بعد تماس گرفت. از امامزاده که بیرون آمدم، حیاط امامزاده را تا ته رفتیم. از مزار "امید علی کیماسی" هم رد شدیم. خوب که دقت کردم، دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده می‌رود. خیلی تعجب کرده بودم. اولین روز محرمیت ما، آن هم این موقع شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم. قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت. حمید جلوتر از من راه می رفت. قبرها پایین و بالا بودند. چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم. روی این را هم که بگویم، حمید دستم را بگیرد نداشتم. همه جا تاریک بود؛ ولی من اصلاً نمی ترسیدم. کمی جلوتر که رفتیم، حمید برگشت رو به من و گفت: "فرزانه! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین‌جاست، ولی من مطمئنم این جا من نمیام." با نگاهم پرسیدم: "یعنی چی؟" به آسمان نگاهی کرد و گفت: "من مطمئنم میرم . امروز هم سر سفره عقد دعا کردم حتما بشم." تا این حرف را زد، دلم هُری ریخت. این حرف ها برای من غریبه نبود و از بچگی با این چیزها آشنا بودم؛ ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم. حداقل حالا خیلی زود بود. تازه اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رویا و آرزو داشتم. حتی حرف یک جورهایی اذیتم می کرد. دوست داشتم سال‌های سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم. 💌 ✔ 📚 برگرفته از عاشقانه ترین کتاب در مورد - کتاب ، به روایت همسر 🆔 @yousof_e_moghavemat
میگفت: «بچه مسلمان باید محکم باشد.» ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هرکجا بودند باید اذان بگویند. یک روز رو به من کرد و گفت: «شما اذان میگویید؟» گفتم: «نه آقا، خجالت میکشم.» ایشان گفت: «یک سوال از تو دارم؛ شما چه مے فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، کدو و...» آقا پرسید: «آیا داد هم مے زنے؟» گفتم: «بله آقا» گفت: «میشود یکے از آن فریادها را هم اینجا بزنے؟» گفتم: «نه آقا، خجالت میکشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلا خیار داشتم میگفتم خیار یه قرون؛ اما اینجا که چیزی ندارم. گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایے و قدرت، خجالت مے کشد فریاد بزند الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله، من شهادت میدهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت میکشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمیکشے با این همه عظمت، داد بزنے: خیار یه قرون؟ #شهید_سیدمجتبے_نواب_صفوے در تصویر از سمت چپ نفر اول جلو ایستاده اند @yousof_e_moghavemat
مهرتوراخدابه گِل وجانمان سرشت دنیای درکنارتو،یعنی خودبهشت باید زبانزد همه دنیا کنم تو را بایدکه مشق نام تو را تا ابد نوشت اللهم عجل لولیک الفرج @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺قرائت فرازی از ✨دعای شریف کمیل باصدای گرم #شهیدمحراب آیت الله دستغیب #دعای_کمیل @yousof_e_moghavemat
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا به سلامت دارش یادی میکنیم از چهار دیپلمات ایرانی 🌷🌹 @yousof_e_moghavemat
#کاروان_عشق 🔹این تصویر در تاریخ 5 آبان سال 1360 در حالیکه نیروهای رزمنده آماده برای اعزام به منطقه غرب کشور می شدند گرفته شده است. 🔸تعدادی از نیروهای سپاهی و بسیجی در قالب یک گردان به نام گردان میثم به فرماندهی #جاویدالاثرشهیدیوسف_سجودی در تاریخ فوق به منطقه اعزام شدند که در دفاع از میهن و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شوند تا بعد از عملیات ثامن الائمه در جنوب عملیاتی موثر در غرب کشور داشته باشند . 🔹 شب جمعه مورخ بیستم آذر 1360 در چنین شبی با آغاز عملیات مطلع الفجر در منطقه عمومی گیلانغرب این عزیزان بابلی به همراه دیگر رزمندگان کشور حماسه ای جانانه در دفاع از این مرز و بوم آفریدند که آغاز و طلوع عملیات والفجر های دیگر باشد تا دشمن خصم به یادش بماند که تا این جوانان غیرتمند هستن خدشه ای نمی توانند به ملک و دین و اعتقادات شان وارد کند. درود می فرستیم به روح همه شهدا و امام شهدا و یاد و خاطره شهدا و رزمندگان عملیات مطلع الفجر را گرامی می داریم. اتوبوس های آماده حرکت به گیلانغرب @yousof_e_moghavemat
25.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📬 #پست_ویژه 📮 📣 📺 💠 #سرباز_کوچک_امام در زندان های #صدام 👈 چرا حجابتون رو حفظ نکردید پس؟؟!!! 👉 #مهدی_طحانیان #دفاع_مقدس #حجاب #حفظ_حجاب #حفظ_حجاب_قدمی_برای_ظهور #حفظ_حجاب_حفظ_خون_شهدا 🆔 @yousof_e_moghavemat
#حدیث_عشق😊 💟آن زمان هم رسم و رسوم ازدواج زیاد بود، ریخت و پاش بیداد می کرد ‌؛ ولی ما از همان اول، ساده شروع کردیم. خریدمان؛ یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت وشلواربرای مرتضی. چیز دیگری را لازم نمی دانستیم. به حرف و حدیث ها و رسم و رسوم هم کاری نداشتیم. خودمان برای زندگی مان تصمیم می گرفتیم. همین ها بود، که زیبا ترش می کرد. #به_روایت_همسر_شهید_سید_مرتضی_آوینی @yousof_e_moghavemat
تصویری کم تر دیده شده از تفریحات رزمندگان در دوران #دفاع_مقدس. بازی پینگ پنگ در #جبهه #سرگرمی_در_جبهه @yousof_e_moghavemat
‍ ‍ همیشه می‌گفت: "خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و مفقود الجسد هستند. هر شب جمعه حضرت زهرا(س) خودش به دیدن آن ها می‌رود. بالای سرشان می‌نشیند، خوشا به حالشان که خانم را می‌بینند. آن وقت مادرها همه اش بی تابی می کنند که چرا شهیدمان را نیاوردند بگو آخه مادر جان تو بروی بالای سر پسرت بهتر است یا خانم فاطمه زهرا(س)؟" می‌گفتم: 'خب معلومه حضرت زهرا(س)' می‌گفت: " پس هیچ وقت فکر نکنی اگه من #مفقود_الاثر شدم چرا نیامدم اجازه بده بی بی دو عالم بیاید بالای سرم..." همیشه حواسش به رزمندگان گردان و حتی خانواده هایشان بود. گاهی وقتی از طرف لشکر هدیه ای به او می‌دادند آن را به خانواده رزمندگان یا شهدای گردان هدیه می‌کرد . یک بار که یک فرش به او هدیه داده بودند خبردار شد که یکی از بچه های گردان صاحب فرزند شده و در خانه اش فرش ندارد آن فرش را به عنوان هدیه تولد به خانواده اش هدیه داد، با اینکه خودش به آن فرش احتیاج داشت . راوی: مادر شهید  #شهید_اسماعیل_فر_جوانی @yousof_e_moghavemat
سیره عملی سردار شهید ((حاج محمد ابراهیم همت)) پيشانيش از زور درد چروك افتاده بود. چهره اش در هم مچاله شده بود. انگار هر آن جمع‌تر مي‌شد. بايد عقب نشيني مي‌كرديم و حاجي نگران بود كه فرصت عقب بردن شهدا را نداشته باشيم. بچه‌ها كه شهيد مي‌شدند، چهره‌ي حاجي برافروخته‌تر مي‌شد. ولي اين كه نتوانيم شهدا را عقب ببريم، براش خيلي دردناك بود. آن شب تا صبح خيلي به حاجي فشار آمد. سعي مي‌كرد با بچه‌ها شهدا را بكشند عقب. ولي لحظه‌ي آخر، عجيب بود. حاجي نمي‌توانست از جبهه جدا شود. همه را فرستاده بود عقب. اما خودش گوشه كنار،‌دنبال بدن يكي از بچه‌ها مي‌گشت. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📙 📚 📲 👉 💠 بهانه خوبی بود و پس از مدت زیادی که به مرخصی نرفته و خانواده ام را ندیده بودم، می توانستم تجدید دیداری کنم و آنها را از نگرانی دربیاورم. خدمت خانواده شهیدان سلطانی و شهدای دیگر تیپ که در قم ساکن بودند، رسیدیم. بعد راه افتادیم تا دوباره به سمت منطقه برگردیم. به گفتم که من یک سر بروم منزل و به پدر مادرم سر بزنم. قبول نکرد و گفت: :نه آقا جون! نمی شود." 😄 با همه همین طور بود. تا به او می گفتیم برویم مرخصی، می گفت: "نه آقا جون! مگر تازه مرخصی نبودی؟!" 😄 تکیه کلامش این بود. گفتم: "نه بابا! یک سال و دو ماه است که مرخصی نرفته ام."😟 از کامیاران که رفتم دارخوین و از دارخوین برگشتم کامیاران، از کامیاران رفتم و از آنجا رفتم ، ۱۴ ماه طول کشیده بود.😥 به کَتش نرفت. من هم دیگر چیزی نگفتم. گفت: "من الان نقشه ای پیاده می کنم تا تو بتوانی سری به خانه تان بزنی."😉 همین که راه افتادیم به طرف بیرون شهر قم، او به گفت: "حاجی! من رفتم یک سری به خانه زدم و برگشتم و وسایل شما را در منزلمان جا گذاشتم." 😎 🚎 منزل نزدیک منزل ما بود و با هم همسایه بودیم. با این بهانه آمدیم تا به ظاهر وسایلی را که جا گذاشته بود، بردارد و من موفق شدم پدر مادرم را که پای مینی‌بوس آمده بودند بعد از چهارده ماه چند دقیقه‌ای ببینم. پس از آن به سمت حرکت کردیم. در آنجا برای آماده شدیم. 🚉 📘 برشی از کتاب جذاب و خواندنی - خاطرات تخریب چی بزرگ دوران از لشکر خط شکن (ص) ، جانباز سرافراز اسلام ، سردار 📸 معرفی تصویر: از راست، نفر اول ، و هم در تصویر دیده می شوند. بهشت زهرای تهران، خرداد ۱۳۶۱ ، بعد از عملیات الی بیت المقدس. ۲۷_محمدرسول_الله ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ ۲۷ 🆔 @yousof_e_moghavemat
داییش تلفن زد و گفت: حسین تیکه و پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین! گفتم: نه، خودش تماس گرفته و گفته دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد! گفت: چی رو پانسمان میکنه؟! میگم دستش قطع شده! همون شب رفتیم بیمارستان یزد. به دستش نگاه کردم و گفتم: این یه خراش کوچیکه؟! خندید و گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده! @yousof_e_moghavemat
شهید سید مرتضی آوینی: در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت ، پای به سیاره زمین نهاده ای ، نومید مشو ، كه تو را نیز عاشورایی است و كربلایی كه تشنه خون توست و انتظار می كشد تا تو زنجیر خاك از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت كنی و فراتر از زمان و مكان ، خود را به قافله سال شصت و یكم هجری برسانی و در ركاب امام عشق به شهادت رسی... ❤️شهیدرضا دستواره نفر وسط تصویر(چفیه مشکی دورگردن شان است) @yousof_e_moghavemat
اینجا مزار فرماندهے مخلص و با تقواست کہ گفتہ بود: دشمنان نمے دانند ما براے مسابقہ مے دهیم... حاج حسین همدانی @yousof_e_moghavemat
معرفي كانال#خوب عضوبشيد 🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹 @yazdanprst http://eitaa.com/joinchat/3455385617Cdf10b0c7c1
آموزش غواصی قبل ازعملیات والفجر۸ زمستان۶۴ روستای سیلاویه 🔻از راست سرداران شهید #موسی_عموئی، #محمدحسین_باقرزاده، #حاج_حسین_بصیر، #علی_اصغر_بصیر، #علی_اکرم_رضانیا @yousof_e_moghavemat
ورزش در جبهه های جنگ مسابقات #دومیدانی در این مسابقات برنده جایزه ای نداشت  جایزه او نگهبانی دادن به جای تمامی شرکت کنندگان بود @yousof_e_moghavemat
‍ آللهم طهر قلوبنآ بالإيمان .. وزين عقولنا بالحكمة .. وعافي أبداننا بالبركة.. آللهم يسر أمورنا وفرج همومنا وأغفر لنآ ولوالدينا.. آللهم أجعل صباحنا صبآح الصالحين والسنتنا السنة الذاكرين وقلوبنا قلوب الخاشعين.. آللهم آمين يآرب آلعالمين صبح شما بخیر 🍃🌹 @yousof_e_moghavemat
🌷🌹 بخشی از زندگینامهٔ خانواده #دستواره به زبان فرزند برومندشان #شهید_سید_محمد_رضا_دستواره : (قائم مقام فرماندهی کل لشگر ۲۷ تهران) . #سید_محمد_رضا_دستواره هستم متولد ۱۸ اسفند ماه ۱۳۳۸ محل تولد من گود مرادی است در جنوب تهران اسم پدرم سید نقی دستواره و مادر من هم قدسی خانم میراسماعیلی است طبق گفتهٔ مادرم، من ماه شعبان به دنیا آمدم . از هم بازی های دوران کودکی ام که خیلی با هم صمیمی بودیم یکی رضا چراغی بود که منزلشان دوش به دوش خانهٔ ما قرار داشت دیگری محمد پوراحمد که منزل آنها هم چسبیده به خانهٔ ما بود نصرت قریب دیگر دوست مشترک ما سه نفر بود که منزل آنها با خانه هایمان چند تا خانه فاصله داشت . در ایام زندگی ما در گود مرادی با وضعیتی که داشتیم هر چند زیاد رو به راه نبود اما خوش بودیم و سرحال به خصوص وقتی که با رفقا توی کوچه پس کوچه های تنگ محلهٔ گود مرادی پا به توپ می شدیم و با توپ پلاستیکی فوتبال گل کوچک بازی می کردیم . یادم هست در آن دوران مادرم غذای ساده ای بار می گذاشت تا با آن غذا، شکم ما بچه ها را پر کند اما این غذا از بس بی محتوا و بی مزه بود سر و صدای من و دیگر برادران و خواهرانم را در می آورد به همین خاطر گاهی وقت ها بابام که آن ایام در یک کارگاه نمکی کار می کرد کلاه خودش را بر می داشت و آن را روی دیگ آبگوشت می تکاند و با نمکی که توی کلاه اش بود غذای ما را با مزه می کرد و می داد می خوردیم . بله من در چنین خانواده ای رشد کردم و بزرگ شدم ... توضیح تصویر:شهید دستواره سمت راست #حاج_احمد_متوسلیان سمت چپ @yousof_e_moghavemat